🌸💠🌸💠🌸💠🌸
💠💠
🌸🌸
💠💠
🌸💠🌸
🌸
🥀 قسمت 8⃣1⃣
#آخرین_دیدار
#شهیدمدافع_حرم_مهدی_عزیزی
هر وقت هم كه از مأموريت مي آمد مي گفت: مامان شرمنده ساك خاكي را برايت آورده ام. در آخرين مأموريتش قلبم داشت از سينه ام بيرون مي زد. هيچ كاري نمي توانستم بكنم. خواهرش آمد و ساك مهدي را آماده كرد. هر چي در ساكش مي گذاشتيم برمي داشت. نمي توانستم به همه بگويم اين آخرين ديدار ما است. من در اتاق پناه گرفته بودم مي خواستم رفتنش را نبينم. هر كاري كرد من از اتاق بيرون نيامدم تا بغض هاي من را ببيند. وقتي داشت از در بيرون مي رفت صدايم كرد و گفت مامان من دارم مي روم، بغضم را قورت دادم، آمدم از اتاق بيرون. گفتم با خواهرزاده ات عكس نداري، يك عكس بنداز. با دستان لرزانم عكس گرفتم. دخترم از زير قرآن ردش كرد. مهدي برگشت و به چشمانم نگاه كرد. گفت مامان چي شده، بغض كردي؟! گفتم نه مگه آدم پشت مسافر گريه مي كند؟ گفت: خيالم راحت. گفتم: آره برو... رفت و كمي بعد خبر شهادتش بود كه من را به سجده شكر انداخت و فدايي زينب(س) را به حضرت زهرا(س) هديه كردم.
🌸
🌸🌸
🌸🌸
🌸💠🌸🌸
🌸🌸💠🌸
🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم