مرکز فرهنگی رسانه بیداری🇵🇸
📌حاشیه نگاری پرده چهارم📝🎥 🔴نهر و نخل و نِی آقا هادی حسابی دیرش شده بود⌛️. ساعت 4 قرار داشت. باید
خورشید آسمان را سرخ کرده بود. مراسم هم داشت تمام میشد. حاج احمد از بین جمعیت چشمش به من افتاد. با لبخند، سری تکان داد که یعنی: (چشم، الان میام، حواسم هست باید صحبت کنیم.) حسن و مجتبی مشغول بازی بودند. باید میرساندمشان خرمشهر. آقا هادی کارش طول کشیده بود. یک چشمم به حاج احمد بود تا ببینم کجا میرود، یک چشمم به حسن و مجتبی. کم بازیگوشی نمیکردند. حسابی دیرم شده بود، حالا باید از هر طرف یادمان پیدایشان میکردم. 🔴 تا اتوبوس با حاج احمد هم صحبت شدیم. از مشکلات عصبی که در اسارات برایش پیش آمده میگفت: (یک بار دو نفر از داعشیا اومدن سراغم. یکیشون چاقوی بزرگی دستش بود و یقمو گرفت، اون یکی هم داد میزد اذبحو.*) کاروان سوار اتوبوس شد.🚌 داشتم نفس راحتی میکشیدم. قرار بود حاج احمد از اینجا به بعد با من باشد. وقتی از نماز و مسجد بین راه حرف زد، احتمال میدادم باز باید منتظر باشم. حدسم درست بود. حاج احمد گفت: ( یک مسجد توی مسیره، بچه هایی که مسولیت کاروان رو گرفتن امسال، سال اولشونه. بعد از نماز مغرب کاروان رو میفرستم و با هم میریم اهواز.) چاره ای نبود. تا کاروان برای نماز ایستاد، حسن و مجتبی را به خانه رساندم🏚 قول گرفتند که دوباره پیششان بروم و مهمانشان باشم🤝. باز باید به سراغ حاج احمد بروم. ✍️📃 *ذبحش کن 🆔 @resanebidari_ir 🆔 @ammarkhz