eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
997 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 🔰 درس‌های زندگی 🌊 آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔸 بی‌هویتی و بی‌فرهنگی تا این اندازه؛ قبرستان سگ و گربه! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🔸 بی‌هویتی و بی‌فرهنگی تا این اندازه؛ قبرستان سگ و گربه! 🌃 #آرمانشهر / اجتماعی
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد. آرزومند نگاری به نگاری برسد. ༺◍⃟☀️჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 💠 فرهنگ ما، آفرینند‌ه‌ی انسان‌های باهویت، با‌شرف، باهنر و ایثارگری همچون شهدا بوده و هست. چه فرهنگی والاتر و بالاتر از فرهنگ انسان‌ساز اسلامی‌_ایرانی 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از ارج
آرزو. صابر دیانت.m4a
83.19M
🌿 ☘ 🎙 «صابر دیانت» 🕰 ۱۳ دی ماه ۱۴۰۳ هیئت فاطمیون شهرستان قیروکارزین شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۱: نمی دانستم چه طور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده است. با خود
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۲: صاحب باغ آن جا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟ کجا تشریف آورده‌اید؟! چرا وارد باغ من شدید؟» از زور ناراحتی و حرص، تمام بدنش می‌لرزید. رو به مرد کردم و گفتم: «برای تفریح نیامده‌ایم. عراقی‌ها نزدیک شده بودند، ما هم مجبور شدیم به این طرف فرار کنیم.» سرش را تکان داد و گفت: «با من شوخی می‌کنید؟ عراقی‌ کجا بود؟ عراق کجا، این جا کجا؟!» همه شروع به پچ پچ کردند. معلوم بود اصلاً از حمله عراقی‌ها خبر ندارد. باور نمی‌کرد که این همه آدم آواره شده باشند و به خاطر آوارگی پناهنده‌ی باغش شدند. از این که او این قدر بی‌خبر و بی‌خیال توی باغش بود، شروع کردیم به خندیدن. وقتی دید داریم می‌خندیم، بیشتر عصبانی شد. دوباره گفت: «چرا مسخره‌ام می‌کنید؟ چرا به من می‌خندید؟ از باغ من بروید بیرون.» خنده روی لبمان خشکید. همه ناراحت شدیم. خواستم جوابش را بدهم که دایی ام اشاره کرد کسی حرفی نزند. جلو رفت و گفت: «برادر، به خدا ما داریم فرار می‌کنیم. کاری به میوه‌های تو نداریم.» مرد سرش را تکان داد و گفت: «آمده‌اید پنجاه نفری میوه بچینید؟!  دیگر چه برای خانواده‌ام می‌ماند؟» دایی ام دستش را به طرف مرد دراز کرد. صاحب باغ به سختی با دایی دست داد. دایی گفت: ما از فلان طایفه‌ایم، روستای گور سفید و آوه زین. مرد کمی آرام شد. دایی ام دست روی شانه او گذاشت و برایش شعر کردی خواند. شعر دایی اثر خودش را کرد. مرد گفت: «صدایت قشنگ بود. شعرت هم قشنگ بود.» لبخندی زد و به ما خیره شد. دایی ام گفت: «می‌خواهی آواره‌ها را راه ندهی؟ کی باور می‌کند مردی از ایل کلهر به آواره‌ها پناه ندهد؟ باور کن برادر، ما روستا به روستا و به سختی تا این جا رسیده‌ایم. این جا کسی فامیل ما نیست. بیا و فامیل ما باش و مهمانمان کن.» مرد، کتری و قوری اش را آورد و شروع کرد به چای‌ ریختن. جلو رفتم و کمکش کردم. کمی که گذشت، دایی ام شروع کرد به خواندن مور. مرد صاحب باغ، همراه با دایی شعر می‌خواند. بعد زن و بچه‌اش را صدا زد. زنش هرچه تعارف کرد برویم خانه، نرفتیم. با شوخی گفتم: «از خانه‌ات سیر شده ای؟! آن هم با این همه آدم.» مرد بلند شد و نزدیک آمد. گفت: «بلند شوید و هرچه دلتان می‌خواهد میوه بچینید. نوش جانتان. امروز میهمان من هستید.» تعارف کردیم که نه. فقط تا شب می‌نشینیم و برمی‌گردیم. مرد گفت: «اگر از میوه‌ها نچینید، به خدا خودم را نمی‌بخشم.» بچه‌ها با خوشحالی از میوه‌ها می‌کندند و می‌خوردند. من هم بلند شدم سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخه‌ها میوه بچیند. سهیلا ذوق می‌کرد و می‌خندید. تا غروب همان جا ماندیم. به دایی ام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آن ها شب‌ها می‌ترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آن جا نرسیده باشند.» دایی ام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمی‌گردیم.» شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آن چه را دیدیم، باور نمی‌کردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر می‌شدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آواره‌ها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آن جا پناهنده شده بودند. ما هم گوشه‌ای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش. صبح زود، خانواده‌هایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را مهمان کردند. از تمام خانه‌ها بوی دود و نان تازه می‌آمد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی؟! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba   🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
زندگی قشنگ است برای آن هایی که عاشقانه عشق می ورزند بی پروا محبت می کنند و کم‌تر از دیگران انتظار دارند. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🍃 با پای برهنه ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
Hosein Haqiqi - After You (320).mp3
9.48M
🌿 🎵 «بعد از تو» 🎶 «حسین حقیقی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   💢 همون همیشگی 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
اگر جای دانه‌هایت را که روزی کاشته‌ای فراموش کردی، باران به تو یادآوری خواهد کرد. 🌧 🌸 🌱 پس نیکی را بکار. تو نمی‌دانی کی و کجا آن را خواهی یافت که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند و اثری زیبا باقی می‌ماند. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۲: صاحب باغ آن جا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۳: بالأخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هایت برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت: «راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره‌ی دشت و بیابان نشوی.» چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند.  از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف را نگاه  کردم. کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه‌ی بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده‌ی اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه گاهی ماشینی از سمت اسلام آباد به سمت گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام آباد می‌رفت. صدای بالگردها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هایشان توی دستشان بود. التماس‌کنان گفتم: «مرا هم به اسلام آباد ببرید. شما را به خدا.» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیب‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه‌ی چند نفر کنار جاده افتاده بود. هرچه به اسلام آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دو راهی سر پل ذهاب که به سمت اسلام آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آن جا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می‌کردند. یکیشان گفت: «اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.» کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغل خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه‌ی خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و از آن‌ها دود بلند می‌شد. از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگه ی چهار زبر، تا حسن آباد. آن جا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄