🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۲: صاحب باغ آن جا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۳: بالأخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هایت برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت: «راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره‌ی دشت و بیابان نشوی.» چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند.  از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف را نگاه  کردم. کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه‌ی بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده‌ی اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه گاهی ماشینی از سمت اسلام آباد به سمت گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام آباد می‌رفت. صدای بالگردها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هایشان توی دستشان بود. التماس‌کنان گفتم: «مرا هم به اسلام آباد ببرید. شما را به خدا.» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیب‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه‌ی چند نفر کنار جاده افتاده بود. هرچه به اسلام آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دو راهی سر پل ذهاب که به سمت اسلام آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آن جا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می‌کردند. یکیشان گفت: «اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.» کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغل خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه‌ی خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و از آن‌ها دود بلند می‌شد. از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگه ی چهار زبر، تا حسن آباد. آن جا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄