💠💠💠
💠💠
💠
رمان
#خندید_و_رفت
#قسمت_ششم
ننه دستش را روی دستش زد و گفت: بیچاره معصوم خانوم! حالا چکار کنه با چند تا بچه ی قد و نیم قد !؟
حالا معصوم خانوم میدونه؟ آقام گفت: نه؛ گفتیم امشب راحت بخوابند تا فردا خبر بدیم.
ننه گفت: من برم خونه ی معصوم خانوم. آقام گفت: نه ممکنه شک کنن
با صدای ننه از خواب بیدار شدم. به آقام می گفت: صبحانه می خوری؟ آقام گفت: نه؛ باید برم کارها را راست و ریس کنم.
چند ساعت بعد از رفتن آقام صدای جیغ از خانه معصوم خانم بلند شد. ننه گفت: خبر دادند.
چادرش را سر کرد و به من گفت: مواظب خواهر و برادرت باش تا من برگردم. کنار حوض نشسته بودم یک دفعه صدای لااله الا الله بلند شد.
دویدم سر کوچه ؛
من دیدم بچه هایی را که به دنبال تابوت پدر می دویدند و زمین می خوردند.
من دیدم پدر قد خمیده ای را که اشک ریزان به استقبال پسرش آمده بود.
من دیدم مادر دل شکسته ای را که با حسرت به تابوت پسر نگاه می کرد.
من زنی رنجور را دیدم که یک چشمش به تابوت همسرش بود و چشم دیگرش به فرزندان کوچک شهید احمد مؤمنی. من دیدم آن روز ظلمی را که صدام کرده بود.
#کپی_با_لینک_جایز_است
➖➖➖➖➖➖➖
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
◼️
@salamalaaleyasiin