eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_24🌹 #محراب_آرزوهایم💫 وقتی که می‌شینیم نگاهی می‌چرخونم. همه هستن
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• 🌹 💫 روش رو برمی‌گردونه و از خاله خداحافظی می‌کنه. مشغول پوشیدن کفش‌هاش که میشه آروم بهم میگه: - خیالت راحت، باهم در ارتباطیم. کفش‌هاش رو که پاش می‌کنه، بلند میشه و صداش رو بالا می‌بره. - حاج خانم هانیه خدافظ. نگاهم به داخل کشیده میشه که هانیه با سرعت از اتاق بیرون میاد. - خداحافظ دایی. دایی چه خوب توازن رو رعایت می‌کنه! بعد از اینکه همه رفتن، شب بخیر میگم و میرم داخل اتاق جدیدم، اگه قرار باشه تو پذیرایی و کنار خاله بمونم، باید تا صبح بشینم و به حرف‌های خاله گوش بدم. روی تخت دراز می‌کشم و منتظر خاموشی مطلق می‌مونم تا برم سراغ سوژه، تقریبا پنج دقیقه بعد از اینکه خاله چراغ‌ها رو خاموش می‌کنه و صدای بسته شدن در اتاقش میاد، پاورچین پاورچین میرم توی اتاق بقلی که اتاق هانیه‌ست. اول که وارد میشم متوجه‌م نمیشه، تا اینکه می‌رسم بالای تختش و تا می‌خواد جیغ بزنه جلوی دهنش رو می‌گیرم. - ساکت باش! الآن خاله بیدار میشه. دستم رو از روی دهنش برمی‌دارم، هندزفری رو از توی گوشش برمی‌داره و میگه: - چرا یهو میایی؟ آدم سنگ کپ می‌کنه. هلش میدم سمت دیوار و کنارش زیر پتو می‌خوابم. - نرگس تخت یک نفره می‌دونی چیه؟ - هیس هیچی نگو، سریع اطلاعات بده می‌خوام برم بخوابم. دستش میره سمت گوشیش و چیزی که پخش میشه رو خاموش می‌کنه. - تو روانی نمیشی دائم مداحی و سخنرانی گوش میدی؟ - تو این همه آهنگ گوش میدی روانی میشی؟ بعد هم من به جای اینکه روانی بشم، آرامش می‌گیرم. چند ثانیه‌ای مبهم نگاهش می‌کنم و وقتی که می‌بینم حرفش منطقیه‌ سعی می‌کنم چیزی نگم و برم سمت اصل مطلب. مشتاق نگاهش می‌کنم و میگم: - خب، از این شاهزاده سوار بر اسب سفید بگو. یکم سر جاش تکون می‌خوره و چشم توی چشم می‌شیم، آروم می‌زنه توی سرم و میگه: - چی میگی تو نرگس؟ - زود باش هانیه بگو کی هست؟ چی کاره‌ست؟ از کجا شناختیش؟ توی تاریکی شب بازهم می‌تونم لپ‌های گل انداخته‌ش رو ببینم. - یکی از پسرهای هیأته. - همین هیأتی که همه‌تون می‌ر‌‌ین جز من؟ لبخند تلخی می‌زنه و ادامه میده. - خب از اونجا از طرف دایی وارد میشه. چند ثانیه‌ای میرم توی فکر دایی که یهویی صدای هانیه از غرق شدن توی افکارم نجاتم میده. - تازه یکی از دوست‌های امیرعلی هم هست. چشم‌هام رو گرد می‌کنم و با تعجب میگم: - واقعا؟ با باز و بسته کردن چشم‌هاش تأیید می‌کنه. - حالا دایی چی گفته؟ نگاهش رو ازم می‌گیره و آروم زیر لب میگه: - دایی تأییدش کرد. گفت از همه لحاظ پسر خوبیه. خودم رو بهش نزدیک تر می‌کنم و زل می‌زنم توی چشم‌هاش که متعجب یکم خودش رو عقب می‌کشه. - دوستش داری؟! تعجبش دو برابر میشه که باعث میشه تیر خلاص رو بزنم تا راحت اطلاعات رو کامل کنم. - به من که خواهرتم دروغ نگو. دوباره از خجالت نگاهش رو ازم می‌گیره. - من تو رو خوب می‌شناسم، هانی به من نگاه کن و راستش رو بگو. از قیافه‌ی هیجان زده‌م و لحن صحبت‌هام خنده‌ش می‌گیره که این موضوع به منم سرایت می‌کنه. - خب...شاید نسبت به پسرهای دیگه بیشتر به چشمم اومده ولی فقط به چشم اومدنه و هیچ عشق و علاقه‌ی خاصی نیست، از این موضوع مطمئنم! - از کجا می‌دونی؟ - خب رفتارهاش به چشمم اومده، اینکه اصلا به خانم‌ها نگاه نمی‌کنه و نگاه پاکی داره، چند باری که اومده بود توی بخش خانم‌ها فقط نگاهش به جلوی پاش بود و اصلا سرش رو بلند نمی‌کرد...