📌 روایت بیرجند بخش بیست‌وپنجم با یک پرچم بزرگ روی پله ها نشسته بود. خسته نه اما متفکرانه نگاه می کرد. مادرجون از تشییع اومدی؟ خسته شدی؟ «دکترا گفتن باید عمل بشم، بدنم توانایی زیادی نداره. اما به عشق خودش بدون مشکل پیاده روی کردم و حالم بد نشد. چفیه ی سبز رنگمو زیر چادر روی دوشم انداختم و پرچم ایران رو هم تو دستم گرفتم، چون قرار بود به تشیع جنازه شهید رئیسی برم. دلم میخواست نمادی از جنگ و جهاد رو همراه خودم داشته باشم. اشک و بغضم تو عطر گلابی که مردم می پاشیدند، مخلوط شد و تو آخرین وداع هم با این شهدا درخواست داشتم. آرزوم زندگی آبرومند، عاقبت به خیری و محشور شدن با سیدالشهدا برای همه است.» ادامه دارد... بهناز کوشکی | از نویسنده: فاطمه بشارتی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۳۶ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا