🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌴🔵🔵🔵🔵🔵🌴
🌴🌀🌀🌀🌀🌀🌴
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
🌼🌺🌺🌼🌺🌺🌼
#مختصرزندگینامه
#ازلسان_مادرگرامی
#آزاده_شهیددفاع_مقدس
#محمدرضاشفیعی
اهل قم و محله پامنار هستیم، از ابتدای زندگی با فقر و تنگدستی شروع کردیم، شوهرم چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی داشت به او حسین بلندگو هم می گفتند. اول زندگی چند تیکه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمین خریدیم، شروع کردیم با شوهرم به ساختن. من خشت می گذاشتم او گل می مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردیم و رفتیم مشغول زندگی شدیم. برای تابستان مشکلی نداشتیم، ولی زمستان به مشکل بر می خوردیم، خرجی شوهرم فقط خانه را کفایت می کرد. شروع کردم به قالی بافتن یک قالی بافتم، خانه را کاه گل کردیم. یکی بافتم، برق کشیدیم، یکی دیگر را بافتم و لوله کشی آب کردیم، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتیم تا اینکه خدا محمدرضا را به ما داد و به برکت قدمش وضع زندگی ما کمی بهتر شد و منزلمان را توانستیم در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنیم.
#تولدمحمدرضا
محمدرضا در سال 1346 به دنیا آمد و با آمدنش رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. بچه زرنگ، کنجکاو و با استعدادی بود. به همه چیز خودش را وارد می کرد و می خواست همه چیز را یاد بگیرد. او مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک من بود و نمی گذاشت یک لحظه من دست تنها بمانم. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. 11 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. من وقتی گریه می کردم به
من می گفت: گریه نکن من هم گریه ام
می گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت من که هستم .
🔵🌴🌴🌴🌴
🔵🌺🌺🌺🌺
🔵🌀🌀🌀🌀
🔵🌼🌼🌼🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم