🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 اما بی میل محمد صبحونه می خورد البته اصلا نمی خورد به زور دو تا لقمه رو می جوید و همش می گفت کی می ریم اش رشته درست کنیم. ارباب زاده گفت: - محمد بزار خودت و مامانت صبحونه بخورین بعد می گم عذرا خانم درست کنه. لبای محمد برچیده شد و قهر کرد. انگار بدجوری هوس کرده بود. بلند شدم محمد و بغلم کردم و گفتم: - قهر نکن عزیز دل من الان می ریم باهم درست می کنیم خوبه؟ ارباب زاده نگاهی بهمون انداخت و گفت: - عذرا درست می کنه دیگه شما بشینین خطرناکه برین پای اجاق. لب زدم: - می خوام محمد ببینه چطور درست می شه خطرناک نیست من مراقبم. شیدا لقمه ای گرفت و گفت: - خوبه می بینم جز دایه بودن کلفتی هم بلدی. لبخندی زدم و گفتم: - اشپزی هنر هر خانوم خونه داری هست عزیزم. ارباب زاده سری برامون تکون داد که هر دو سمت اشپزخونه رفتیم. محمد و روی صندلی نشوندم و وسایل مورد نیاز رو روی میز چیدم. بچه ام انقدر هیجان زده شده بود که لبخند از روی لب ش پاک نمی شد و مدام سوال می پرسید این چیه اون چیه خدمتکار ها هم برای اینکه ما راحت باشیم از در پشتی رفتن توی حیاط پشتی. حدود نیم ساعتی طول کشید و بعد در قابلمه رو گذاشتم محمد و توی بغلم بلند کردم تا ببینه صورت ش در هم رفت و گفت: - این که اون نیست. خندیدم و گفتم: - خوب این هنوز نپخته بزار بپزه قول می دم عاشقش بشی. سری تکون داد و رو به قابلمه گفت:. - توروخدا زود تر پخته شو. از اشپزخونه بیرون اومدیم اما ارباب زاده رو ندیدم. برای اینکه محمد سرگرم بشه تا اش زود تر پخته بشه توی حیاط رفتم و همی طور که قدم می زدم برای محمد صحبت می کردم که یهو گفت: - مامانی دیشب خواب دیدم وقتی شب بود داشتی نماز می خوندی. بوسه ای روی لپ ش کاشتم و گفتم: - خواب ندیدی پسر من دیشب داشتم نماز صبح می خوندم تو هم بیدار شدی به لحضه دوباره خوابیدی. با صدای داد ارباب زاده که از بیرون عمارت می یومد هر دو ترسیدیم. محمد دستاشو دور گردنم حلقه کرد که گفتم: - نترس عزیزم چیزی نیست ما رو که دعوا نمی کنه. ارباب زاده بعد کمی با اعصابی خراب و اخم های در هم که مثل برج زهرمار می موند اومد داخل به من و محمد نگاه کرد یهو داد زد: - بیرون چیکاررر می کنید برید داخل مه نمی بینید حیاط پر از بادیگارده یالا برید تو. محمد اروم کنار گوشم گفت: - بابایی ترسناکه. سری برای ارباب زاده تکون دادم و سمت عمارت رفتم و گفتم: - نه عزیزم فقط دعوا کرده اعصاب ش خورد شده. با سوال محمد تعجب کردم: - مامانی اعصاب کجای بدن ادمه؟ در سالن و باز کردم و گفتم: - همه جا عزیزم. متعجب گفت: - پس اگه اعصاب بابایی خورد شد شکست چرا بابایی هنوز سالمه؟ خنده ام گرفته بود و اصلا هیچ جوره نمی دونستم چطوری بهش بفهمونم این یه اصطلاحه و واقعا مونده بودم جواب چی بدم!