•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_25🌹
#محراب_آرزوهایم💫
روش رو برمیگردونه و از خاله خداحافظی میکنه. مشغول پوشیدن کفشهاش که میشه آروم بهم میگه:
- خیالت راحت، باهم در ارتباطیم.
کفشهاش رو که پاش میکنه، بلند میشه و صداش رو بالا میبره.
- حاج خانم هانیه خدافظ.
نگاهم به داخل کشیده میشه که هانیه با سرعت از اتاق بیرون میاد.
- خداحافظ دایی.
دایی چه خوب توازن رو رعایت میکنه!
بعد از اینکه همه رفتن، شب بخیر میگم و میرم داخل اتاق جدیدم، اگه قرار باشه تو پذیرایی و کنار خاله بمونم، باید تا صبح بشینم و به حرفهای خاله گوش بدم.
روی تخت دراز میکشم و منتظر خاموشی مطلق میمونم تا برم سراغ سوژه، تقریبا پنج دقیقه بعد از اینکه خاله چراغها رو خاموش میکنه و صدای بسته شدن در اتاقش میاد، پاورچین پاورچین میرم توی اتاق بقلی که اتاق هانیهست.
اول که وارد میشم متوجهم نمیشه، تا اینکه میرسم بالای تختش و تا میخواد جیغ بزنه جلوی دهنش رو میگیرم.
- ساکت باش! الآن خاله بیدار میشه.
دستم رو از روی دهنش برمیدارم، هندزفری رو از توی گوشش برمیداره و میگه:
- چرا یهو میایی؟ آدم سنگ کپ میکنه.
هلش میدم سمت دیوار و کنارش زیر پتو میخوابم.
- نرگس تخت یک نفره میدونی چیه؟
- هیس هیچی نگو، سریع اطلاعات بده میخوام برم بخوابم.
دستش میره سمت گوشیش و چیزی که پخش میشه رو خاموش میکنه.
- تو روانی نمیشی دائم مداحی و سخنرانی گوش میدی؟
- تو این همه آهنگ گوش میدی روانی میشی؟ بعد هم من به جای اینکه روانی بشم، آرامش میگیرم.
چند ثانیهای مبهم نگاهش میکنم و وقتی که میبینم حرفش منطقیه سعی میکنم چیزی نگم و برم سمت اصل مطلب. مشتاق نگاهش میکنم و میگم:
- خب، از این شاهزاده سوار بر اسب سفید بگو.
یکم سر جاش تکون میخوره و چشم توی چشم میشیم، آروم میزنه توی سرم و میگه:
- چی میگی تو نرگس؟
- زود باش هانیه بگو کی هست؟ چی کارهست؟ از کجا شناختیش؟
توی تاریکی شب بازهم میتونم لپهای گل انداختهش رو ببینم.
- یکی از پسرهای هیأته.
- همین هیأتی که همهتون میرین جز من؟
لبخند تلخی میزنه و ادامه میده.
- خب از اونجا از طرف دایی وارد میشه.
چند ثانیهای میرم توی فکر دایی که یهویی صدای هانیه از غرق شدن توی افکارم نجاتم میده.
- تازه یکی از دوستهای امیرعلی هم هست.
چشمهام رو گرد میکنم و با تعجب میگم:
- واقعا؟
با باز و بسته کردن چشمهاش تأیید میکنه.
- حالا دایی چی گفته؟
نگاهش رو ازم میگیره و آروم زیر لب میگه:
- دایی تأییدش کرد. گفت از همه لحاظ پسر خوبیه.
خودم رو بهش نزدیک تر میکنم و زل میزنم توی چشمهاش که متعجب یکم خودش رو عقب میکشه.
- دوستش داری؟!
تعجبش دو برابر میشه که باعث میشه تیر خلاص رو بزنم تا راحت اطلاعات رو کامل کنم.
- به من که خواهرتم دروغ نگو.
دوباره از خجالت نگاهش رو ازم میگیره.
- من تو رو خوب میشناسم، هانی به من نگاه کن و راستش رو بگو.
از قیافهی هیجان زدهم و لحن صحبتهام خندهش میگیره که این موضوع به منم سرایت میکنه.
- خب...شاید نسبت به پسرهای دیگه بیشتر به چشمم اومده ولی فقط به چشم اومدنه و هیچ عشق و علاقهی خاصی نیست، از این موضوع مطمئنم!
- از کجا میدونی؟
- خب رفتارهاش به چشمم اومده، اینکه اصلا به خانمها نگاه نمیکنه و نگاه پاکی داره، چند باری که اومده بود توی بخش خانمها فقط نگاهش به جلوی پاش بود و اصلا سرش رو بلند نمیکرد...