⚜⚜🔶🔶🔶🔶🔶⚜⚜
⚜🔶🌸🌸🌸🌸🌸🔶⚜
🔶🔶 🌸🌸🌸 🔶🔶
🔶🔸 🌸 🔸🔶
🔸 🔸
#زندگینامه۱۹
#خبرشهادت
#شهیدمدافع_حرم_مجتبی_کرمی
شب ششم ماه محرم بود.
من و خواهر شوهرم براي شركت در مراسم عزاداري امام حسين(علیه السلام) رفته بوديم حسينيه. تازه وارد هيئت شده بوديم كه برادر آقامجتبي، من و خواهرشان را صدا كردند كه برويم خانه. با ديدن چهره برادر شوهرم متوجه شدم كه اتفاقي افتاده است. با اين حال سؤالي نكردم و شروع كردم به فرستادن صلوات. نزديكيهاي خانه با ديدن جمعيتي كه نزديك خانه بودند، بهتم زد. نميخواستم باور كنم كه براي همسرم اتفاقي افتاده است. لحظات سخت و نفسگيري بود. گيج شده بودم. فقط ميگفتم اشتباه شده، مجتبي زنده است. او به من قول داده كه برميگردد. وقتي شهادتش را باور كردم، در نبودنهاي مجتبي بسيار اشك ريختم و گريه كردم. اما مدتي بعد به خود آمدم كه او خودش راهش را انتخاب كرده بود. پس چه سعادتي از اين بالاتر.
ياد حرفهاي مجتبي كه ميافتادم آرامتر ميشدم. مجتبي سفارش كرده بود اگر اتفاقي براي من افتاد حضرت زينب (سلام الله علیها) را ياد كن و به ياد مصيبت ايشان بيفت. من هم از بيبي مدد گرفتم. از حضرت رقيه(سلام الله علیها) ميخواستم كه به رقيه (ريحانه) سه ساله من هم صبر و تحمل بدهد.
#احساس_حضور
بعد از شهادت مجتبي آمدهام به خانهاي كه پر است از خاطرات خوب و شيرين با بهترين همسفر زندگيام. من و ريحانه مدتي از خانه دور بوديم و اين روزها در خانه خودمان كنار هم زندگي ميكنيم. در خانه خودمان آرامش بيشتري داريم. چون خانه پر است از خاطرات مجتبي.
من و دخترم، مجتبي را در كنار خود حس ميكنيم. او همواره در كنار ما حضور دارد. به حق گفتهاند كه شهدا زندهاند.
⚜🔶🌸🌸🌸🌸🌸🔶⚜
🔸 🌸🌸🌸🌸 🔸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀
🌾🍀🌾💐💐💐🌾🍀🌾
🍀🌾 💐💐 🌾🍀
🌾🍀 💐 🍀🌾
🍀🌾💐
🌾🍀💐💐
🍀🌾💐💐💐
🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀
🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀
قسمت 5⃣1⃣
#سفربه_سوریه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_مدافع_حرم
#محمدرضا_زارع_الوانی
بعد از آخرین اعزامش 20 روزی گذشت . در این مدت با هم در تماس بودیم . وقتی تماس میگرفت از حال و احوال خانواده جویا میشد از دلتنگی و دوری حرف میزدیم . قبل از شهادتش با اصرار از من خواست که گذرنامهام را آماده کنم تا همراه چند نفر از دیگر خانوادههای رزمنده برای زیارت به سوریه برویم . خیلی برای این کار عجله داشت . انگار میدانست آخرین دیدارمان خواهد بود . وقتی همه مقدمات آماده شد با ایشان تماس گرفتم و گفتم ما آمادهایم . اما انگار خبری در راه باشد گفت باید صبر کنید . پیش خودم گفتم این همه عجله و اصرار آخر هم اینگونه پاسخ من را میدهد ، بگذار از سوریه برگردد به او خواهم گفت . از پشت تلفن خوب نیست . انگار آقا رضا میدانست زمان پرواز نزدیک شده است .
#خبرشهادت
یکی دو تا از دوستانش با من تماس گرفتند و آدرس منزل را خواستند .
تعجب کردم . با خودم گفتم آدرس منزل و بازدید از خانواده ما برای چه ! منتظر تماس رضا شدم تا موضوع تماس دوستان و پرس و جویشان برای آدرس را به ایشان بگویم . مادر آقا رضا که تماس گرفت صدایش گرفته بود .
علتش را پرسیدم که به بهانه
سرماخوردگی از سرش باز کرد . کمی شک کردم ، بعد از این همه تماسها
یکی از دوستان رضا پیامک زد و
نوشت «شهادت برادر عزیزم را خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) مقام معظم رهبری و شما تسلیت میگویم و امید که با شهدای کربلا محشور شود» بعد از خواندن این پیامک با خواهر رضا تماس گرفتم ، اما گوشی دست همسرش بود گویی آنها در جریان بودند و من بیخبر مانده بودم . در نهایت با ارسالکننده پیام تماس گرفتم ایشان که دیدند من اطلاعی از شهادت همسرم ندارم گفتند که پیام را اشتباه ارسال کردهاند . مجدد با یکی دیگر از خواهرهای رضا تماس گرفتم . مدام میگفت چیزی نیست ، اما از همین «چیزی نیست» گفتنها متوجه شدم رضا به آرزوی قلبیاش رسیده است و من هم تسلیم امر خدا شدم و گفتم «اللهم رضاً برضائک». بعد از آن هم به لطف خدا صبوری را پیشه کردم . آقارضا در هفتمین روز از مهر ماه سال 1395 با اصابت تیر در حلب سوریه به شهادت رسیده بود .
🍀🌾🍀🌾💐💐🌾🍀
🌾🍀🌾💐💐🌾🍀
🍀🌾💐💐🌾🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🌴⭕️🍁🌴🍁🌴🔴
🍁🌴⭕️🍁🌴🔴
🌴🍁🌴⭕️
🍁🌴🍁
🌴🍁 🔴
🍁🔴
قسمت 6⃣2⃣
#خبرشهادت
#شهیدمدافع_حرم
#محمدابراهیم_توفیقیان
روز پنج شنبه 14 بهمن بود
آخ که چه روز سخت سخت سختی بود .
من در خونه دلم بیتاب از توی پارک کنار خونم یه صدای ناله ای می اومد
می گفت:ای وای مادر ؛ دو سه روز بود این صدا رو میشنیدم ؛ دقیقا از 12بهمن که محمد شهید شده بود ؛ فکر می کردم خیالاتی شدم؛ نمیدونید چه غروب دلگیری بود ؛ پدرم منزل ما بود اخبار ساعت 2 اعلام کرد که دو شهر شیعه نشین نبل و الزهرا آزاد شد؛ پدرم روی دو پا نشست و دستها رو بالا برد و خدا رو شکر کرد . اما بعدش یه بی قراری عجیبی پیدا کرد گفت میرم خونه خودمون و رفت .. پدر و مادرم در خونه تنها بودند و هر دو مشغول خوندن نماز
زنگ در به صدا درمیاد ؛ یکی از دوستای مامانم که در سپاه شاغله با دختر خاله ام میان خونه ؛ دیگه قرار بوده فردا پیکر محمد منتقل بشه شهرمون و باید خبر میدادند هیچ کس جرات نمیکرده بیاد بگه. یه پدر پیر و همه زندگی اش پسرش و یه مادری که ناراحتی قلبی داشت و همه محل که خبردار و پشت در با آمبولانس منتظراین دوست مامانم میره تو اتاق و با پدرم شروع به صحبت میکنه مادر کنجکاو میشه میگه خبری شده ؟اتفاقی افتاده ؛ اصلا از محمد یادش شده بود .. یه لحظه به خودش میاد محمد کجا ست ؛ کجابوده ؛نکنه سوریه ؛ شک کرده بودم حالا مجروح شده ؛ یا اسیر شده ؛ دوستش میگه :حاج خانوم شما که پیدا رو فرستادی جنگ ؛
مادر : شهید شده محمد من شهید شده و دستاش رو به آسمان میبره میگه :خداخودت قبول کن ؛ خدا خودت شهادت پسرم وقبول ؛ محمدم شهادتت مبارک ؛ (امان از دل زینب)
🍁🌴🍁🌴🍁
⭕️🌴🍁🌴🍁🌴⭕️
🔴🔴🔴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢💎💢💎💢💎💢💎💢
🌸 🌸🌷🌸🌷🌸
🌷 💎💢💎💢💎
🌸🌷 🌷🌸🌷
🌷🌸 💎
💢💎
#خبرشهادت
#شهیدمدافع_حرم
#سیدسجادحسینی
آسیدسجاد به آرزویش رسید و بعد از شهادتش به پیشنهاد دائی ام کنار قبر پدرم به خاک سپرده شد و همسرم با پدرم در یک قبر به صورت اتفاقی قرار گرفتند به نحوی که مردم محل با قرار گرفتن شهید در قبر پدر شهیدم، می گفتند «سید باقر داماد مدافع حرمش را در آغوش گرفت».
سید خیلی به ماموریت کردستان می رفت و در زمان شهادت شهید جانثاری کنار فرمانده اش بود و مقداری از خاک محل شهادت شهید را برای تبرک برداشت و به خانه آورد…. از همان روزها نگاهش به شهادت جور دیگری بود و عزمش برای دفاع جدی.
به من نگفته بود که قرار است به سوریه رود و خودش در تکاپوی رفتن بود. اصلا در فکرم رفتن سید سجاد به سوریه را مرور نمی کردم که بخواهم در موردش با او صحبت کنم ولی او ۶ ماه بود درخواست رفتن را داده بود و شاید حس می کرد که دیدار آخرمان در این دنیا شب اعزامش است زیرا سه بار در حین رفتن می خواست چیزی را به من بگوید و نگفت.
وقتی ساکش را بستم دیدم کتاب های دیدبانی اش را برداشته و دائم به من می گفت: دعا کن سربلند برگردم و در ماموریت خود، اندک اشتباهی نداشته باشم.از سر شب، در سررسید مطالبی می نوشت و اجازه نمی داد بخوانم تا اینکه با دیدن گذرنامه اش فهمیدم ماموریت اینبارش سوریه است و دست نوشته های امشبش وصیت نامه سید. بغض گلویم را گرفته بود و نمی توانستم صحبتی داشته باشم، دم در که رفت سه مرتبه او را از زیر قرآن رد کردم تا همسرم به سلامت از ماموریتش نزدمان آید.تقدیر جور دیگر رقم زد...ایشان حتی یک مرتبه صدایش را بر روی محمد پارسا بالا نبرد و علاقه عجیبی به فرزندمان داشت ولی از همرزمانش شنیدم که داوطلب شده بود که در نقطه ای حساس و سخت حاضر شده و تیری هم آغوش سینه اش شود و لباس شهادت را برتن کند.
دو ساعت قبل از حرکت به عملیات به من زنگ زد و گفت در محاصره هستیم، برایمان دعا کنید. آن آخرین تماس تلفنی همسرم قبل از شهادت بود که صدایش هنوز گوشم را نوازش می دهد... به درخواست سید سجاد دانشگاه رفتم و در حال حاضر دانشجو هستم، صبح روز ۱۱ آبان ماه بود که از خانه به سمت دانشگاه خارج شدم، بنر شهید دائی تقی را که دیدم
ناخودآگاه از خدا برای همسر شهید طلب صبر کردم..در بین کلاس بود که با دیدن تماس های بی پاسخ گوشی کمی دلواپس شدم.آخر من مسافری در آن سوی مرزها داشتم و این دلواپسی من را بیشتر می کرد.
در راه رفتن به درچه با تماس دوست سجاد مواجه شدم که به من گفت، آیا خبر تیر خوردن سید سجاد درست است. به شدت پایم را بر ترمز ماشین زدم و توان صحبت نداشتم..وقتی دوست سید سجاد متوجه شد که من بی خبر از همه جا هستم، ادامه داد که شنیده است دست سجاد تیر خورده و همین.
دلواپسی ام کم تر شد و به راهم ادامه دادم ولی زمانی که به درچه رسیدم، نگاه دائی ام با من صحبت از پرواز کبوتر عزیزم سید سجاد به آسمان بود.. بله سید سجاد حسینی همسر مهربانم در دفاع از حرم به شهادت رسید و دیدار آخرمان در روز ۱۳ آبان ۹۴
رقم خوردومهمترین رسالت این زمانم تربیت فرزندش به نحوی که خودش می خواست، می باشد و از سید سجاد می خواهم که پا به پایم باشد و در لحظات سخت برایم دعا کند. عشق سید پسرش بود و از خدا می خواهم که بتوانم عشق شهید مدافع حرم را برای یاوری امام خامنه ای و حضور در لشگر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) تربیت کنم.. محمد پارسا هر روز بهانه پدر را می گیرد و برخی شب ها در حالی که قاب عکس پدرش را در آغوش می گیرد، خوابش می برد ولی او یادگار مدافع حرم است و برای لحظه ای دلتنگی اش از نبود پدر را با کسی درمیان نمی گذارد….. پسرم صبور است و می داند پدرش برای دفاع از حریم بانویی رفته است که در عاشورا جز زیبایی ندید.
💢💎💢💎💢💎💢💎
🌸🌷 🌸🌷🌸
🌷 💎
🌸 🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷
🌷
🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
#خبرشهادت
#شهید_سید_حشمت_علی_شاه
#برادر_شهید
درست فردای همان روز یکی از دوستانش بامن تماس گرفت و گفت علی شهید شده است.
اول باور نکردم اصلا زیر بار نمی رفتم. عصبانی شده بودم و به دوستش می گفتم امکان ندارد، من خودم تا صبح با علی در تماس بودم.
دوباره به علی زنگ زدم. زنگ می خورد اما کسی جواب نمی داد. صدا ضبط کردم و برایش فرستادم که علی به من زنگ بزن. سریع به من زنگ بزن، سریع باش.
دوستش که همراه علی بود به من زنگ زد و گفت علی شهید شده و باز من باور نمی کردم. لحظات سختی بود.
دوستش گفت:
«ما فیلم آخرین لحظات شهادت علی را برای شما ارسال می کنیم.»
منتظر رسیدن فیلم شدم.
بادیدن آخرین لحظات حیات و شهادتش باورم شد که حشمت علی شهید شده است.
برادرم ۱۱ مرداد ماه ۱۳۹۵ به شهادت رسید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌷
🌱🌷
🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷
🌷🌱🌷🌱🌷
🌱🌷🌱🌷🌱🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀
🌼🍀🌼 🌼🍀🌼
🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀
🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼
🌼🍀🍀🌼
🍀🍀
🌼🍀🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#خبرشهادت۱
#ازلسان_خواهرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#شیخ_محمدمسرور
زمانی که محمد برای آخرین بار تماس گرفتند سه چهار روز مانده بود که دیگه به ایران برگردد .تماس گرفتند وگفتند اگر تا چند روز تماس نگرفتم نگران نشید می خواهند ما را جا به جا کنند ودسترسی به تلفن ندارم . در این چند روزی که محمد تماس نمی گرفتند همه اعضای خانواده نگران بودند واز هر کسی که میدانستیم میتواند خبری به
ما بدهد پرس وجو میکردیم . روز شنبه بهمن سال 94 بود من از خانه مامان به خانه خودمان برگشتم .اونروز مامان حال خوبی نداشت ومدام دلتنگ محمد بود وگریه میکرد . به خانه که برگشتم شب بود زمانی که اینترنت را روشن کردم دیدم کلی پیام وات ساپ برام اومده دوستانی که سراغی از من
نمی گرفتند همه احوال پرسی می کردند . تعجب کردم . تا اینکه یکی از دوستان بهم گفت سوالی دارم گفتم بفرمایید .گفت راست است برادرت شهید شده است . این جمله غیر منتظره برای من خیلی سنگین بود نمیدانید چه حالی داشتم . سریع گفتم دور از جان داداشم این چه حرفیه میزنی خدا نکنه .
بعد گفتم چرا این حرف رو زدی؟
(آخه هیچ کس از رفتن محمد به سوریه با خبر نبودحتی اقوام)
گفت : ی گروهی هست که ما هر شب ی ختم صلوات برای ی شهید می گیریم امشب هم برای عموی شهیدت گرفتیم ومن فکر کردم برادرتون هستند .
من خیلی بی قرار بودم .نمی توانستم حرفش را باور کنم . به خانم محمد پیام دادم گفتم : چه خبر از محمد ؟ اوهم بی قرار بود ؛ گفت : که برادر دوستم شهید شده ولی خود خانواده اش خبر ندارند منم گفتم وای خدا به دادشون برسه چه زجری میکشه این خواهر . ولی گفت : پدر لیست شهدا رو از یکی از دوستانش گرفته ومحمد صحیح وسالم است وان شاء الله فردا برمیگردد . ولی باز میدیدم پیام میاد که از سوریه ایها چه خبر؟ دلنگرانیم هزار برار شده بود باخانم محمد ختم صلوات گذاشتیم وتا صبح مدام از هر جایی بود دنبال ی خبر بودیم آن شب چه بر من گذشت را نمیتوانم توصیف کنم . تا صبح درتب ولرز میسوختم وحال خیلی بدی داشتم .داماد دختر خاله ام هم با محمد
هم رزم بود مدام با دختر خاله ام در تماس بودیم ساعت های 3شب بود بهم پیام داد که نگران نباش روز جمعه دامادم محمد را دیده وصحیح وسالم است . ولی من آرام نمی شدم ؛ مدام به عموی شهیدم التماس می کردم خبری از محمد به من برسونه . نزدیکی های اذان صبح بود که خوابم برد ؛ خواب دیدم تلفن خونه به صدا دراومد گوشی را که برداشتم .محمد بود ؛ گفتم : محمد تویی کجایی؟؟ بهم گفت : فاطمه خوبی ؛ گفتم : نه ما نگرانتیم پس کجایی ؟ بعد دیدم که اومد به خونه ما ونشست گفت : نگران نباش دارند میارندمومن تهران پرواز داریم . فردا میام نگران نباش . منم مدام گریه میکردم . صبح بی قراربودم . ولی خوشحال که محمد بهم گفته امروز میاد ولی تا گوشیمو باز کردم دیدم یکی از نزدیکترین دوستام که خیلی بهش اعتماد داشتم برام پیام فرستاده که خوبی ؟ چه خبر؟ منم گفتم بد نیستم ؛ بعد گفت : مگه پسرعموت سوریه است گفتم آره هم پسر عموم هم برادرم .گفتم چیزی شده گفت نه ان شاء الله ی شایعه های بوده من ردش کردم ؛ وای که دلنگرانی من بیشتر از شب قبل شد ؛ به همسرم گفتم : اصلا دلم آروم نیست ؛ فکر کنم خبری باشد؛ میخواهم برم خانه پدرم . خانه ما هم با هم دوتا کوچه بیشتر فاصله نداشت . با خانم محمد هم تماس گرفتم .گفتم : مادر حال خوبی ندارد بیا تا بریم خونه مادر ؛ زمانی که از سر کوچه مادرم وارد شدم دیدم چند تا از همسایه ها من و با حالت خاصی نگاه می کنند . جلوتر که رفتم دیدم عمویم پشت در خانه نشسته وگریه میکند ودختر عمویم در گوشی خود داشت عکسی به پدرم نشان میداد .
این صحنه برایم خیلی ترسناک بود .دویدم گوشی رو از دست دختر عموم گرفتم .گفتم چی بود نشون میدادی ؛ اونم قسم که هیچی نیست فقط ی عکس از محمده ؛ منم داد زدم چرا اینجا جمع شدید برید خونه هاتون داداشم حالش خوبه داره برمیگرده ؛ کی این شایعات رودر آورده .وتمام تنم
می لرزید .
🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀
🌼🍀🌼 🌼🍀🌼
🍀🍀 🍀🍀
🌼 🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀
🌼🍀🌼 🌼🍀🌼
🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀
🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼
🌼🍀🍀🌼
🍀🍀
🌼🍀🌼
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼
🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#خبرشهادت۲
#ازلسان_خواهرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#شیخ_محمدمسرور
باسر وصدایی که دادم همه رفتند ؛
وارد خانه که شدم دیدم مادرم نگران است وخاله ام کنارش نشسته ؛ سعی کردم مادر از قضیه بویی نبره ؛ ولی مادر مدام ازم سوال می کرد چی شده چرا ناراحتی ؟ کم کم همه ی اقوام یکی یکی اومدند و تماس میگرفتند ؛ منم مدام داد میزدم چرا اومدید اینجا به خدا محمد سالمه خودش اومده خوابم گفته امروز میرسه تهران . هر بارتلفن خانه زنگ میخورد میدویدم ومیگفتم دیدید محمده ؛ ولی محمد نبود من مدام صلوات میفرستادم ؛ حالم خراب بود هم من هم مادرم ؛ از ترس معده درد شدیدی گرفته بودم ومیلرزیدم . ومنتظر خبر خوشی از محمد . خانم محمد هم اومد خونه با این صحنه که مواجه شد زانوهاش شل شد ومدام گریه میکرد ومی گفت : چی شده ؟ گفتم : هیچی نشده همش شایعه است . بعد با پدرش تماس گرفت وپدرش گفت : محمد سالمه . بعد دوباره تماس گرفتیم دیدیم پدر خانم محمد فقط گریه میکنه .خانم محمد گوشی رو به من دادند گفتند : فاطمه ببین بابا چی میگه .گفتم : چی شده ؛ فقط گریه می کرد ومیگفت : محمد ....
منم داد میزدم محمد چی؟ دروغه دروغه دروغه .گوشی از دستم افتاد ودیگر دنیا در چشمم سیاه شده بود . بعد گفتند : که شک دارند محمد باشه یا نه منم یکم امیدوار شدم . بعد گفتند : باید جسد شناسایی بشه ؛ دادشم ودائیم رفتند که خبری به دست بیاورند ومن مدام منتظر تماس محمد . بعد برگشتند ولی چیزی نمی گفتند : منم مثه سیر وسرکه می جوشیدم . تا اینکه برادرم رفت خونه خودشون گفتم : برای چی میخوای بری خونه خودتون .گفت : می خوام لباسم رو عوض کنم و زود برمیگردم .
پیش خودم گفتم نکنه عبدالحسین بخواد بره لباس مشکی بپوشه ..
ساعت چهار بعدازظهر بود ومن ومامان تنها کسایی بودیم که خبر ازشهادت محمد نداشتیم . برادرم وارد خانه شد دویدم جلویش که ببینم خبری تازه از محمد نداره .درکمال نا باوری دیدم مشکی پوشیده . گفتم چرا مشکی پوشیدی؟گفت : فاطمه ولم کن تو رو خدا . وای چه حس بدی زانوهام شل شد خوردم زمین هیچ وقت نمی توانستم دوری یکی از عزیزترین افراد خانواده ام را تحمل کنم . چی کشیدم وخانواده ام چی کشیدند خدابهتر میداند . بدترین وسخت ترین راه را برای خبر دادن به خانواده ما انتخاب کردند . ریزریز ما آب شدیم . محمدی که هر لحظه انتظار ورودش را به خانه داشتیم .
🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀
🌼🍀🌼 🌼🍀🌼
🍀🍀 🍀🍀
🌼 🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خبرشهادت
#ازلسان_همسرمعزز
#شهید_مدافع_حرم
#حاج_عباس_عبدالهی
روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم .خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمیکردم. هنوز هم باور نکردهام. الآن هم میگویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکردهایم . نه من، نه اسراء ، نه زهرا و نه امیر ؛ هیچکداممان باور نکردهایم .
#تبریک_بگوئید
#ازلسان_فرزندگرامی
در آخرین روزهای باقی مانده به روز شهادت حاج عباس، من را به سوریه و به زیارت خانوم زینب(سلام الله علیها)برند.
حاج عباس به من گفت : شاید این آخرین دیدارمان باشد و بازگشتی در کار نباشد ، ولی درهرصورت اگر شهید شوم ، ناراحت نشوید چون به آرزوم رسیده ام .
در مراسم سوگواری شهید حاج عباس عبدالهی من در پاسخ به کسانی که عبارت(غم آخرتان باشد) را بکار میبردند ، گفتم : چه غمی ، پدرم به آرزویش رسیده است ، به جای تسلیت تبریک بگویید .
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸
🌸🍃🍃🍃🍃🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼💠 💠💠
🍁💠💠 💠 💠
🌼💠 💠💠
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#اعزام_به_سوریه
#ازلسان_همسرمعزز
#شهیدمدافع_حرم
#احمدگودرزی
روزهای اول فکر می کردم شرایط کاری به همین مأموریت های اداری خلاصه
می شود ، اولین بار که به من گفتند :
می خواهند بروند سوریه 3 ماه طول کشید دفعه دوم به من گفتند : برای آموزش 800 نفر نیرو می روند یزد که بعدا متوجه شدم با همان نیروهای فاطمیون اعزام شدند .
#خبرشهادت
خبر شهادتشان را به من نگفتند و کاملا اتفاقی متوجه شدم ؛ فرزندم که احمدآقا هیچ وقت ندیدش چون بعد از اعزام دوم احمدآقا متولد شد ؛ رفتم نزدیک خانه پدری شان دیدم جمعی از اهالی محل مشکی پوشیده اند عکس احمدآقا را چاپ کرده اند و می خواهند بروند منزل مادرشان تا خبر شهادت همسرم را بدهند که من متوجه شدم .
#روزهای_سخت_بعدازشهادت
روزهای بعد از شهید احمد گودرزی به ما خیلی سخت می گذرد ، اصلا بین روزهای بودنش با نبودنش خیلی فرق است این روزها دلمان پر است و امیدمان کم شده است وزمانی که می بینم مراکز فرهنگی که مرکز توجه و حضور مردم هستند مثل فرهنگسرای گلستان برای خانواده شهدا ارزش قائل می شوند امید دوباره پیدا می کنم . مدتها بود که روحیه خوبی نداشتم مراسم های زیادی دعوت می شوم اما انرژی خوبی
نمی گرفتم ، فرهنگسرای گلستان و مراسم تجلیلی که ترتیب داده بودند آنقدر خودمانی و صمیمانه بود که فراموش نمی کنم امیدی در دلم زنده شد و امیدوار شدم که همسران شهیدان و یاد و خاطره شهدای مدافع حرم برای مردم از اهمیت بالایی برخوردار است ؛خوشحالم فرهنگسرای گلستان پیشقدم تجلیل از خانواده های شهدای مدافع حرم است .
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼💠💠💠🌼🍁
🌼🍁 💠💠 🍁🌼
🍁🌼 💠 🌼🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم