صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_24🌹 #محراب_آرزوهایم💫 وقتی که می‌شینیم نگاهی می‌چرخونم. همه هستن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 روش رو برمی‌گردونه و از خاله خداحافظی می‌کنه. مشغول پوشیدن کفش‌هاش که میشه آروم بهم میگه: - خیالت راحت، باهم در ارتباطیم. کفش‌هاش رو که پاش می‌کنه، بلند میشه و صداش رو بالا می‌بره. - حاج خانم هانیه خدافظ. نگاهم به داخل کشیده میشه که هانیه با سرعت از اتاق بیرون میاد. - خداحافظ دایی. دایی چه خوب توازن رو رعایت می‌کنه! بعد از اینکه همه رفتن، شب بخیر میگم و میرم داخل اتاق جدیدم، اگه قرار باشه تو پذیرایی و کنار خاله بمونم، باید تا صبح بشینم و به حرف‌های خاله گوش بدم. روی تخت دراز می‌کشم و منتظر خاموشی مطلق می‌مونم تا برم سراغ سوژه، تقریبا پنج دقیقه بعد از اینکه خاله چراغ‌ها رو خاموش می‌کنه و صدای بسته شدن در اتاقش میاد، پاورچین پاورچین میرم توی اتاق بقلی که اتاق هانیه‌ست. اول که وارد میشم متوجه‌م نمیشه، تا اینکه می‌رسم بالای تختش و تا می‌خواد جیغ بزنه جلوی دهنش رو می‌گیرم. - ساکت باش! الآن خاله بیدار میشه. دستم رو از روی دهنش برمی‌دارم، هندزفری رو از توی گوشش برمی‌داره و میگه: - چرا یهو میایی؟ آدم سنگ کپ می‌کنه. هلش میدم سمت دیوار و کنارش زیر پتو می‌خوابم. - نرگس تخت یک نفره می‌دونی چیه؟ - هیس هیچی نگو، سریع اطلاعات بده می‌خوام برم بخوابم. دستش میره سمت گوشیش و چیزی که پخش میشه رو خاموش می‌کنه. - تو روانی نمیشی دائم مداحی و سخنرانی گوش میدی؟ - تو این همه آهنگ گوش میدی روانی میشی؟ بعد هم من به جای اینکه روانی بشم، آرامش می‌گیرم. چند ثانیه‌ای مبهم نگاهش می‌کنم و وقتی که می‌بینم حرفش منطقیه‌ سعی می‌کنم چیزی نگم و برم سمت اصل مطلب. مشتاق نگاهش می‌کنم و میگم: - خب، از این شاهزاده سوار بر اسب سفید بگو. یکم سر جاش تکون می‌خوره و چشم توی چشم می‌شیم، آروم می‌زنه توی سرم و میگه: - چی میگی تو نرگس؟ - زود باش هانیه بگو کی هست؟ چی کاره‌ست؟ از کجا شناختیش؟ توی تاریکی شب بازهم می‌تونم لپ‌های گل انداخته‌ش رو ببینم. - یکی از پسرهای هیأته. - همین هیأتی که همه‌تون می‌ر‌‌ین جز من؟ لبخند تلخی می‌زنه و ادامه میده. - خب از اونجا از طرف دایی وارد میشه. چند ثانیه‌ای میرم توی فکر دایی که یهویی صدای هانیه از غرق شدن توی افکارم نجاتم میده. - تازه یکی از دوست‌های امیرعلی هم هست. چشم‌هام رو گرد می‌کنم و با تعجب میگم: - واقعا؟ با باز و بسته کردن چشم‌هاش تأیید می‌کنه. - حالا دایی چی گفته؟ نگاهش رو ازم می‌گیره و آروم زیر لب میگه: - دایی تأییدش کرد. گفت از همه لحاظ پسر خوبیه. خودم رو بهش نزدیک تر می‌کنم و زل می‌زنم توی چشم‌هاش که متعجب یکم خودش رو عقب می‌کشه. - دوستش داری؟! تعجبش دو برابر میشه که باعث میشه تیر خلاص رو بزنم تا راحت اطلاعات رو کامل کنم. - به من که خواهرتم دروغ نگو. دوباره از خجالت نگاهش رو ازم می‌گیره. - من تو رو خوب می‌شناسم، هانی به من نگاه کن و راستش رو بگو. از قیافه‌ی هیجان زده‌م و لحن صحبت‌هام خنده‌ش می‌گیره که این موضوع به منم سرایت می‌کنه. - خب...شاید نسبت به پسرهای دیگه بیشتر به چشمم اومده ولی فقط به چشم اومدنه و هیچ عشق و علاقه‌ی خاصی نیست، از این موضوع مطمئنم! - از کجا می‌دونی؟ - خب رفتارهاش به چشمم اومده، اینکه اصلا به خانم‌ها نگاه نمی‌کنه و نگاه پاکی داره، چند باری که اومده بود توی بخش خانم‌ها فقط نگاهش به جلوی پاش بود و اصلا سرش رو بلند نمی‌کرد...