eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸💠🌸💠🌸💠🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💠 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸💠🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 🥀 قسمت 8⃣1⃣ هر وقت هم كه از مأموريت مي آمد مي گفت: مامان شرمنده ساك خاكي را برايت آورده ام. در آخرين مأموريتش قلبم داشت از سينه ام بيرون مي زد. هيچ كاري نمي توانستم بكنم. خواهرش آمد و ساك مهدي را آماده كرد. هر چي در ساكش مي گذاشتيم برمي داشت. نمي توانستم به همه بگويم اين آخرين ديدار ما است. من در اتاق پناه گرفته بودم مي خواستم رفتنش را نبينم. هر كاري كرد من از اتاق بيرون نيامدم تا بغض هاي من را ببيند. وقتي داشت از در بيرون مي رفت صدايم كرد و گفت مامان من دارم مي روم، بغضم را قورت دادم، آمدم از اتاق بيرون. گفتم با خواهرزاده ات عكس نداري، يك عكس بنداز. با دستان لرزانم عكس گرفتم. دخترم از زير قرآن ردش كرد. مهدي برگشت و به چشمانم نگاه كرد. گفت مامان چي شده، بغض كردي؟! گفتم نه مگه آدم پشت مسافر گريه مي كند؟ گفت: خيالم راحت. گفتم: آره برو... رفت و كمي بعد خبر شهادتش بود كه من را به سجده شكر انداخت و فدايي زينب(س) را به حضرت زهرا(س) هديه كردم. 🌸 🌸🌸 🌸🌸 🌸💠🌸🌸 🌸🌸💠🌸 🌸🌸🌸💠🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 5⃣ من کمی شک کردم وبه مادرم گفتم که فکر کنم علیرضا می خواهد برود. اون شب علیرضا من را صدا زد و رفتیم به اتاق و حسابی با هم درد و دل کردیم ، علیرضا از من خواست که مراقب مادر باشم و به حرف هایش گوش کنم و گفت که مراقب داداش ابوالفضل و محمدم باشم ومحمد هم مراقب ابوالفضل و ابوالفضل هم مراقب محمد باشد. میان صحبت هایمان از علیرضا خواستم که به سوریه نرود و.... ولی علیرضا واقعا تصمیمش را گرفته بود و مدام می گفت که می رود، باید برود. ولی باز هم فکر نمی کردم که قضیه جدی باشد. راستش آن شب خوابم نبرد، صبح که شد بلند شدم و دیدم که علیرضا بیدار هست وخیلی با علیرضا صحبت کردم ویک عکس هم که همین طور خوابیده بود ازش گرفتم. نمی دانستم، نمی دانستم که آن دیدار آخرین دیدار من با داداش علیرضا بود، نمی دانستم که آن عکس آخرین عکس داداش علیرضا در خانه بود. پتو رویش کشیدم وبه مدرسه رفتم؛ ظهر که از مدرسه برگشتم فهمیدم که علیرضا نیست وشب همه متوجه شدیم که علیرضا رفته است وخیلی دنبالش گشتیم اما بی فایده بود. مادرو پدرم و برادرانم می دانستند که علیرضا بالاخره می رود چون قبلا هم از علیرضا شنیده بودندکه می خواهد برود. تاپادگان تهران رفتیم ولی علیرضا را پیدا نکردیم. برادرم حسین با دوستانش وآشنایان و کسانی را که می شناخت که مسئول اعزام بودند صحبت کرد و خواست تا علیرضا را پیدا کنند ولی نتوانستند و علیرضا پیدا نشد. اربعین سال 1393بود که علیرضا به همراه پدرم به کربلارفتند؛ 10 روز بعد از اربعین به سوریه رفت، اوایل که علیرضا می گفت: که سوریه می خواهد برود باور نمی کردیم وجدی نمی گرفتم. نمی دانم شاید هم علیرضا درهمان پیاده روی اربعین حسینی که رفت امضای شهادتش را از خود سید الشهدا گرفت. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢 🌸 🌸🌷🌸🌷🌸 🌷 💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌷🌸🌷 🌷🌸 💎 💢💎 سید سجاد همینطور مشغول نوشتن بود...کنارش نشستم و با تعجب دیدم تمام بدهکاری هایش را لیست کرده!و یکی یکی وارد سر رسید میکند با تاریخ موعد چک ها و شماره همراه آن طلبکاران!!! نگاهش کردم و گفتم چرا اینها را مینویسی؟؟؟ گفت: میخواهم به ماموریت بروم بهتر است بنویسم... گفتم تو همیشه به ماموریت میرفتی هیچ وقت این کار را انجام نمیدادی!! وقتی دید دارم نگران میشوم گفت ماموریت اینبار من دو ماه است و چندتا از این چک ها تاریخشان نزدیک است. من نیستم تو باید حقوقم را دریافت کنی و به حساب این چک ها واریز کنی... گفت فقط شرمنده مقدار کمی از حقوقم باقی میماند که باید قناعت کنید. گفتم اشکالی ندارد...این حرف را نزن.شرمندگی ندارد گفت الان هم ۲۳ هزارتومان بیشتر ندارم که بهت بدهم و باید تا آخر ماه این پول را استفاده کنید گفتم مشکلی نیست آخر آن موقع شانزدهم ماه بود. وقتی دیدم اینطور ناراحت است بهش گفتم من میروم مغازه پایین ساختمان تخمه مرغ بخرم و بیایم که با هم شام بخوریم تو که دیگر فرصتی نداری و میدانم از خانه بروی جایی شام نمیخوری مثل اینکه منتظر بود که من از کنارش بروم....تا راحت بتواند هر چه میخواهد بنویسد...اصلاحواسش پیش من نبود. چادرم را سر کردم و رفتم پایین...مغازه دار خانم همسایه بود با هم سلام و احوال پرسی کردیم وقتی خواستم بگویم تخمه مرغ دارید چشمم به فلافل های روی میز افتاد یادم آمد سجادعاشق فلافل است پولی که بهم داده بودکه تا آخر ماه استفاده کنیم و مقداری هم خودم داشتم روی هم گذاشتم و تصمیم گرفتم همش را برای سجاد خرید کنم به اندازه دو ساندویچ برای سجاد خرید کردم نون باگت و خیارشور و سس و دلستر و ... و مقداری تنقلات برای سفرش مثل تخمه که میدانستم چقدر دوست دارد و پسته و پفک که به ذهنم رسید هر کجا برود منطقه نظامیست انجا گیرشان نمی آید و دوره هم خیلی میچسبد و... وقتی میخریدم خانم همسایه با تعجب پرسید بسلامتی خبریه؟؟؟ گفتم همسرم به ماموریت میرود و برای طول سفرش خرید میکنم گفت مشخص است خیلی دوستش داری گفتم خیلی زیاد گفتم دعا کن سلامت برگردد گفت:ان شاءالله آمدم بالا دیدم هنوز سرش مشغول نوشتن است.. نگرانیم بیشتر شد ولی حرفی نزدم رفتم آشپزخانه و ساندویچ ها را آماده کرده و سفره را پهن کردم و صدایش زدم خیلی در فکر بود اصلا حواسش نبود همیشه خوشحال میشد از سفره ای که پهن میکردم و از من تشکر میکرد ولی آن شب هیچ نگفت... و فقط آمد سر سفره نشست و گفت چرا خودت نمیخوری گفتم من خانه دایی شام برایم هست تو بخور....من فقط کنارت میشینم تنها نباشی باز موقع خوردن توی فکر بود و غذایش که تمام شد،دوباره مشغول نوشتن شد... من سفره را جمع کردم و رفتم تنقلاتی که خریده بودم داخل کیفش گذاشتم ولی اجازه ندادم متوجه بشودچون ناراحت میشد با همان مقدار پول کم برایش خرید کرده باشم و مطمئن بودم بفهمد با خودش نمیبرد .ساکش را بستم و گذاشتم دمه در ..و آمدم نشستم روی مبل و نگاهش کردم اصلا متوجه من نبود و فقط می نوشت دلم طاقت نیاورد رفتم کنارش نشستم و سر رسید را نگاه کردم ...سر رسید را برداشت و اجازه دیدن به من نداد..گفتم چرا اجازه نمیدی بخوانم گفت وقتی رفتم بخوان و لبخندی زد که ناراحت نشوم. 💢💎💢💎💢💎💢💎 🌸🌷 🌸🌷🌸 🌷 💎 🌸 🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴 🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼 اوائل ماه ربیع بود 6 جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن می خواهی، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد: (شما با خانمان خود بمانید که ما بی خانمان بودیم و رفتیم) بعد می گفت: در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که مادر به خدا می سپارمت. چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: دیگر چشم به راه من نباشید! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم . 🔵🌴🌴🌴🌴 🔵🌺🌺🌺🌺 🔵🌀🌀🌀🌀 🔵🌼🌼🌼🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب یه استراحت کوتاهی می کرد و بعد بیدار می شدوضو می گرفت می رفت تو خلوت خودش ومااز چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومدتا نیمه های شب بیدار بود نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ایکه ورزشی می کردخونه که میومد می گفت : مامان یه صبحونه مفصل آماده کن بخوریم و بعد هم استراحت می کرد . قبل غذا حتما بسم الله می گفت ؛ سر سفره روبه قبله می نشست ؛ وقت غذا حرف نمی زد برای هر لقمه ای که می خورد قاشقش رو می گذاشت دستاشو می کرد تو هم خوب لقمشو می جوید ؛ کم غذا بود اما درست و مقوی غذا می خورد . بخاطر همین استیل ورزشکاری داشت و بخاطر همین از شکم مریض نمی شد . این اخلاقش و توی محل کارشم همه می دونستند وقتی می رفت آشپزخونه محل کاردیگه آشپز می دونست و می گفت میدونم یوسف باید برات کم غذا بریزم . شب آخر ماه رمضان بود که رفت و دیگه نیومدآخرین شب ماه مبارک رمضان بود مهمان داشتیم آقایوسف هم اونشب باید می رفت مادر اجازه نمی داد که آقایوسف بره آخه شهید به مادر گفته بود فردا پرواز داریم برای ماموریت ؛ خوابم برد صبح که شد مادر گفت : یوسف رفت . یوسف که شهید شد روضه خوانی پدر و مادر شروع شد . مادر می گفت : وقتی همه خوابیدید دیدم که یوسف رفت و غسل شهادت کرد ؛ من هم خوابم برد . و پدر می گفت : که توی خواب احساس کردم باد سردی به پایم خورد ؛ بیدار شدم دیدم یوسف بود که پاهامو بوسید و روی مادرشو بوسید و بدون خداحافظی رفت . بطرف ایستگاه رفت که اتوبوس سوار بشه من و مادرش تند تند لباس پوشیدیم تا بهش برسیم وقتی رسیدیم ایستگاه گفتم : چرا آنقدر عجله داری گفت : دیرم شده چند دقیقه ای تکیه داده به موتورم شب مهتابی بود یوسف خیره شده بود به ماه عاشق آسمون بودیکباره اتوبوس اومد یوسف دوید سمت ماشین تا سوار بشه وقتی خداحافظی نکرد فهمیدم که نمی خواد زمین گیر بشه و دلش پیش ما بمونه نزدیک ماشین که رسید همونجا دوتا دستاشو بلند کرد و خداحافظی کرد فهمیدم که داره میره و این آخرین باری هست که بدرقش می کنیم رفت و ما فقط چشم دوختیم به چراغ اتوبوس تا دیگه دور شد و اومدیم خونه ؛ چند باری تماس گرفت و ما همچنان دلشوره داشتیم چند روز بعد دونفر توی محل به پدر گفتند یوسف شهید شده ؛ و بعد از طرف معراج شهدازنگ زدند ؛ و پدر کمرش شکست و مادر پیر شد ویوسف رفت . و روزهای سخت بدون یوسف ، درانتظار ما بود . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌳🌳🌳🌳 🌳🌾🌻🌾     🌳🌻🌾🌻        🌳🌾🌻🌾           🌳🌻🌾🌻               🌳🌳🌳🌳                 🌳🌳🌳🌳              🌳🌳🌳🌳             🌳🌾🌻🌾 ‍ بعدازچهارده روزاولین دیدارمون شدآخرین دیدار ؛وقتی رفت ازپیشم زنده وسالم بودولی وقتی برگشت..... دردناکترین روزی بودکه تجربه کردم..... وقتی باهمه ی فامیل ومردم آمل کنارمسجدامام رضامنتظرش بودیم تاهادی بیادومن باچشم هام دیدم تشیع شدن تمام زندگیم رو ؛ صدای آژیرآمبولانس که تابوتش رومیاورداومدقلبم افتاد ؛تابوت تودست مردم رفت بالابدون اینکه بتونم بهش سلام کنم ؛ فقط ازراه دورگفتم سلام هادی من ؛ تابوتش خیلی سریع میرفت انگارتمام زندگیم خسته بودوبرای خونه ابدیش عجله داشت ؛ به پدرم گفتم که میخوام توآمبولانس پیشش باشم ؛باهمراهی پدرم ازداخل جمعیت ردشدیم ومنوبه داخل آمبولانس هدایت کردن توآمبولانس نشستم ومنتظرش شدم ؛ قلبم برای دیدنش بی تاب بودوانگار ازجاش داشت کنده میشد ؛ تابوتش بعدازتشیع داخل آمبولانس آوردن ؛ سلام عزیزم ؛ سلام هادی من ؛ بهت تبریک میگم عزیزم ؛ زیارتت قبول ؛ بهم کلک زدی بهم قول داده بودی که وقتی برگشتی باهم بریم مکه حالاخودت بدون من رفتی پیش خدا . درحقم نامردی کردی به شرطی می بخشمت که همین مرگی که براخودت گرفتی برامنم ازخدابگیری . برات خیلی خوشحالم هادی ازصمیم قلبم ؛ دعام کن ومراقبم باش باهاش خداحافظی کردم .وبردنش ؛ قلب منم باخودش بردودیگه نزد . ولی یه آرامش خاصی داشتم ؛ همه نگرانم بودن گفتم نگران نباشین هادی آرومم کرده ؛ خودش آرومم کرده بود . 🌳🌾🌻🌾🌻🌾🌳 🌳🌻🌾🌻🌾🌻🌳 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم