eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 زمانی که من گرفتار پروژه دانشگاهی بودم . محمد مدام بهم میگفت : فاطمه دانشگاه به چه دردت میخوره بیاو عکس شهدا رو بکش . فقط شهدا به دردت میخورند . پروژه دانشگاهی من هم در رابطه باشهدا بود .(تاثیر دفاع مقدس برنقاشی امروز ایران..) ؛ برای کار پروژه هم از یکی از کتاب های شهید آوینی رو که محمد خیلی بهشون وابسته بود براش خیلی مهم بودند به امانت گرفتم (انفطار صورت - گرافیک ونقاشی) محمد روی کتاب های شهید آوینی بسیار حساس بودند . به من گفت : مواظب این کتاب باش من خیلی روی کتاب های شهید آوینی حساس هستم ودر حوزه که هستم اونها رو توی کتابخونه نگه نمیدارم و اونها رو توی کمد نگه داری میکنم ؛ پس مواظبش باش .تا اینکه روزی که محمد برای اعزام به سوریه به تهران رفته بود من نمیدونستم تا اینکه ی صبح بود خانمش باهام تماس گرفتند وگفتند : که محمد رفته تهران برای چاپ کتاب شهید آوینی (محمد500تا از جمله های قصار شهید آوینی رو درباره شهادت جمع آوری کرده بودند که میخواستند ببرنند انتشارات شهید آوینی و اون رو چاپ کنند) رفته تهران ؛ منم با محمد تماس گرفتم گفتم محمد این کتاب شهیدآوینی رو که به من امانت دادی .حالا که رفتی انتشارات شهید آوینی لطفا برای منم یکی بخر . بهم گفت حالا تا ببینم چی میشه منم می گفتم شما که حالا اونجا هستی برام بگیر . ولی محمد نمی گفت میگرم بعد بهم گفت اصلا همون کتاب برای خودت باشه . گفتم محمد نه برای خودم بگیر . برام تعجب بود محمدی که اینقدر به این کتاب حساسیت نشون میداد بهم گفت برای خودت . تا اینکه متوجه شدم محمد برای اعزام به سوریه رفته .اون موقع فهمیدم منظور محمد چی بود . ودلم تکون خورد گفتم نکنه محمد برنگرده . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد هر زمان از ازدواج باهاش صحبت میکردیم میگفت : من فقط از خانواده شهدا دختر می گیرم .تلاش کردیم ولی موردی برای محمد پیش نیومد . بالاخره محمد رضایت داد ازخانواده پاسدار یا رزمنده دختر بگیره ؛ تا اینکه ی صبح جمعه که مصادف بود با تولد حضرت معصومه (علیه السلام)مادر به دعای ندبه در گلزار شهدا میره ویه دختر رو دیده بود که به من گفت : فکر کنم مناسب باشه برای محمد بالاخره شماره رو گرفته بود وما همان روز به خواستگاری رفتیم وقرار گذاشتیم چند روز بعد محمد هم ببریم ؛ بعد از صحبت محمد وخانمش محمد رضایت به ازدواج داد وخانواده همسر محمد هم راضی به این ازدواج بودند . جلسه بعد که برای تاریخ عقد رفته بودیم محمد عنوان کرد که دوست داره مراسم صیغه محرمیتشان یه جای مقدس باشه ؛ بعد گفت : که دوست داره سر قبور شهدای گمنام عقد کنه ؛ هم خانواده ما وهم خانواده همسر محمد از این پیشنهاد محمد استقبال کردیم . بالاخره مراسم صیغه محرمیت روز جمعه تولد امام رضا علیه السلام سر قبور شهدای گمنام توسط رئیس حوزه علمیه که پسر خاله محمدبود خوانده شد و از خانواده ما فقط من و مادر وپدر و از خانواده همسر محمد هم فقط همسر وپدر ومادرش حضور داشتند . و من در تمامی این لحظات خاطرات شیرین وشاید بتوانم بگویم تلخ ترین خاطرات را برای خودم با دوربین ثبت کردم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 از قبور شهدا که به خانه برگشتیم محمد با من تماس گرفت وتاکید کرد هیچ کس عکس هایی رو که از قبور شهدا ازشون گرفته بودم نبینه ؛ چند روز بعد برای خرید با مادرم وخانم محمد ومادر خانمش به بازار رفتیم . زمانی که بازار بودیم وقت نماز مغرب وعشاء شد ؛ داشتیم خرید می کردیم محمد گفت : لطفا بزارید بعدا میایم می گیریم ؛ گفت : نماز اول وقت واجبتره ؛ بعد همگی باهم به نماز جماعت رفتیم . بعد از نماز محمد گفت : حالا خرید میچسبه . حدودا دیگه مغازه ها در حال بستن بودند . رفتیم لباس عقد برای خانمش بگیریم ؛ به محمد گفتیم بیا داخل مغازه شما هم لباس رو ببین . فروشنده خانم بود . محمد داخل نشد . بعد من رو صدا زد گفت : فاطمه به این خانم بگو این مانکن لباس تنش نیست سریع یه چیزی بکش روی مانکن .خیلی ناراحت بود از دیدن مانکن . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد به حضرت زهرا سلام الله علیها ارادت خاصی داشت .خیلی عجیب حضرت زهرایی بود . هر سال دهه فاطمیه شروع میکرد با دوستانش به ساختن خانه حضرت زهرا سلام الله علیها ؛ البته به صورت مفصل وبه مدت چند شب نمایشگاه می گذاشتند . ی تابلو حضرت زهرا سلام الله علیها به عنوان هدیه به محمد دادند . روزی که در محضر مراسم عقد دائم محمد بود دیدم ی تابلو آورده که روش اسم حضرت زهرا سلام الله علیها است .اون رو روی میز جلوی خودشون گذاشت .میخواست زیر نظر حضرت زهرا زندگیش رو شروع کنه. بعد مراسم ی مراسم خیلی کوچک فقط خانواده ها؛ برا محمد گرفتیم البته به خانه خانمش رفتیم .موقع نماز ظهر که شد پدر خانمش اصرارمیکرد که محمد امام جماعت بشه ونماز رو پشت سر محمد بخوانیم ولی محمد اصلا قبول نکرد وبا شوخی وخنده قضیه را تمام کرد . او خودش رو لایق این نمیدونست که کسی پشت سرش نماز بخونه . بعد از ظهر من ازشون عکس گرفتم بهم گفت : هیچکس عکس ها رو نبینه حتی محارم من که وارد سالن شدم خواهر خانم های محمد و زن دادشش دوربین رو گرفتند وچند تا از عکس هارو نگاه کردند محمد با ناراحتی وارد سالن شد و به من گفت مگه نگفتم کسی عکس های شخصی من رو نبینه . منم یکم ناراحت شدم . اولین باری بود محمد با من این جوری صحبت میکرد . البته بیشتر به خاطر خانواده خانمش ناراحت شدم که به دل نگرفته باشند . بعد دوربینم رو تحویل محمد دادم . بعد محمد سریع اومد و از من معذرت خواهی کرد و از دلم بیرون آورد . اصلا طاقت دیدن ناراحتی نه تنها من بلکه هیچکس را نداشت خیلی مهربون بود . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد در کارهایش خیلی خالص بود درکارهایش خیلی بی ریا بود . بسیاری از کارهایی که محمد انجام میداد دور از چشم همه بود . شبها که برای نماز شب بیدار میشد . در تاریکی وبدون سر وصدا میرفت توی اتاق وشروع به نماز خواندن میکرد .مادر می گفت : هر زمان نیمه شب از خواب بیدار می شدم می دیدم که محمد در تاریکی در اتاق نماز میخونه ؛ می گفت : میرفتم چراغ راروشن می کردم ولی محمد دوباره چراغ را خاموش میکرد .که بتواند در تاریکی براحتی عبادت وخلوت کند وکسی از حال او با خبر نشود . محمد اصلاغذای هیچ کس رو نمیخورد . هر زمان میومد خونه سوال میگرفت این غذا ی خودمان هست یا کسی آورده .تا مطمئن نمیشد که غذا ی خودمان هست به لب نمیزد . هر چهارشنبه ی عده از دوستان ودانش آموزان را جمع آوری میکرد و به قبور شهدا میرفتند وشروع به نظافت وشست میکردند .وبرنامه آشنایی با سیره شهدا رو برگزار میکرد وقتی از این علت کار محمد سوال میکردند ؛ میگفت : نکند مادر وپدر شهیدی سر قبور فرزندشان حاضر شوند وتمیز نباشد و دلشون بشکنه . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد خیلی با حیا بود چشم خیلی خیلی پاکی داشت . از زمانی که به سن تکلیف رسید هیچگاه ندیدم حتی یک نگاه به نامحرم داشته باشد . با وجود اینکه طبقه بالای خانه ما عموی ما زندگی می کرد ودختر عمویم که دختر خاله ام هم بود با محمد هم سن وسال بودند واز کوچکی باهم بزرگ شدند وعلاقه بسیار زیادی به هم داشتند ؛ زمانی که محمد به سن تکلیف رسیده بود هر زمان دختر عمویم به طبقه پایین میومد محمد یا به بیرون از خانه می رفت یا می رفت داخل اتاق . ی روز دختر عموم گفت : نمیدونم برای چی محمد این رفتار رو با من داره مگه از من ناراحته . مادر بهش گفت : نه محمد میگه من به سن تکلیف رسیدم ودوست ندارم که باعث گناه بشوم . حتی زمانی که خاله ها یا محارم دیگه خانه ما بودند ومحمد واردخانه میشد همانطور که سرش پایین بود سلام میکردو سریع رد میشد . چشم بسیار پاکی داشت ومن همیشه میگم محمد به خاطر چشم پاکش شهادت نصیبش شد . قبل از سال تحویل که با کاروان دانشجویان به سفر راهیان نور رفته بودم . از من خواستند درباره محمد صحبت کنم وخصوصیات وخاطراتش رو بیان کنم . زمانی که به این نکته اشاره کردم که محمد حتی به محارم هم نگاه نمی کرد . یکی از خانم ها گریه کردند وگفتند من مرید برادرتون شدم ؛گفتم : چی شده؟ گفت : یبار که رفته بودم بازار برادرت وخانمش رو توی بازار دیدم .از اونجایی که با خانمش دوست بودم ؛ رفتم جلو وسلام و علیک کردم تا من رفتم جلو برادرت سریع فاصله گرفت بدون حتی سلام . من به خودم گفتم : چقدر رفتار بدی داشت .مگه من می خواستم چیکارش کنم که اینجور برخورد کرد . وخلاصه خیلی بدم اومد از رفتار برادرت ولی امروز که این خاطره را تعریف کردی .فهمیدم که من چقدر درباره محمد اشتباه میکردم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 تصمیم برای رفتن به سوریه وقتی که متوجه شدیم محمد برای رفتن به سوریه اسم نویسی کرده خیلی شوکه شدم . بعد به محمد گفتم : که محمد اگه تو ایران جنگ شد برو واگر جنگ بشه تو ایران هم وظیفه شما وهم منه بریم جنگ ؛ بعد گفتم : اگه اون زمان میرفتند جنگ برای حفظ ناموس وکشورمون میرفتند جنگ ؛ محمد گفت : تو چرا این حرف رو میزنی تو که از شهدا دم میزنی برای چه این جور میگی ؛ بهم گفت : من چندین ساله دارم وصیت نامه شهدا را مطالعه می کنم اونها برای حفظ اسلام ودین ورضایت خدا وحفظ ناموس شیعه می جنگیدند و وظیفه ماست که از اسلام هر جای از دنیا باشه حفاظت کنیم واگر من به سوریه نروم میان تو همین ایران پشت در خونه خودمون سرمیبرند وامام خامنه ای فرمان جهاد داده باید برم . بیشتر از ترس از دست دادن محمد این حرف ها رو میزدم چون مطمئن بودم محمد بره دیگه برگشتی تو کارش نیست . حدود یک سال ونیم قبل از رفتن محمد به سوریه خواب دیدم یه آقایی اومد و ی لیوان شربت رو دستم داد وگفت : این شربت رو به محمد بده این شربت شهادته .از اونجایی که هر خوابی میدیدم راست بود خیلی ترسیدم . ولی نمی خواستم باور کنم با خودم میگفتم حالا که جنگ نیست محمد شهید بشه وخواب من خواب صادقی نیست ولی بارفتن محمد به سوریه باید با تمام دلبستگی هایی که به محمد داشتم خداحافظی می کردم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 محمد سوریه که بود مدام تماس میگرفت هر زمان هم از اوضاع سوریه سوال می کردیم میگفت : ما کاری نمی کنیم همش میخوریم ومیخوابیم . ولی دوستان محمد عنوان کردند که در سوریه غذا ی خوب گیر نمیومد معمولا سیب زمینی آب پز بود . که محمد همون غذای خودش هم نمیخورد واونها رو جمع میکرد ومیبرد برای بچه های سوری که از گرسنگی نونهای خشکی که اطراف ریخته شده بود می خوردند .صبح خیلی زود درسرمای استخوان سوز سوریه ودر نا امنی با موتور غذا رو به بچه ها میرسوند . محمد مدام تماس می گرفت ی روز تلفن خونه ما خراب بود وصدای من رو به محمد نمیرسوند ؛ محمد فکر کنم پنج یاشش بار مدام تماس می گرفت وچون صدای من رو نداشت فکر می کرده من ازش دلخورم وجوابش رو نمیدم . بعد با مادرم تماس میگیره ومیگه مادر مگه فاطمه از من دلخوره ؛ مادر میگند نه نگران نباش تلفنشون خرابه ؛ نمیزاشت کسی ازش ناراحت باشه ؛ یکی از دوستانشون نقل می کنند که حدود یکی دوساعت در صف تلفن ایستاده بودیم تقریبا نوبت محمد بود ی دفعه ای اذان گفتند : محمد از صف خارج شد .گفتم : محمد کجا ؟نوبتت نزدیکه گفت : نماز واجبتره . رفت نماز اول وقتش رو خوند وباز برگشت وچند ساعت در صف ماند تا تماس بگیرد . یکی دیگه از دوستانش نقل میکنند که یکی دوشب قبل شهادت محمد بود توی صف تلفن ایستاده بودیم . محمد گفت : دیگه حوصله ام سر رفته . گفتم : محمد ما اومدیم از حرم بی بی دفاع کنیم برای چه این حرف رو میزنی . بعد محمد گفت :از این حوصله ام سر رفته که بعد چهل ودوسه روز هنوز نتوانستم دینم را به امام حسین علیه السلام ادا کنم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۱ زمانی که محمد برای آخرین بار تماس گرفتند سه چهار روز مانده بود که دیگه به ایران برگردد .تماس گرفتند وگفتند اگر تا چند روز تماس نگرفتم نگران نشید می خواهند ما را جا به جا کنند ودسترسی به تلفن ندارم . در این چند روزی که محمد تماس نمی گرفتند همه اعضای خانواده نگران بودند واز هر کسی که میدانستیم میتواند خبری به ما بدهد پرس وجو میکردیم . روز شنبه بهمن سال 94 بود من از خانه مامان به خانه خودمان برگشتم .اونروز مامان حال خوبی نداشت ومدام دلتنگ محمد بود وگریه میکرد . به خانه که برگشتم شب بود زمانی که اینترنت را روشن کردم دیدم کلی پیام وات ساپ برام اومده دوستانی که سراغی از من نمی گرفتند همه احوال پرسی می کردند . تعجب کردم . تا اینکه یکی از دوستان بهم گفت سوالی دارم گفتم بفرمایید .گفت راست است برادرت شهید شده است . این جمله غیر منتظره برای من خیلی سنگین بود نمیدانید چه حالی داشتم . سریع گفتم دور از جان داداشم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه . بعد گفتم چرا این حرف رو زدی؟ (آخه هیچ کس از رفتن محمد به سوریه با خبر نبودحتی اقوام) گفت : ی گروهی هست که ما هر شب ی ختم صلوات برای ی شهید می گیریم امشب هم برای عموی شهیدت گرفتیم ومن فکر کردم برادرتون هستند . من خیلی بی قرار بودم .نمی توانستم حرفش را باور کنم . به خانم محمد پیام دادم گفتم : چه خبر از محمد ؟ اوهم بی قرار بود ؛ گفت : که برادر دوستم شهید شده ولی خود خانواده اش خبر ندارند منم گفتم وای خدا به دادشون برسه چه زجری میکشه این خواهر . ولی گفت : پدر لیست شهدا رو از یکی از دوستانش گرفته ومحمد صحیح وسالم است وان شاء الله فردا برمیگردد . ولی باز میدیدم پیام میاد که از سوریه ایها چه خبر؟ دلنگرانیم هزار برار شده بود باخانم محمد ختم صلوات گذاشتیم وتا صبح مدام از هر جایی بود دنبال ی خبر بودیم آن شب چه بر من گذشت را نمیتوانم توصیف کنم . تا صبح درتب ولرز میسوختم وحال خیلی بدی داشتم .داماد دختر خاله ام هم با محمد هم رزم بود مدام با دختر خاله ام در تماس بودیم ساعت های 3شب بود بهم پیام داد که نگران نباش روز جمعه دامادم محمد را دیده وصحیح وسالم است . ولی من آرام نمی شدم ؛ مدام به عموی شهیدم التماس می کردم خبری از محمد به من برسونه . نزدیکی های اذان صبح بود که خوابم برد ؛ خواب دیدم تلفن خونه به صدا دراومد گوشی را که برداشتم .محمد بود ؛ گفتم : محمد تویی کجایی؟؟ بهم گفت : فاطمه خوبی ؛ گفتم : نه ما نگرانتیم پس کجایی ؟ بعد دیدم که اومد به خونه ما ونشست گفت : نگران نباش دارند میارندمومن تهران پرواز داریم . فردا میام نگران نباش . منم مدام گریه میکردم . صبح بی قراربودم . ولی خوشحال که محمد بهم گفته امروز میاد ولی تا گوشیمو باز کردم دیدم یکی از نزدیکترین دوستام که خیلی بهش اعتماد داشتم برام پیام فرستاده که خوبی ؟ چه خبر؟ منم گفتم بد نیستم ؛ بعد گفت : مگه پسرعموت سوریه است گفتم آره هم پسر عموم هم برادرم .گفتم چیزی شده گفت نه ان شاء الله ی شایعه های بوده من ردش کردم ؛ وای که دلنگرانی من بیشتر از شب قبل شد ؛ به همسرم گفتم : اصلا دلم آروم نیست ؛ فکر کنم خبری باشد؛ میخواهم برم خانه پدرم . خانه ما هم با هم دوتا کوچه بیشتر فاصله نداشت . با خانم محمد هم تماس گرفتم .گفتم : مادر حال خوبی ندارد بیا تا بریم خونه مادر ؛ زمانی که از سر کوچه مادرم وارد شدم دیدم چند تا از همسایه ها من و با حالت خاصی نگاه می کنند . جلوتر که رفتم دیدم عمویم پشت در خانه نشسته وگریه میکند ودختر عمویم در گوشی خود داشت عکسی به پدرم نشان میداد . این صحنه برایم خیلی ترسناک بود .دویدم گوشی رو از دست دختر عموم گرفتم .گفتم چی بود نشون میدادی ؛ اونم قسم که هیچی نیست فقط ی عکس از محمده ؛ منم داد زدم چرا اینجا جمع شدید برید خونه هاتون داداشم حالش خوبه داره برمیگرده ؛ کی این شایعات رودر آورده .وتمام تنم می لرزید . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۲ باسر وصدایی که دادم همه رفتند ؛ وارد خانه که شدم دیدم مادرم نگران است وخاله ام کنارش نشسته ؛ سعی کردم مادر از قضیه بویی نبره ؛ ولی مادر مدام ازم سوال می کرد چی شده چرا ناراحتی ؟ کم کم همه ی اقوام یکی یکی اومدند و تماس میگرفتند ؛ منم مدام داد میزدم چرا اومدید اینجا به خدا محمد سالمه خودش اومده خوابم گفته امروز میرسه تهران . هر بارتلفن خانه زنگ میخورد میدویدم ومیگفتم دیدید محمده ؛ ولی محمد نبود من مدام صلوات میفرستادم ؛ حالم خراب بود هم من هم مادرم ؛ از ترس معده درد شدیدی گرفته بودم ومیلرزیدم . ومنتظر خبر خوشی از محمد . خانم محمد هم اومد خونه با این صحنه که مواجه شد زانوهاش شل شد ومدام گریه میکرد ومی گفت : چی شده ؟ گفتم : هیچی نشده همش شایعه است . بعد با پدرش تماس گرفت وپدرش گفت : محمد سالمه . بعد دوباره تماس گرفتیم دیدیم پدر خانم محمد فقط گریه میکنه .خانم محمد گوشی رو به من دادند گفتند : فاطمه ببین بابا چی میگه .گفتم : چی شده ؛ فقط گریه می کرد ومیگفت : محمد .... منم داد میزدم محمد چی؟ دروغه دروغه دروغه .گوشی از دستم افتاد ودیگر دنیا در چشمم سیاه شده بود . بعد گفتند : که شک دارند محمد باشه یا نه منم یکم امیدوار شدم . بعد گفتند : باید جسد شناسایی بشه ؛ دادشم ودائیم رفتند که خبری به دست بیاورند ومن مدام منتظر تماس محمد . بعد برگشتند ولی چیزی نمی گفتند : منم مثه سیر وسرکه می جوشیدم . تا اینکه برادرم رفت خونه خودشون گفتم : برای چی میخوای بری خونه خودتون .گفت : می خوام لباسم رو عوض کنم و زود برمیگردم . پیش خودم گفتم نکنه عبدالحسین بخواد بره لباس مشکی بپوشه .. ساعت چهار بعدازظهر بود ومن ومامان تنها کسایی بودیم که خبر ازشهادت محمد نداشتیم . برادرم وارد خانه شد دویدم جلویش که ببینم خبری تازه از محمد نداره .درکمال نا باوری دیدم مشکی پوشیده . گفتم چرا مشکی پوشیدی؟گفت : فاطمه ولم کن تو رو خدا . وای چه حس بدی زانوهام شل شد خوردم زمین هیچ وقت نمی توانستم دوری یکی از عزیزترین افراد خانواده ام را تحمل کنم . چی کشیدم وخانواده ام چی کشیدند خدابهتر میداند . بدترین وسخت ترین راه را برای خبر دادن به خانواده ما انتخاب کردند . ریزریز ما آب شدیم . محمدی که هر لحظه انتظار ورودش را به خانه داشتیم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 یک شب قبل از چهلمین روز شهادت محمد بود . همسرم ودخترم رفتند بیرون واین زمینه ایی شد من تصمیم بگیرم عکس محمد رو نقاشی کنم . وارد اتاق کارم شدم . تا وارد شدم در کمال ناباوری دیدم یکی از پوسترهای محمد روی میز شهدا است ودر جمع عکس های شهدایی که روی میزم برای طراحی گذاشته شده بود . خیلی حال عجیبی داشتم نمیدانستم میتونم شروع به کار کنم یا نه .‌ تا خواستم شروع کنم یادم این حرف محمد افتاد ؛ بهم گفته بود که عکس یکی از شهدا رو براش نقاشی کنم . میگفت : این شهید رو خیلی دوست دارم دوست دارم عکسش رو بزارم واحد شهدا ؛ شهید محمد شریفی ؛ منم می گفتم : محمد شهدا به نوبت هستند من بین اونها قرعه کشی کردم والان نوبت به این شهید عزیز نرسیده ؛ بهم گفت : مگه میخوای منو اذیت کنی البته به شوخی گفتم نه به خدا ؛ وقتی یادم به این قضیه افتاد دستم لرزید گفتم : محمد تو کی نوبت زدی نوبت تو که حالا نبود .گریه کردم .تا این عکس ر و کشیدم خدا می داند به من چه گذشت . عکس رو که تمام کردم فردا که چهلمین روز شهادت محمد بود بردم سر قبر محمد و تقدیمش کردم . شب بخوابم اومد ؛ حرم امام رضا علیه السلام توی صحن انقلاب بود .من کنارش نشستم وبا خوشحالی بوسیدمش . بعد گفتم : محمد نقاشی ای که از چهره ات کشیدم خوب شده بود . با خوشحالی وحالتی زیبا بهم گفت : فاطمه خیلی قشنگ شده بود دستت درد نکنه خیلی قشنگه . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بعد از شهادت محمد من حال خیلی بدی داشتم .از آن طرف پروژه من هم کامل نشده بود . با وجود زحمتهای شش ماهه من هنوز ویرایش نیاز داشت ودانشگاه هم ازمن تحویل پروژه رو می خواست. با صحبت دوستان تونستند برای من یک ماه وقت بگیرند . منم پروژه ام که موضوع دفاع مقدس وشهدا بود (تاثیر دفاع مقدس بر نقاشی امروز ایران) رو تقدیم کردم به تمامی شهدای کشورم وهمچنین عموی شهیدم وبرادر عزیزتر ازجانم . و من در نجواهایم به محمد می گفتم دیدی محمد پروژه ام تقدیم به خودت شد .گریه میکردم . تا اینکه مسابقات قرآن وعترت بود وبه من پیشنهاد دادند تحقیق خودم رو شرکت بدم . من شرکت دادم ومقام اول مقالات کشوری در مسابقات قرآت وعترت دانشگاه آزاد رو کسب کرد . و همچنبن سیاه قلم هم یه تصویری از مادران چشم انتظار شهدا رو کشیدم که اونم مقام سوم رو کسب کرد . با عنایت شهدا عازم همدان شدم و اونجا اسم محمد آورده شد وتلاش محمد رو در تحقیق عنوان کردند . ومحمد به وعده خود عمل کرد . با این دورشته ایی که مقام کسب کرده بود خوب هدیه خوبی داده شد. ومحمد هزینه ایی را که به من قولش را داده بود برای نقاشی شهدا فراهم کرد ومن لحظه لحظه عنایت محمد وشهدا رو دیدم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم