🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت196
🍀منتهای عشق💞
زهره به جای خالی برادرش نگاه کرده و با التماس به مادرش گفت:
_ مامان من نمیخوام!
خاله بیتفاوت گفت:
_ نمیخوای که چی بشه! که بمونی اینجا بیشتر من رو اذیت کنی و برادرت رو دست بندازی؟ شوهر کن برو؛ شاید اون جا مثل آدم زندگی کنی.
زهره ناباورانه به مادرش نگاه کرد.
_ مامان داری جدی میگی!
_ شوخی دارم با تو؟! تازه این جا هم علی به تو اجازه ادامه تحصیل نمیده.
_ چرا شما اینقدر فرق میذارید؟ اگر این شرایط برای رویا بود همین طوری قبول میکردید!؟
_ رویا آبرومون رو نبرده!
_ چند وقت پیش رویا جلو کل فامیل نگفت یکی دیگه رو دوست داره!؟
_ همه رویا رو میشناسن، تو رو هم میشناسن. اون رو گفت برای اینکه محمد رو از سر خودش باز کنه.
_ نخیر! اتفاقاً من خبر دارم. رویا اونجوری که شما فکر میکنید نیست...
علی عصبی با صدای بلند از توی اتاق گفت:
_ زهره ببند دهنت رو!
اشک توی چشمهای زهره جمع شد. ایستاد و گفت:
_ من اگر بمیرم هم ازدواج نمیکنم! این فکر رو از سرتون بیرون کنید. اونا هم بیان اینجا، یه آبروریزی مثل رویا راه میندازم.
علی این بار عصبیتر گفت:
_ میبندی و یا بلندشم بیام!
قصد بیرون رفتن از آشپزخونه رو داشت. اما با این حرف علی، گوشه آشپزخونه نشست. سرش رو روی زانوش گذاشت و آروم آروم اشک ریخت.
خاله از رفتار زهره ناراحت شد و دیگه سبزی پاک نکرد. فقط با اشغال سبزیها بازی میکرد.
من موندم و اون همه سبزی! شاید ازدواج زهره براش خوب باشه؛ اما اینکه دوست نداره و خاله اهمیتی به جواب منفیش نمیده و علی هم در برابرش موضع گرفته، من رو ناراحت میکنه و دلم براش میسوزه.
میلاد از دَر آشپزخونه داخل اومد و نگاهی به خواهرش که در حال گریه کردن بود، انداخت. کنارش نشست و دستش رو گرفت.
خیلی دلم میخواد توی این شرایط برای زهره همدم باشم. اما زهره من رو قبول نداره و همدردیم رو نمیپذیره.
خاله تن صداش رو پایین آورد و رو به میلاد گفت:
_ بلند شو دَر آشپزخونه رو ببند.
معلوم بود میخواد با زهره حرف بزنه که علی متوجه نشه. میلاد بدون معطلی دَر آشپزخونه رو بست. خاله کمی خودش رو به زهره نزدیک کرد و گفت:
_ خیلی درس بخونی که میگی میخوام درس بخونم!
تمام مدتی که میرفتی مدرسه به خاطر درس نخوندن تو، سرم جلوی مدیرتون پایین بود. هر روز افت تحصیلی. چقدر التماس معلمها کردم که قول میده جبران کنه!
زهره سرش رو بلند کرد.
_ غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا این کار رو با من نکنید!
_ توی مدرسه تو درس میخونی! پشت مدرسه چه غلطی میکردی؟ سر از قرار تو کافیشاپ درآوردی. گوشی رضا رو برداشتی عکس فرستادی.
_ به خدا پشیمون شدم. دیگه تکرار نمیکنم. خواهش میکنم! شما اگر وساطت کنی، علی میذاره من برم درس بخونم.
_ فکر میکنی نکردم!؟ از روزی که این حرفها رو زد، هر شب میرم پیشش التماسش میکنم که ببخشِد. میگم اشتباه کرده، جوونی کرده. یه کلام میگه «زهره دفعه چندمشه! آدم بشو نیست. نه.»
خواستگار خوب کم دَر خونه رو میزنه.
_ پس چرا رویا گفت نه، حمایت کردید؟ یک کلام؛ منم نمیخوام.
_ تو بذار بیان. پسره بیاد ببینش، نپسندیدی! باشه هرچی تو بگی قبول.
پر بغض گفت:
_ مامان به خدا من پشیمون شدم.
_ دروغ میگی زهره! دروغ میگی. فکر میکنی متوجه نشدم اون روز که میرفتیم خونهی عمهت از تو ماشین به ماشین بغلی که توش پسر نشسته بود، چه رفتاری کردی؟
فکر میکنی متوجه نمیشم که گوشی تلفن خونه رو میبری بالا و با هدیه حرف میزنی؟ فکر میکنی مثلاً یواشکی با گوشی رضا تماس تصویری میگیری، نمیفهمم؟ تو کی میخوای دست از این کارات برداری؟
میفهمی تمام نگاهها به ماست که ببینن چی میشه و سرکوفتش رو به من بزنن؟ میفهمی باید جلوی پدربزرگت جواب پس بدم؟ میفهمی آبرو دارم و چند سال برای جمع کردنش زحمت کشیدم؟ خجالت میکشم از کارهات! متوجه هستی؟
با التماس و مظلوم گفت:
_ به خدا دیگه تکرار نمیکنم.
_ آره تکرار نکن. ولی وقتی رفتی خونه شوهرت! اون جا دیگه تکرار نمیکنی، چون مثل این جا باهات رفتار نمیشه.
_ مامان تو یه لحظه گوش کن...
خاله عصبی رو به میلاد گفت:
_ بلندشو دَر رو باز کن!
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀