🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هشتاد_و_ششم
ادامه قسمت قبلی
🌷احمداقا در ادامهی خاطرات می نویسد:
💮روز چهارشنبه میخواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت(عج)افتاد....
تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶
پادگان دوکوهه
«خوشبحالت احمد آقا...😭»
🌷در جایی دیگر از این دفتر آورده:
✨در روز جمعه در حسینیهی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان(عج) گریه زیادی کردم.
بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همهی اشکی که ریختم یک قطرهاش به زمین نریخته!
گویا ملائک همه را باخود برده بودند.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
خبر شهادت
✨راوی: مادرشهید✨
💠سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچهها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم.
✨یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود.
🌿مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند.
💠همه می دانستند احمدبهترین و کمآزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم.
حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا میخواندم و به یاد احمدبودم.
🌿تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید🕊 روی شانهی من نشست، بعد کبوتر دیگری🕊در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند
حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم برمی گردد.
🔶ادامـــــه دارد...↩️
با
#عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊
#منتظرتونیم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
@sadrzadeh1
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛