🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#داستان_شهدا
#خداحافظ_سالار
قسمت نود و یکم
چشم حسین به دهن من بود از فحوای کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است.
گفتم:« ساراجان همون روز که بابا گفت، ساک هاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور.» و نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب میکنه این را فهمیدم.
قرار شد یک گروه از فامیلها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علی آقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز، همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.
حسین گفت:« سفر راهیان نور آدابی داره. ما وقتی به زیارت به امامزاده میریم، اول نیت میکنیم، بعد اذن دخول میگیریم و زیارت نامه و نماز میخونیم. حالا میخوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم.»
با نیت قصد قربت، سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید
برسیم.
برای حسین، سرپل ذهاب، و جبهه قراویز، اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود. به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم و از کرمانشاه رد شدیم
و در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم. حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کردو گفت:» بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران، اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن. هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن، اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن بقیه هم فرار کردن، رفتن عراق.»
حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد. اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند. او طوری خاطره میگفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس، او را ندیده بود و بازندگی اش آشنا نبود، گمان میکرد که در تمام سالهای جنگ، توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است. یاد حرفهای صبحش در مورد آداب زیارت افتادم. یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او، جزء آداب زیارت است، زیارتی که باید خود را ندید اما گویی که او نه اینجا، که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده. چرا که از روزی که او را میشناختیم هیچ جا خودش را ندیده بود.
بعد از ظهر به سرپل ذهاب رسیدیم. زمین برخلاف همدان، سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار می آمد. مردم سرپل ذهاب به خانه و کاشانه شان بازگشته بودند. یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳، وارد این شهر شدم. شهر سوت وکور و خالی از سکنه ای که انفجار توپ و خمپاره، جای جای شهر را زخمی کرده بود. فکر کردم که اول به پادگان ابوذر میرویم اما به قبۀ «احمد بن اسحاق» رفتیم. حسین گفت:« باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثی ها بود، با محمود شهبازی خودمونو میرسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن میخوند. احساس میکردم که این حرم رو بال ملائکه خداس و توپ و خمپاره زخمیش نمیکنه.»
حرکت کردیم و به تنگه قراویز، زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم. در تمام سالهایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبهه ای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود. میگفت:« قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچه های سپاه همدان تو سال اول جنگ، روی این
ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپل ذهاب برسه.»
بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:« باشهبازی از جبهه قراویز به جبهۀ تنگه کورک رفتیم. تنگه کورک دقیقاً پشت اون کوهه» و سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازی دراز را نشانمان داد و تعریف کرد:« ۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلع الفجر در محاصره عراقیا بودن. باشهبازی، تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگ کورک بردیم تا بعثيا رو به خودمون مشغول کنیم. سه شبانه روز، گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم. خیلی شهید و مجروح دادیم، اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم. بعد از این عملیات با محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله رو تشکیل دادیم. حالا هم از همین جا، یک راست میریم الله دوکوهه.»
شب عید به دوکوهه رسیدیم. گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود، مستقر شدیم. روی در اتاقها اسم شهدا نوشته شده بود و ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها، نماز شب میخواندند، احساس
می کردیم.
ساعت تحویل سال یک نیمه شب بود. وقت تحویل سال، همه کنار هم بودیم. سال که نو شد، چند توپ به علامت حلول سال نو، شلیک شد.
❤️
🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️