«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_4 #پارت_41 صبح: زینب: مامان جان دارم میرما عزیز: یرو قربونت برم خدانگهدارت باشه ـــ
امنیت🇮🇷 داوود: ببخشید خانم حسینی میشه این برگه هارو کپی کنید زینب: بله داوود: .... زینب: بفرمایید داوود: مچکر و رفتم (خیلی ضد حال خوردید..نه؟😂😂 الان فک میکردید داوود چی میخواد بگه به زینب) ـــــــــــــــــــــ صبح ساعت 7: روژان: رسووووول تو هنوووووووز بیداااااااااااااااارییییییییی رسول: عزیزم داد نزن روژان: رسوووول هیچ موجود زنده ای نمیتونه 2 روووووز کامل بیدار بمووونه اونم با این وضع غذا خوردن تو غذا که چی بگم فقط خرما میخوری و یه لیوان آب آخخخخخخ رسول: چییشد روووژان روژان: دستمو گذاشتم رو دلم و گفتم آه اصاب نمیزاری که تو واسه ادم رسول: خنده ای کردم و گفتم خوبی الان؟ روژان: به لطف شما رسول: شونه هامو بالا انداختم و روبه کامپیوتر شدم همین که رومو کردم روبه نور مانیتور سرم و چشمام درد بدی گرفت طوری که چشمامو بستم و با دست ماساژ دادم روژان: رسول جان؟ خوبی؟ رسول: خو...بم🙂 روژان:سری تکون دادم و نشستم رو صندلی ـــــــــــــــ ساعت 1 (موقع ناهار) ـــــــــــــــــ روژان:رسول رسول رسووووووووووووول رسول: ب..ب...بلهه روژان: پاشو بریم ناهار کجایی؟ صدات میزنم نمیشنوی رسول: ببخشید سرم خیلی درد.... ادامه حرفمو نزدم اما خب همینیذهم که گفتم قبرمو کند😂🤦🏻‍♀ روژان: سر...سرت🥺 رسول: نه نه نه نه دروغ گفتممم😂 روژان: رسول پامیشی بری بخوابی یا از یه راه دیگه وارد بشم؟ رسول: اولن باید بریم ناهار دومن از راه دیگه وارد نشو منم نمیرم جایی😌 روژان: خیلی خب از یه رای دیگه وارد میشم رسول: خدا به خیر بگذرونه..... ــــــــــــــ ناهار رو خوردن و برگشتن ـــــــــــــ روژان: سلام اقا محمد محمد: عه سلام روژان خانم روژان: اقا محمد رسول دو روزه نخوابیده اصن هرچی بهش میگم گوش نمیده چشماشو ببینید مثل خونه موقع ناهار هم که هیچی نخورد فقط یدومه خرما محمد: خیلی خب بریم....😌😈 ـــــــــــــــــــــــ محمد: به به استاد رسول🤨 رسول: س..س..لام نگاهی به اطراف کردم دیدم که روژان دست به سینه داره نگاهم میکنه تودلم گفتم کار خودتو کردی🤦🏻‍♀ محمد: رسول جان پامیشی بری بخوابی یا به زور ببرمت رسول: من خو.....آخ نسبتا کوتاهی گفتم و... روژان: سریع به سمت رسول رفتم و گفتم خو...بی رسول:خوبم روژان جان فقط تروخدا اذیت نکن روژان: پاشو رسول تروخدا تو انقدر منو حرص نده رسول: میدونستم اگر نرم بهش استرس وارد میشه و اینا واسه نخودکم(بچشون😂) خوب نیست! چند قدم راه رفتم سرم خیلی درد داشت خیلی سنگینی میکرد پاهام یاری نمیکردن چشمام جایی رو نمیدید و سیاهی مطلق پ.ن¹: سیاهی مطلق.... پ.ن²: نخودکم😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ