eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 خیلی روزها دلتنگ فرزندم میشم  ؛        ودرتنهایی خودم در فراقش گریه می کنم ؛  احمد آقا سفارش کرده بود که اگر شهید شد به مادرم بگید در جمع گریه نکنه که دشمن شاد نشیم . و از طرف من بگید در خانه در تنهایی خودش گریه کنه که صدای گریه اش به گوش دشمنان اسلام  نرسه .چرا که اونها دلشاد میشند ؛ و نگذارید کسی بهتون تسلیت بگه چرا که من شهیدم و شهیدان زنده اند و نمرده ام . که کسی بخواهد تسلیت بگوید . و من هم حس می کنم که احمد زنده است و همیشه داره تو خونمون رفت و آمد می کنه و در منزل میچرخه  و داره باهام صحبت  می کنه . اما خوب برای ی مادر خیلی مشکله که بچه اشو به درد سر بزرگ کنه و دلتنگش نشه . نه اینا همش اشتباهه وآدم خواه یا ناخواه دلتنگ میشه و من موقعی که می رویم بهشت زهرا سر مزار احمد آقا باهاش کمی حرف میزنم آرامش پیدا می کنم . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 هشتم اسفند بود دیدم گوشیم زنگ خورد ؛ نگاه کردم دیدم احمد آقاست . گفتم : چه عجب یادی از پدرو مادرت کردی ؟! چه خوب شد بازم صداتو شنیدم . بعداز احوالپرسی بهش گفتم : شما احمد آقا سری قبل که رفتی جبهه چهارماه اونجا بودی دینِ خودتو ادا کردی ، بزار برادرت بره ، شما دیگه نرو ، در جواب گفت : ان شاء الله نوبت برادرم هم می رسه ، میائید  بی بی زینب سلام الله علیها را زیارت می کنید ، گفتم : نزدیک عیده کی برمی گردی ، گفت : کارام اینجا روبراه بشه تا پانزده اسفند می رسم خدمتتون . دقیقا پانزده اسفند خبر شهادتش به من رسید . خدارا شکر می کنم که احمد آقا رفت تو سپاه و مارا سربلند کرد با شهادتش و من که آرزوی دیدار رهبر بر دلم بود بعداز شهادت احمد پسرم سعادتی بود که دیدار رهبر روزیمون بشه . و توفیقی شد تا حضرت  آقارو از نزدیک زیارت کنم و این خیلی سعادت بزرگیه که نصیب ما شد . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 شهید گودرزی چند روز مانده به مرحله دوم اعزام خود گفته بود، بی‌قرارم، نمی‌توانم بمانم و طاقت ندارم. این شهید خیلی به فکر خانواده بود و تنها جایی که خودخواهی کرد بر سر رفتن به سوریه بود. این موضوع را برای خودش خواست و خدا هم مزد خوبی‌هایش را داد. احمد با دوستانش در محل کار رفاقت مثال‌زدنی داشت. نیروهای گردان مقداد بعد از آن که دو گردان حمزه و مقداد ادغام شدند، پیوسته نزد شهید احمد گودرزی بودند. اخلاق احمد چنان اثرگذار بود که سبب می‌شد دیگران جلب اخلاقش شوند و بسیار زود با همه ارتباط برقرار می‌کرد و هیچ کس از دستش ناراحت نمی‌شد. وی همیشه در سلام کردن پیشتاز بود و اجازه نمی‌داد در این باره به عنوان نفر دوم قرار بگیرد. 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ی روز به احمد آقا گفتم : بیا موهای سرو صورتت و کوتاه کنم . گفت : نه نمی خواد ؛ پرسیدم چرا نه؟ گفت : موهای سرم و کوتاه میکنم اما ریش هامو نه ؛ با تعجب سوال کردم : چرا ؟!   گفت : میترسم لحظه شهادت صورتم ترکش بخوره و مجروح بشه . و مادرم طاقت دیدن زخمهای صورتمو نداشته باشه . اگر از عملیات برگشتم‌و شهید نشدم اونوقت ریش هامو کوتاه میکنم . و من و به حضرت زینب سلام الله علیها قسم داد که اگر شهید شدم . حتما جنازه امو هر طوری شده برگردونید .تا مادرم با دیدن جنازه من سبک بشه . چون من وضعیت  مادرم و خودم می دونم . فقط نگذارید پیکرم اینجا بمونه . و ماهم هر جوری بود سعی و تلاش نمودیم تا پیکر شهید گودرزی و بر گردونیم و پس از شهادتشون تحویل خانواده اش بدیم . تا آرامش دل مادرش باشه . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 همرزمان احمد آقا تعریف می کردند . مرحله اول اعزامشون به سوزیه وقتی بر اثر ترکش  زخمی شده بودن به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل میشند . و تا یک هفته دوستان احمد آقا از ایشون مراقبت می کردند و دوستانش و قسم داده بود که نگذارید خانوادم بفهمند . و کسی خبر دارشون نکنه .‌ راضی نیستم بفهمند . و صبر کرده بود تا یکم که حالش بهتر شده بود با پای خودش بیاد منزل . ایشان دوست داشتند تا کمک حال  رزمندگان اسلام و مدافعان حرم باشند . هر کاری از دستشون بر می آمد کوتاهی نمی کردند .‌ ما شنیده بودیم که رزمندگان دفاع مقدس در تاریکی شب کفشها رو واکس می زدند ولی ندیده بودیم واحمد آقا این نوع کارها رو انجام می دادند و یا برای نیروها مرتب چایی دم می کردند تا گلویی تازه کنند . و سعی می کرد خودش مسول چایی ریختن باشد . و کلا همه فن حریف بودند . واز  هیچ کاری کوتاهی نمی کردند . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 توی خط مقدم هیچ یادم نمیره ؛ ی درگیری در روز تاسوعا داشتیم ؛ تو منطقه عملیاتی بودیم ؛ یگان ما به عنوان یگان احتیاط یکی از یگانها بود ؛ متاسفانه اون روز اون یگان دور خورد و محاصره شدند و چندتا شهید هم دادند .و بچه های رزمنده به یگان ما خبر دادند  که سریع بروید و وارد عمل بشید و این یگان و از محاصره در بیارید .ما به منطقه ای رسیدیم که چند صد متری فاصله تکویری ها بودیم و نزدیک بچه های خودمون که تو محاصره بودند ؛ و در اون منطقه دشمن داشت از سه طرف تیراندازی می کرد ؛ و ما رو زمین گیر کرده بود و بارون گلوله بود که بر سرمون می بارید و نمی شد که حرکت کنیم . ی لحظه دیدیم که احمد آقا داره از اون منطقه بالا میره و ماهم صدا می زدیم که حاج احمد حاج احمد کجا داری میری ؟؟!! .. گفت : میرم تا منطقه رو نگاه کنم ببینم دشمن از کدوم طرف دارن تیراندازی می کنند . همه ما نگران حاج احمد بودیم و من فقط داشتم  زیر لب ذکر می گفتم که هیچ اتفاقی براش نیافته .که ی لحظه دیدم حاج احمد برگشت و گفت : بچه ها سریع جمع و جور کنید برید  حد فاصل راست یال مستقر بشید که دشمن داره از سمت چپ میاد طرف ما ؛  به مدد خدای متعال و از خود گذشتگی حاج احمد تونستیم تو منطقه مستقر بشیم و از تکفیری ها تلفات زیادی بگیریم  و به شکر خدا یگانی هم که در محاصره قرار داشتند را از محاصره در بیاریم و با کمترین تلفات از منطقه خارج بشیم و اینا همش بخاطر از خود گذشتگی و ایثار  حاج احمد بود که از خودش نشون داد . (یادش گرامی و راهش پر رهرو باد) 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 شلوغی کار بود ، فشار کار زیاد بود . شرایطم باب میل نبود ، شرایط ی مقدار سخت بود ، حاج احمد و صدا کردم باهاش همونجا صحبت کردم و فاصله زیادی با دشمن نداشتیم ، گفتم : حاج احمد کارها رو قرص و محکم می کنی ؟ گفت : آره ، گفتم : اینجا می مونی ؟ گفت : آره خیالتون راحت باشه ، بچه های نیرو و چیدم ، سنگرها رو سر کشی کردم کم و کسری نباشه ، مدافع درست کردم ، از هر جهت خیالتون راحت باشه . می خوام بگم جائیکه احمدگودرزی بود اگر می گفت : خیالت راحت . این به منزله که راحت بشه نیستا ، کار فوق العاده سخته ، اما بعضی از آدمها قابلیت این و دارند که تو دل سختیها ی کار می تونن فکرو ذکر آدمو از سختی کهر بردارند ، در حقیقت به دنبال کارهای دیگه باشیم .احمد از جنس آدمهایی بودش که وقتی می گفت : خیالت راحت باشه ، می تونستی تصور کنی که الان مواضع در نظر گرفته ، نیروها رو الان مستقر کرده ، چینش و خوب انجام داده ؛ و سنگرها رو قشنگ مستقر کرده و سرکشی مرتب به نیروها هم داره . احمد ی چنین روحیه ای داشت ، کارو بهش واگذار می کردی کفایت می کرد . (جای شهیداحمدگودرزی به همین سادگی پر شدنی نیست چه در منزل چه در محل کار و چه در جبهه ها و.....) 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 داخل قبر احمد آقا که بودم لحظه آخر صورتمو رو صورتش گذاشتم و بوسیدمش و بهش گفتم : احمد آقا خیلی باحالی ، هروقت ی مسولیتی رو بهت دادیم هیچ وقت سوالی نکردی که چرا من ؟!. همه را بدون چون و چرا انجام میدادی و می گفتی چشم ، حلالمون کن ، دمت گرم اینقده مرام و معرفت داشتی که فقط ی چشم می گفتی . و این چشم گفتنت من و تا ابد شرمنده تو کرد ، بزار به همین میزان این شرمندگی بین من و تو باقی بمونه ، شرمنده بقیه کارها نباشیم ، شرمنده اینکه نتونستیم راهتو ادامه بدیم نباشیم ، شرمنده شفاعت شما محروم باشیم  نباشیم ، بزار شرمنده چشم گفتنت باشم اما شما به ما نگاه نمی کنی ، نمیخوای ماروشفاعت کنی ، شرمنده اینا نباشم ، اون و میتونم تحمل کنم ، اما این شرمندگی قابل تحمل نیست ، وقتی با شهید احمد گودرزی صحبتهامو کردم اومدم بالا . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 در یک کلیپی ما می بینیم که ۹ نفر از مدافعان حرم قبل از یک عملیات باهم ؛ هم قسم شدند که ۵ تای آن عزیزان به مرور زمان در عملیاتهای مختلف به فیض شهادت نائل آمدند . کسانیکه تا پای جون سر حرفشون و قسمشون ایستادند و شهید احمد گودرزی هم جزء آن ۹ نفر بود و الان جزء ۵ شهیدبزرگواری است که  انتخاب شد . در این کلیپ می بینیم که بعداز کلی نوحه خوانی و سینه زنی توسط شهید محمد کیهانی دستهاشونو روی هم می گزارند و زمزمه می کنند ؛ لله_همون_خواهدشد_یاحیدر ... سوره مبارکه الأحزاب آیه ۲۳ مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا﴿۲۳﴾ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند . واین مردان مجاهد در راه خدا به گفته آیات قرآن کسانیکه هستند که تا پای جان  سر قسم خود باقی می مانند و حرف و عملشان یکی است . ان شاء الله ماراهم شفاعت کنند . واینگونه پیمان بستن  همه برگرفته ازنهضت عاشورا و  دوران دفاع مقدس هم می باشد که درآن زمان هم رزمندگان اسلام باهم  پیمان نامه با خون خودشان امضاء می کردند و باهم دست یاعلی می دادند و هم قسم می شدند که تا پای جان از اسلام و ارزشهای آن دفاع کنند . و نگذارند یک وجب از خاک میهن عزیزمان دست دشمنان انقلاب و ایران بیافتد .  🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 شهادت را تنها در سوریه نمی‌دهند. قدر این جلسات قرآن را بدانید. یک روز بچه‌ها در دوران انقلاب به شهادت رسیدند. تا مدت‌ها حرف و صحبت بود که فلانی و فلانی در خیابان‌ها شهید شدند ولی تمام شد. کسی از شهدای انقلاب امروز حرفی نمی‌زند. بعد شهدای کردستان و ترور آمدند و دورانشان تمام شد. نوبت به شهدای دفاع مقدس رسید و از خاطرات شهدا در یادواره‌ها و راهیان نور و غیره گفتند. الان رسیده است به شهدای مدافع حرم. نباید بگذاریم که این شهدا فقط در داستان بمانند. چندتایی از رزمنده‌ها اهل تهران و همدان و تعدادی از شیعیان نبل و الزهرا به همراه تعدادی از اهل تسنن با ما کار می‌کردند و جزو اطلاعات عملیات بودند. یکی از این بچه‌ها به نام احمد نشان می‌داد که اهل پایگاه مقاومت و بسیج است چون در همه کارها اول بود. در 60 روزی که آنجا بودیم نمی‌گذاشت کسی چایی دم کند، می‌گفت خودم می‌خواهم چایی بدهم. چون جایی بزرگ شده بود که راه سعادت را می‌دانست. روز آخری که قرار بود برگردد خیلی ناراحت بودم که باید خداحافظی کنیم. شب آخر نگران بودم که دیگر همدیگر را نبینیم. قرار بود برویم خط احمد اول گفت من هم همراه شما می‌آیم در عرض سی ثانیه نظرش عوض شد و گفت: نه من تسویه کردم قرار است صبح به تهران پرواز کنم. ساعت یک شب در حال برگشتن به مقر بودیم که دیدیم انفجاری رخ داد. فکر کردم انفجار پشت سر هست. نزدیک که شدم دیدم یکی بدو بدو آمد و گفت چراغ‌ها را خاموش کنید دارند می‌زنند. با تعجب گفتم دشمن که گلوله‌هایش تا اینجا نمی‌رسد. ماشین را عقب بردم و با نور کم چراغ قوه کمی گشتیم، یکی از نگهبان‌ها گفت اینجا انفجار شده، به دنبال صدایی که شنیده می‌شد رفتم. دیدم سربازی روی زمین افتاده. کلی خون ازش رفته و چون هوا سرد است بخار بلند می‌‎شود. نگاه کردم به حنجره‌اش که خون ازش می‌آمد. لحظات آخرش بود و نمی‌شد کاری کرد. داد زدم و آمبولانس را صدا کردم. احساس کردم از این بمب‌های بین جاده‌ای کار گذاشته‌اند به بچه‌ها سریع گفتم اینجا جمع نشوید ممکن است کمین کرده باشند و بخواهند حمله کنند. همه متفرق شدند، بالای سرش آمدم دقت که کردم دیدم احمد است، همانی که چهل روز تلاش کرد چایی به رزمنده‌ها بدهد، همانی که دیشب برگ تسویه را گرفته بود و صبح می‌خواست با پرواز به ایران برگردد . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 شب شهادت حاج احمد ما تقریبا تا ساعت یک ربع به دوازده نشسته بودیم و با شهیدجاوید الاثر مهدی ذاکر حسینی داشتیم باهم صحبت می کردیم و به یاد شهید مفقودالاثر سید احسان میرسیار که دوست و همرزم مشترک ما و حاج احمد بود و دیگر شهدا صحبت می کردیم ، که دیدیم یکی از نیروهای پشتیبانی ی وسیله ای را لازم داشت که بازم حاج احمد نفر اول بود که از جا بلند شد و گفت : من میاورم ، گفتم : حاج احمد بزارید من بروم شما خسته اید از صبح تو منطقه درگیری بودید . گفت : نه اصلا خودم هم بیرون کار دارم می روم بیرون کارم و انجام میدم با خودم میاورم . خلاصه از مقر بیرون رفت ، من با شهید ذاکر حسینی نشسته بودیم که یهو یک صدای انفجارخیلی زیادی آمد . زمین آنجا شبها که مهتاب نیست اصلا  دید ندارد و تا چند متری خود رابیشتر نمی شه دید  ، رفتیم بیرون و خوب که جلو رفتیم دیدیم یک پیکری اونجا روی زمین افتاده وبر اثر خونریزی در سرمای زیاد ازش بخار بلند می شد . و ماهم با دیدن این صحنه کُپ کردیم . و بهت زده موندیم . چرا که اون پیکر حاج احمد بود که داشت جون می داد . و همگی ناراحت بودیم که یکی از بچه ها گفت : اینکه ناراحتی نداره خوش بحالش خداگلچین وانتخابش کرد و برد پیش خودش و دکمه لباس حاج احمد را باز کرد و قفسه سینه اش را بوسید .  (شهادتت مبارک) 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼🍁              💠💠💠       🌼💠                     💠💠 🍁💠💠       💠       💠 🌼💠         💠💠 🍁🌼🍁  💠💠💠 🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼 💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ای قلم با تو سخن می نویسم !! چگونه می توانی سرگذشت کودکی که روی پدر را ندیده بنویسی !! زندگی من !! زندگی صدفیست که ربوده شده . زندگی من !! زندگی آهوئیست که برای آب خوردن از چشمه باید دشمنانش را پشت سر بگذارد . زندگی من !! زندگی پرنده ا یی است که در زمستان از سرما در شاخه ی خشک درختان پناه می برد . زندگی من !! زندگی کودکیست که بعد از چیدن گل از دستانش خون می بارد . زندگی من !! زندگی نسیمی است که همیشه با کوه برخورد می کند . از پشت پنجره دقیقه به دقیقه سرک می کشم گل های شب بو و مریم را از سبدی که یادگار مادربزرگ است چیده شده بیرون می آورم و در حلقه یی از مروارید می بافم و به جانماز حصیری لاله می دوزم تا از سفر بیایی . می گویند، تو در سفری !! در سفری رویایی و قشنگ !! ولی آه !! مادر می گوید : پیکر خونین تو را پلک بسته و خونین در خاک نرم گذاشته اند . ولی به نظر من تو را در میان لاله گان خونین جای دادند . می گویند : تو رفته ای برای همیشه ولی بویت را حس می کنم . من منتظر روز پنج شنبه ام ؛ روزی که از تمام بام ها گلی درمی آید . منتظرم تو دربام باشی. آن موقع نامه ی آرزوهایم را به تو می دهم تا با تو در آسمان ها پرواز کند و به دست خدا برسد . امروز روزی است که می خواهم دیگر حرف هایم را به گلدان لب باغچه نگویم چون با آن قهرم. دیروز به من گفت : خاطراتت مرا پیر کرد . 🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼 🍁🌼💠💠💠🌼🍁 🌼🍁  💠💠   🍁🌼 🍁🌼     💠     🌼🍁 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم