🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#لبیک_یازینب
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#علیرضاغلامی
قسمت 4⃣
علیرضا خوابی دیده بود وخوابش را برای برادرش تعریف می کند. یک بانویی با لباس سبز و چادر سیاه رنگ وچهره نورانی به من می گفت: بیا ومن هم به ایشان قول دادم که به سوریه بروم، پس باید حتما بروم. علیرضا تصمیم خود را گرفته بود و آماده شده بود. واقعا هم راست گفته اند که خود بی بی زینب سلام الله علیها مدافعانش را دعوت
می کند.
#صدای_زنگ_تلفن
علیرضا هر وقت تلفن همراهش زنگ
می خورد، آهنگ زنگش یا زینب بود وعشق وعلاقه خاصی به حضرت زینب سلام الله علیها داشت. شب بود و تلفن همراه علیرضا با همان یا زینب یا زینب زنگ خورد، و وقتی تلفن همراهش را برداشت گفت من حتما میام. شب علیرضا آرام وقرار نداشت و خودش را آماده کرد وحسابی خودش را تمیز وآراسته کرد. و صبح زود از خانه
رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.
#مادرازته_دل_راضی_باش
علیرضا وقتی که به پادگان رسید به من زنگ زد وگفت: مادر جان من رفتم،شما راضی هستید یا نه؟ من گفتم که حالا که رفتی پسرم من چه کار
می توانم بکنم. و علیرضا دوباره همان جمله را تکرار کرد وگفت: مادر بگو راضی هستی؟ من هم گفتم: باشه راضی ام پسرم. علیرضا دوباره گفت: مادر بگو که از ته دل راضی هستی که دل من آرام شود؟! من هم گفتم: باشه پسرم، من از ته دل راضی راضی هستم. وبعد علیرضا در پادگان آموزش دید وبه سوریه اعزام شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داوطلب_کارخیر
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#علیرضاغلامی
قسمت 6⃣
علیرضا وقتی که به سوریه اعزام شد، در همه عرصه ها فعالیت داشت وهمواره دوست داشت به دیگران کمک کند، تسلط علیرضا بر زبان انگلیسی واقعا عالی بود و به همین دلیل زمانی که علیرضا
می خواست برگردد فرمانده اش اجازه نداد و گفته
بود که کمی بیشتر بماند. یکبار هم فرمانده شان یک نفرمی خواست برای آموزش به عده ای از رزمندگان که علیرضا داوطلب شد، علیرضا همیشه فعال بود. عید نوروز سال 1394بودکه به ما زنگ زد وگفت: که این عملیات را به اتمام برسانم برمی گردم وآن تلفن آخرین صحبت های علیرضا با ما بود.
#تبریک_عیدفطر
#ازلسان_خواهرمعززشهید
ماه رمضان سال 92 بود. قراربود فردا عید فطر باشد، هنوز هلال ماه نو را درآسمان رؤیت نکرده بودند، علیرضا در منزل نبود که اخبار گفت: که فردا عید فطر هست، علیرضا به تلفن همراهم پیام داد وعید فطر رابه من تبریک گفت.
#عملیات_بصری_الحریر
به تازگی ابوحامد وفاتح درتل قرین به شهادت رسیده بودند ویک داغ سنگین بر دوش بچه های فاطمیون بود، عملیات بصری الحریر یکی از مهم ترین عملیات های فاطمیون بود که علیرضا در عملیات بصری الحریر هم شرکت می کند
و رشادت های بسیاری از خود نشان
می دهد. شرایط سخت بود وبچه ها در محاصره قرار گرفته بودند و چندین روز گرسنه وتشنه بودند، شهید سید مجتبی حسینی هم فرمانده موشکی بود اما به دلیل شرایط منطقه بصری الحریر امکان پرتاب موشک ممکن نبود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هفت_ماه_مفقودالاثر
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
قسمت 8⃣
علیرضا به عملیات بصری الحریر اعزام شد ودیگر هیچ وقت برنگشت. هیچ خبری از علیرضا نبود وهمه چشم انتظار علیرضا. هرلحظه منتظر خبری هستی از عزیزت، نمیدانی زنده است یانه !؟
هر تلفنی که زنگ می خورد با هزاران استرس بر می داری، هر لحظه منتظر خبری هستی و بالاخره بعداز هفت ماه خبری از شهیدت می رسد. علیرضا پیکرش هفت ماه مفقود بود وبه همین دلیل وقتی پیکرمطهرش را آوردند قابل شناسایی نبود وبه همین دلیل به چند شهر گردانده شد وآخرین شهر مشهد مقدس بود و بعد هم مشخص شد متعلق به این شهر هم نیست. وطی آزمایشات دی ان ای مشخص شد که این شهید، شهید علیرضا غلامی هست. پیکر علیرضا پس از مشخص شدن به همراه دو تن از شهدای مدافع حرم عملیات بصری الحریر شهید سید مجتبی حسینی و شهید سید ضیاء حسینی در شهر مقدس قم ، بهشت معصومه سلام الله علیها قطعه شهدای مدافع حرم در شب محرم سال 1394به خاک سپرده شد. این چشم انتظاری بالاخره به پایان رسید. وخوشحالم که پسرم فدایی حضرت زینب سلام الله علیها شده، ما خیلی منتظر علیرضا بودیم که بالاخره بعد از هفت ماه پیکرش را برای ما آوردند. داغ علیرضا برای همه ما خیلی سخت بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#حرف_آخر
#شهیدمدافع_حرم
#علیرضاغلامی
قسمت 9⃣
علیرضا درشب عاشورای سال1394 مهمان عمه جان زینب کبری سلام الله علیها گشت. وپیکر علیرضا به دلیل اینکه قابل شناسایی نبود طی آزمایشات دی ان ای مشخص شد. بالاخره این چشم انتظاری این مادروخانواده بعد از 7ماه به پایان رسید. وحالا علیرضا غلامی قهرمانی دربین اهالی شهر ومحله اش شناخته شده است. و حالا در محرم سال 1394علی اصغر،حسین، محمدرضا، ابوالفضل برادران شهیدبه همراه خواهر خود سیاه
پوش برادر میانی خود شده اند. علیرضا غلامی شهید قهرمان عملیات بصری الحریر،جوان 21ساله که عشقش دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام بود وجان خودرا در این راه فدا کرد وحال نه تنها علیرضا بلکه ما در اطرافمان بسیار دیده ایم جوانان برومندی که در این راه جان خودرا فدا
کردند. دراین روزها بسیارمی شنویم ویا می بینیم که جوانانی به سوریه می روند وبسیاردیده ایم پدرومادران داغدار. پدرومادرانی که با عشق فرزند خودرا بزرگ کرده وحال اورا برای دفاع از حرم می فرستند وافتخار می کنند که جوانشان را فرستادند. شهید علیرضا غلامی هم یکی ازهمان جوانان بود که پدر ومادر با هزار زحمت وخون دل اورا بزرگ کرده وجلوی چشمانشان قد کشیده بودوبعد دردفاع از عقیله بنی هاشم جان خودرا فدا کرد. علیرضا در روز 10محرم سال 1394 به همراه دو شهید مدافع حرم سید مجتبی حسینی وسیدضیاء حسینی بر دوش مردم شهید پرور قم تشییع می شود.
#درمیان_سادات
#ازلسان_مادرگرامی
علیرضا درعملیات بصری الحریر به همراه رزمندگان فاطمیون وهمچنین شهید سید مجتبی حسینی وسید ضیاء حسینی به شهادت رسید وحال پیکر این سه شهید را هم دریک روز به خاک
سپرده شد. علیرضا میان دو شهید وآن هم از سادات به خاک سپرده شد،خیلی خوشحالم که علیرضا کنار دو شهید از سادات به خاک سپرده شده است. من افتخار می کنم که علیرضا،فرزند جوان ورشیدم را دراین راه دادم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#مختصرزندگینامه
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردیم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم، برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم.
#تولدمحمدرضا
محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. 11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به
من می گفت: گریه نکن من هم گریه ام
می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#دوران_کودکی
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
در دوران کودکی شیطنت های کودکانه اش همه را با خود مشغول می کرد، در آن منزل قدیمی که بودیم ایوان کوچکی داشتیم که پله های آن به آب انبار منتهی می شد، محمدرضا می خواست سیم برق را داخل پریز کند که برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالای پله های ایوان به پایین پله های آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پایم هم شکسته بود و در اتاق زمین گیر شده بودم. به هیچ وجه نمی توانستم از جایم بلند شوم. شروع کردم به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه ها را صدا می زدم که تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بیمارستان، یک بقال در محله داشتیم که خدا او را بیامرزد به نام سید عباس، در بین راه خواهرم را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود، او سید باطن دار و اهل معرفتی بود، خواهرم می گفت: سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن، به یکباره محمدرضاچشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد سید گفته بود نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفاء داده است .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#عشق_به_جبهه
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
14 سال داشت و تقاضای جبهه رفتن کرد، ناراحت بود و می گفت:
مرا قبول نمی کنند و می گویند سن من کم است، باید 15 سال تمام داشته باشید.
به او می گفتم:
صبر کن سال بعد ان شاءالله قبولت می کنند. ولی صبر نداشت و می گفت:
آنقدر می روم و می آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد، به من می گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) کردم تا قبولم کنند، با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت، روز بدرقه خیلی دلم می خواست پاهایم سالم بود و لااقل به جای پدرش من به بدرقه او می رفتم. ولی هر بار که اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت این قضیه می سوزد.
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#اخلاق_ورفتار
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
وقتی بر می گشت، خیلی مهربان می شد، نمی گذاشت من یک تُشَک زیرش بیندازم، می گفت:
مادر اگر ببینی رزمندگان شبها کجا می خوابند! من چطور روی تشک بخوابم؟
اگر می گفتم آب می خواهم فوری تهیه می کرد. خرید می کرد مرا می برد حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) می گفت:
نکند غصه بخورید، من دارم به اسلام خدمت می کنم، خدا عوضش را به شما می دهد. خدا یار بی کسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار که بر می گشت از قصه های خودش برایم تعریف می کرد.
#خاطره_جبهه
یکبار می گفت: سوار قاطر بودم و داشتم از کمر تپه بالا می رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولی من یک ترکش ریز هم سراغم نیامد. می گفت:
یکبار دیگر داشتم با ماشین برای بچه ها غذا می بردم، محاصره شدیم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف ) کردم، نجات پیدا کردیم .
#خدمت_درراه_خدا
بار دیگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود که چرا فیض شهادت نصیبش نشده است. هر بار که مرخصی می آمد فقط به فکر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بیرون می رفت و قبل از نماز صبح می آمد.
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#لباس_سبزسپاه
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
بچه تودار و مظلومی بود تا لازم نمی شد حرفی را
نمی زد و کاری را انجام نمی داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهمیدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، یک روز لباس سبزی به خانه آورد، به من گفت که شلوارش را کمی تنگ کنم، بعد ازسؤالهای زیادی که کردم فهمیدم پاسدار شده و دوست داشت کسی از این موضوع با خبر نشود.
#موضوع_ازدواج
چرا به او می گفتم من تنها شدم،
نمی گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری، یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو؛ با خنده
جواب می داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می خواهد نه بنا! می گفت: غصه تنهایی را نخور خدا با ماست .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#مجروحیت_اول
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
ما تلفن نداشتیم محمدرضا به خانه همسایه زنگ می زد. یک روز عید بود دیدم تماس گرفته، وقتی رفتم پای تلفن دیدم صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسیدم، گفت: قم هستم و از من خواست گوشی را به خواهرش بدهم، وقتی خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم، مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید. وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدم، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبرویم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببینم، به آن جوان گفتم: شما محمدرضا شفیعی را می شناسی؟ گفت: شما اگر او را ببینید می شناسیدش؟ گفتم: او پسر من است چطور او را نشناسم! گفت: پس مادر چطور من را نشناختی؟! یکدفعه گریه ام گرفت، بغلش کردم، خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، گفتم: مادر چی شده؟ گفت چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست دکترها بیخودی شلوغش
می کنند. که بعدها فهمیدم یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#آخرین_دیدار
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
اوائل ماه ربیع بود 6 جعبه شیرینی خریده بود، عطر و تسبیح و مهر و جانماز خلاصه خیلی آماده و مهیا بود، می گفتم: مادر تو که پول زیادی نداری، از این خرجها می کنی! فردا زن
می خواهی، خانه می خواهی، بعد با آرامش و لبخند شیرین جوابم را با این یک بیت شعر می داد:
(شما با خانمان خود بمانید
که ما بی خانمان بودیم و رفتیم)
بعد می گفت: در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اکرم (صل الله علیه و آله وسلم) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را
خریده ام. حالات عجیبی داشت، خلاصه
خداحافظی کرد و حرف آخرش را به من زد که مادر به خدا می سپارمت.
#خواب_مادر
#دیگرچشم_به_راهم_نباشید
چند روزی طول نکشید که شب در عالم خواب دیدم محمدرضا از در خانه داخل آمد یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل در دستش بود ولی جلوی من که آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم، گفتم: چطوری پسرم! این بار چرا! اینقدر زود آمدی گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید! صبح که بیدار شدم از خودم پرسیدم چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد همین خواب را دیدم محمدرضا گفت: دیگر چشم به راه من نباشید! وقتی برای بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود از ما خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنیم برای صلیب سرخ، که ما همین کار را کردیم .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#خبراسارت_وشهادت
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
هشت ماه از این قصه گذشت یک روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را که باز کردم چند نفر ایستاده بودند، با لباس سپاه که یک آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از این تصاویر کسی را
می شناسید، من ورق می زدم دیدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضی ها اصلاً قابل شناسایی نبودند، داشتم ناامید می شدم که در صفحه آخر عکس محمدرضا را دیدم، با حالت عجیبی در عکس خواب بود و لبهایش از هم باز شده بود، گفتم: مادر به قربان لب تشنه اربابت حسین، آیا کسی به تو آب داده یا تشنه شهید
شدی؟ برادر سپاهی گفت: شما مطمئن هستی این پسر شماست؟ گفتم: بله مطمئنم این محمدرضای من است. گفت: پس چرا در این عکس، محاسن ندارد ولی این عکس در اتاق صورتش پر از محاسن است؟ راست می گفت او شب آخر محاسنش را کوتاه کرد و می گفت احتمالاً در این عملیات اسیر شوم می خواهم بگویم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده اند .
#نحوه_شهادت
بعدها دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی شده و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد، او می گفت: محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودیم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و ما اسیر شدیم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند هر دو حالمان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می شد، در روزهای اول از او خواسته بودند، به امام خمینی(رحمت الله علیه) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچ وجه آب به او ندهیم. روز آخر خیلی تشنه اش
بود، به من می گفت: محسن من مطمئنم شهید می شوم، ان شاءالله ما پیروز
می شویم و تو آزاد می شوی بر می گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می روی و می گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد، دیگر چشم به راهش نباشند، بعدها که برادر میرزایی بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایمان تعریف کرد. روز آخر خیلی تشنه اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می کشید تا آب بنوشد در بین راه افتاد و به شهادت رسید به لطف خدا و عنایت اهل بیت (علیهم السلام) در همان لحظه صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند او را برای تدفین بردند. این برادر می گفت: لحظه های آخر خیلی دلم آتش گرفت محمدرضا داد می زد، فریاد می زد جگرم می سوزد ولی من نمی توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت: فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله (علیه السلام)حالا آمدم بگویم اگر در خواب او را دیدید به او بگویید حلالم کند و از من راضی باشد .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#زیارت_عتبات
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
چند سال پیش توفیق شد که به زیارت عتبات مشرف شوم. عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توکل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر کسی التماس کردم از مأمورین تا بگذارند حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمی کردند. مرا منع می کردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشتم قبر را پیدا کردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم
می خواهد پیش من بیایی، خلاصه خیلی التماس کردم و بعد از آن در کربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اکبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#بازگشت_پیکر
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
حدود دو سال از این قصه گذشت، یک روز اخبار اعلام کرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزء اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه؟ او هم گفت:
اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند. گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: گفتم کیه گفت: منزل شهید محمدرضا شفیعی گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید. گفتم: سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز. گفت: این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر کربلا بر می گردد. آن برادر سپاهیمی گفت: الحق که مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ گفتم: یعنی چه، گفت: بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه (سلام الله علیها) است،
اگر می خواهیداوراببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#پیکرسالم_شهید
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی که مجروح شده بود افتادم، دلم می خواست دوباره خودش به استقبال بیاید. وارد اتاق شدیم، نفسم بند می آمد، اگر جای من بودید چه حالی پیدا می کردی؟ بعد از 16 سال جنازه ای را از زیر خروارها خاک بیرون آورده بودند، بالاخره او را دیدم نورانی و معطر بود، موهای سر و محاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد، بعثی های متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا برای از بین رفتن این بدن آن را 3 ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زیر آفتاب کبود شده بود، حتی می گفتند یک نوع پودری هم ریخته بودند ولی اثر نکرده بود. بعدها می گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقی با تحویل دادن جنازه محمدرضا گریه
می کرده و صدام را لعن و نفرین
می کرده که چه انسانهایی را به شهادت رسانده است. خلاصه دو رکعت نماز شکر خواندم و آماده تشییع جنازه شدم .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#تشییع_پیکر
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشک گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورایی به پا کردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به کرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی که در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل کردم و داخل قبر گذاشتم. یک عده گریه می کردند، یک عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن کردم.
#من_میدانم_چراپیکرشهیدسالم_است
یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد، همیشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا ما در سنگر مصیبت می خواندیم، همه با چفیه اشکهایشان را پاک می کردند ولی محمدرضا اشکهایش را به بدنش
می مالید و گریه می کرد.
#عکس_شهیددرعکاسی_دزفول
همیشه و در همه حال او را کنار خودم می بینم، در خواب با او خیلی حرفها
می زنم این حضور برایم خیلی خاطره انگیز بوده است. در همان زمان جنگ یک عکس کوچکی انداخته بود که ما یک دانه از این عکس را در آلبوم داشتیم. دخترم می گفت: این عکس با همه عکسهای محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف می زند، اگر می شد این عکس را بزرگ کنیم خیلی خوب بود. پشت عکس را نگاه کردیم، مخصوص یک عکاسی در دزفول بود. به یاد پسرخاله محمدرضا افتادم که در دزفول کار می کرد، با او تماس گرفتیم قبول کرد تا عکاسی را پیدا کرده و با صاحب آن صحبت کند. بعد از مدتها عکاسی را پیدا کرده بود ولی صاحب عکاسی راضی نمی شد این فیلم عکس را بعد از 16 سال به ما بدهد، یا از روی آن تکثیر کند. چندین بار رفته بود و پیشنهادهای زیادی هم داده بود ولی فایده ای نداشت، تا اینکه بار آخر صاحب مغازه با چشمانی پر از اشک گفته بود: چرا به من نگفتید این شهید چه طور شهیدی است؟ پسرخاله اش گفته بود: خب این شهید هم مثل دیگران مگر فرقی هم می کند. صاحب مغازه گفته بود: دیشب در عالم خواب دیدم این شهید به یک هیبتی آمد سراغم. گفت: چرا فیلم من را به این قمی ها
نمی دهی؟ مگر نمی دانی مادرم منتظر است؟ می گفت: من از جا پریدم، دیدم بدنم دارد می لرزد، دویدم داخل عکاسی، 6 عکس بزرگ از این فیلم چاپ کردم. پسر خاله اش می گفت: هر کاری کردم پول نگرفت، یک عکس هم برای خودش یادگاری برداشت .
#حرف_آخرازلسان_مادرشهید
می سوزیم و می سازیم و امید داریم
ان شاءالله شهداء ما را شفاعت کنند. امیدوارم شهداء را بشناسیم و راه آنها را دنبال کنیم، یاد شهداء همیشه باید در متن کارهای ما قرار بگیرد، من همیشه در نمازهایم برای رهبر و مهمتر از همه برای امام زمان(عجل الله تعالی فرجه شریف) دعا می کنم تا آقا بیاید و همه سختی ها و مصائب تمام شود و ملتهای مظلوم از چنگال متجاوزان رهایی بیابند .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀
🌸🍀🍀🌸
🌸 🍀🍀 🌸
🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#خواب_شهادت
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیددفاع_مقدس
#عبدالاحد_مسرور
شهید عبدالاحد مسرور در خواب دیده بود که یکی از همرزمانش بنام شهید اسد رود؛ روی تختی آرمیده است و به شهید مسرور می گویدکه این دو تخت ، یکی مربوط به شما ویکی دیگر ازتخت ها مربوط به یه نفر دیگه است .
بعد از اینکه شهید مسرور این خواب را برای خانواده شهید اسد رود بیان
می کند برادر شهید اسد رود به شهید مسرور می گویدکه ناراحت نباش ، شما هم شهید می شوید ، لذا شهید عبدالاحد مسرور اینقدر خوشحال می شود که سر از پا نمی شناسد . شهید مسرور به مادرش می گوید : مادر جان اگر شهید شدم اصلا برایم گریه نکنید اگر که مفقود شدم چه بهتر ...
که تقدیر عبدالاحد را مفقود شدن رقم میزند ومادری که سالها چشم انتظار خبری از فرزند عزیزش ، تا بعد از چندین سال پلاکی وچند تکه استخوان چشم انتظاری مادری دل سوخته را پایان میرساند .
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀
🍀🌸🌸 🌸🌸🍀
🍀🍀🍀 🍀🍀🍀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺🍁🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺
🍁🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁
🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁🌺
🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁🌺🍁
🌺🔸🔸🍁🌺
🔸🔸🍁🌺🍁
🔸🍁🌺🍁🌺
🍁🌺🍁🌺🍁
#جوی_آب
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#میرزا_مهدی_صابری
#لشکرفاطمیون
یه روز من و "میرزامهدی" که اون موقع چهارساله بود تو محله ؛ کنار ی جوب بزرگ که آب زیادی هم داشت منتظر
بابا ی "میرزامهدی" ایستاده بودیم ی لحظه حس کردم صدای شالپ شولوپ آب میاد نگاه کردم دیدم مهدی باکله و دستاش رفته تو آب پاهاش لبهی جوبه آوردمش بیرون پرسیدم : چرا اوینجوری شدی؟گفت : مامان ی توله سگ خیلی کوچولو رو داشت آب میبرد خواستم نجاتش بدم ؛ غافل از اینکه مرده بوده شهید "میرزامهدی" وقتی فهمید حیوون زبون بسته مرده خیلی ناراحت شد ،گریه می کرد و می گفت : مامانش کجا بوده که بچه ش مرده افتاده تو آب ..!
🌺🍁🌺🔸🔸🌺🍁🌺
🍁🌺🔸 🔸🌺🍁
🌺🍁🌺🔸🔸🌺🍁🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺🍁🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺
🍁🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁
🌺🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁🌺
🍁🌺🔸🔸🍁🌺🍁🌺🍁
🌺🔸🔸🍁🌺
🔸🔸🍁🌺🍁
🔸🍁🌺🍁🌺
🍁🌺🍁🌺🍁
#خدا_هست
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#میرزامهدی_صابری
#لشکرفاطمیون
آخرین باری که مهدی به ایران آمد با هم به مشهد رفتیم و بعد از این که زیارت کردیم ؛ در صحن سقاخانه دیدم ایستاده و می خندد، به مهدی گفتم : چیه مادر چرا می خندی؟ گفت : مادر امضای شهادتم را از آقا امام رضا(علیه السلام) گرفتم ؛ من به مهدی گفتم : مادر اگر تو شهید بشوی من دیگر کسی را ندارم
دستش را به سمت آسمان برد و گفت :
خدا هست .
#شهیدمهدی_دعوتم_کرده_بود
دو سال میشه که شهید مهدی رو بعد از شهادتش می شناسم . تو این دوسال به قم و مشهد مشرف شدم و خیلی دلم
می خواست مزارشهید مهدی رو پیدا کنم اما چون کاروانی بود نمی شد .
امسال هم به مدد اقا امام رضا (علیه السلام )باز هم اومدیم قم ، قبل از این که قم برسیم به مسئول کاروانمون گفتم : خیلی دلم می خواد برم گلزار شهدای گردان فاطمیون ، ایشون گفتن ؛ اطلاعی از مکان بهشت معصومه (سلام الله علیها) ندارند و ان شاءالله ی روزی خودم میرم . قم رسیدیم، و کاروان جهت اقامه نماز و ناهار تو ی پارک وایساد . تو پارک ، یهو چشمم به پرچم های سبز و خوشگل برافراشته رو مزار شهدا خورد . فکر می کردم گلزار شهدای دفاع مقدس هستش . جلو تر که رفتیم مسئول کاروان بهم گفت به آرزوت رسیدی !! من ناخواسته تو گلزار
می دویدم تا که چشمم به مزارشهید مهدی خورد اشک از چشمام جاری شد ؛شهیدمهدی دعوتم کرده بود .
« اي پيامبر! هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند! بلكه آنان زندهاند و نزد پروردگارشان روزي داده ميشوند .»آیه۱۶۹ سوره آل عمران
🌺🍁🌺🔸🔸🌺🍁🌺
🍁🌺🔸 🔸🌺🍁
🌺🍁🌺🔸🔸🌺🍁🌺
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼💠 💠💠
🍁💠💠 💠 💠
🌼💠 💠💠
🍁🌼🍁 💠💠💠
🌼🍁🌼💠💠💠💠🍁🌼
💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#دلتنگی
#ازلسان_مادرگرامی
#شهیدمدافع_حرم
#احمدگودرزی
خیلی روزها دلتنگ فرزندم میشم ؛
ودرتنهایی خودم در فراقش گریه
می کنم ؛ احمد آقا سفارش کرده بود
که اگر شهید شد به مادرم بگید در
جمع گریه نکنه که دشمن شاد نشیم .
و از طرف من بگید در خانه در تنهایی خودش گریه کنه که صدای گریه اش به گوش دشمنان اسلام نرسه .چرا که اونها دلشاد میشند ؛ و نگذارید کسی بهتون تسلیت بگه چرا که من شهیدم و شهیدان زنده اند و نمرده ام . که کسی بخواهد تسلیت بگوید . و من هم حس می کنم که احمد زنده است و همیشه داره تو خونمون رفت و آمد می کنه و در منزل میچرخه و داره باهام
صحبت می کنه . اما خوب برای ی مادر خیلی مشکله که بچه اشو به درد سر بزرگ کنه و دلتنگش نشه . نه اینا همش اشتباهه وآدم خواه یا ناخواه دلتنگ میشه و من موقعی که می رویم بهشت زهرا سر مزار احمد آقا باهاش کمی حرف میزنم آرامش پیدا می کنم .
🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼
🍁🌼💠💠💠🌼🍁
🌼🍁 💠💠 🍁🌼
🍁🌼 💠 🌼🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم