🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ فهمیدم. _ آفرین. برو پیش مامان بشین، از کنار مامان تکون هم نمی‌خوری! دو ساعت دیگه تحمل کنی، میریم خونه. مثل دفعه‌های پیش نکن رویا! هر بار دور هم می‌شینیم و اینجا مهمونیه، تو خرابش می‌کنی. این پدربزرگ و مادربزرگ، دلشون به تو خوشه. _ هیچی نمیگم. تاکیدی گفت: _ امیدوارم! با سر به دَر اشاره کرد. از کنارش رد شدم و وارد خونه شدم. زن عمو لبخند ریزی گوشه لب‌هاش بود، هر چند سعی می‌کرد پنهانش کنه، اما چون روی کل صورتش نقش بسته بود کار بیشتری از دستش بر نمی‌اومد. عمو کنار آقاجون نشسته بود و آهسته در گوشش صحبت می‌کرد. خاله طبق معمول تنها به زمین خیره شده بود. با دیدن من لبخند کمرنگی زد. کنارش نشستم و دستش رو گرفتم. _ خاله من زن محمد، نمیشما! _ می‌دونم خاله جان، گفتم نه. _ اگر بزارید خودمم میگم! _ نه تو حرف نزن زشته. از چشم من می‌بینند. نمی‌دونم مهشید به رضا چی گفت که رضا تا آخر شب گاهی با خشم به من نگاه می‌کرد. شاید از اینکه من نه گفتم یا خاله جواب قطعی رو داده ناراحته. هرچی باشه قصد ازدواج با مهشید رو داره؛ هر چند که سن هردوشون کمه، اما بالاخره نیتی دارند که با جواب منفی من، احتمال داره مهشید هم جواب مثبت نده. من نمی‌تونم زندگی خودم رو فدای زندگی دیگران کنم. نیم نگاهی پنهانی به علی انداختم. تمام هوش و حواسم پیش علیِ.‌ خاله گفت چند نفری رو براش در نظر گرفتن؛ یعنی کیه این دختر! خاله می‌خواد براش بره خواستگاری؛ چرا حواسشون به من نیست! چرا هیچ کس از اعضای خانواده به من و علی فکر نمی‌کنه! چرا آقاجون قصد داره من رو از اون خونه بیرون بکشه! بعد از خوردن شام، دخترای عمه شروع به شستن ظرف‌ها کردن. نمی‌دونم بعد از اون رفتارشون؛ تو اتاق عمه چی بهشون گفت که از اتاق بیرون نیومدند و وقتی هم که اومدند به خاله نگاه نمی‌کردن. مامان شیفت کاری علی رو برای فردا بهانه کرد و قصد رفتن کرد. از همه خداحافظی کردیم. از ترس تهدید علی، برای خداحافظی هم به محمد نگاه نکردم. زن‌عمو برعکس لحظه‌ی ورودمون، برای خداحافظی حسابی با خاله گرم‌ گرفت. فکر می‌کردم که عمو مجتبی از دست من و خاله ناراحت شده باشه و دیگه بهمون محل نده، اما برای برگشت اجازه نداد با آژانس برگردیم و خودش ما رو رسوند. تقریباً همه روی سر و کله هم نشستیم تا توی ماشینش جا بشیم. تا خونه توی فکر بودم و حواسم به حرف‌های زده شده‌ای بود که وقتی من رو بیرون کردن، گفتن. عمو ما رو پیاده کرد و بعد از خداحافظی رفت. همه وارد خونه شدیم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀