🔸به نام خدا🔸
#رمان_عشق_فرمانده
پارت بیست و یکم
#محمد
داوود رفت سر میزش منم رفتم تو اتاقم
داشتم کار هامو انجام میدادم که دیدم باید برای یخ سری کار برم وزارتخانه امور خارجه
رفتم پارکینگ سوار موتور شدم و راه افتادم
رسیدم
باید میرفتم اتاق خانم مسعودی
چرا فامیلیش مثل رسوله ؟؟
البته شایدم تشابه باشه
رسیدم دم در اتاقش در زدم
عطیه. بفرمایید
محمد. سلام خانم مسعودی شما هستید؟؟
عطیه. بله کاری داشتید؟؟
محمد. بله از نهاد های امنیتی اومدم
عطیه. اها چه کمکی ازمن برمیاد؟؟
کار هامو انجام دادم و برگشتم سایت ت. اتاقم نشسته بودم
نمیدونم چرا وقتی خانم مسعودی رو دیدم یه حالی شدم این حال برای نا آشنا بود انگار سالهات که ایشون رو میشناختم
وجدان جان. ای بابا چرا نشستی درباره ی دختر مردم و حس حالت نسبت بهش حرف میزنی مثلا کلی کار داریاااااا
باشه اصلا به کارام میرسم کلی کار ریخته سرم
مشغول شدم
شب شد رفتم خونه شام خوردم و کمک مامان کردم و خوابیدم
ادامه دارد.....
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
آنچه در پارت بعد خواهید خواند
اهالی منزل
قبول شده باشه
بسم الله
🔸نویسنده : سرباز یار🔸
کپی ممنوع❌❌❌
https://harfeto.timefriend.net/16351880295185
پذیرای نظرات شما درباره ی رمان عشق فرمانده هستم
(متن رمان تغییر نمیکند) البته نظرات و انرژی هاتون خیلی موثره
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
🍂
@romangandoee🍂
_-_-_-_●●⸾🧡 ⃟🍁⸾●●_-_-_-_
#مدیر