امنیت🇮🇷
#فصل_4
#پارت_42
داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید
زینب: بله
داوود: ....
زینب: بفرمایید
داوود: مچکر و رفتم
(خیلی ضد حال خوردید..نه؟😂😂
الان فک میکردید داوود چی میخواد بگه به زینب)
ـــــــــــــــــــــ
صبح ساعت 7:
روژان: رسووووول تو هنوووووووز بیداااااااااااااااارییییییییی
رسول: عزیزم داد نزن
روژان: رسوووول هیچ موجود زنده ای نمیتونه 2 روووووز کامل بیدار بمووونه
اونم با این وضع غذا خوردن تو
غذا که چی بگم فقط خرما میخوری و یه لیوان آب
آخخخخخخ
رسول: چییشد روووژان
روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم
آه اصاب نمیزاری که تو واسه ادم
رسول: خنده ای کردم و گفتم
خوبی الان؟
روژان: به لطف شما
رسول: شونه هامو بالا انداختم و روبه کامپیوتر شدم
همین که رومو کردم روبه نور مانیتور
سرم و چشمام درد بدی گرفت طوری که چشمامو بستم و با دست ماساژ دادم
روژان: رسول جان؟
خوبی؟
رسول: خو...بم🙂
روژان:سری تکون دادم و نشستم رو صندلی
ـــــــــــــــ ساعت 1 (موقع ناهار) ـــــــــــــــــ
روژان:رسول رسول
رسووووووووووووول
رسول: ب..ب...بلهه
روژان: پاشو بریم ناهار
کجایی؟
صدات میزنم نمیشنوی
رسول: ببخشید
سرم خیلی درد....
ادامه حرفمو نزدم اما خب همینیذهم که گفتم قبرمو کند😂🤦🏻♀
روژان: سر...سرت🥺
رسول: نه نه نه نه دروغ گفتممم😂
روژان: رسول پامیشی بری بخوابی یا از یه راه دیگه وارد بشم؟
رسول: اولن باید بریم ناهار
دومن از راه دیگه وارد نشو منم نمیرم جایی😌
روژان: خیلی خب از یه رای دیگه وارد میشم
رسول: خدا به خیر بگذرونه.....
ــــــــــــــ ناهار رو خوردن و برگشتن ـــــــــــــ
روژان: سلام اقا محمد
محمد: عه سلام روژان خانم
روژان: اقا محمد رسول دو روزه نخوابیده اصن هرچی بهش میگم گوش نمیده چشماشو ببینید مثل خونه
موقع ناهار هم که هیچی نخورد فقط یدومه خرما
محمد: خیلی خب بریم....😌😈
ـــــــــــــــــــــــ
محمد: به به استاد رسول🤨
رسول: س..س..لام
نگاهی به اطراف کردم دیدم که روژان دست به سینه داره نگاهم میکنه
تودلم گفتم
کار خودتو کردی🤦🏻♀
محمد: رسول جان پامیشی بری بخوابی یا به زور ببرمت
رسول: من خو.....آخ نسبتا کوتاهی گفتم و...
روژان: سریع به سمت رسول رفتم و گفتم
خو...بی
رسول:خوبم روژان جان
فقط تروخدا اذیت نکن
روژان: پاشو رسول
تروخدا تو انقدر منو حرص نده
رسول: میدونستم اگر نرم بهش استرس وارد میشه و اینا واسه نخودکم(بچشون😂) خوب نیست!
چند قدم راه رفتم سرم خیلی درد داشت خیلی سنگینی میکرد
پاهام یاری نمیکردن چشمام جایی رو نمیدید
و سیاهی مطلق
پ.ن¹: سیاهی مطلق....
پ.ن²: نخودکم😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ