eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمد مهدی بار آخر با پسر خاله اش جبهه بودند و سه روز قبل از شهادتش در جبهه خواب شهادتش را دیده بود و فردای آن برای محمد آقا پسر خاله اش تعریف می کند که : محمد دیشب خواب دیدم تو همین جبهه تو این چادرها بزم عروسی به پا بود و من هم با همین لباس خاکی رفتم داخل چادر عروسی؛ و محمد پسر خواهرم بعداز شهادت محمد مهدی این خاطره رو برای من تعریف کرد و گفت: خاله جان عروسی که محمدمهدی خواب دیده بود همین بود که به شهادت رسید. آمده بود مرخصی به من می گفت: مادر تقصیر شماست که من به شهادت نمی رسم؛ گفتم: چرا؟! گفت: من میدونم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیت الکرسی می خونید من شهید نمی شم. شما با خوندن آیت الکرسی مانع شهادت من میشید. دیگه آیت الکرسی نخونید. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚪️🔶⚪️🔶⚪️🔶⚪️🌺 🔶⚪️🔶⚪️🔶⚪️🔶🌺 ⚪️🔶⚪️🌺🌺🌺🌺🌺 🔶⚪️🔶🌺 ⚪️🔶⚪️🌺 🔶⚪️🔶🌺 ⚪️🔶⚪️🌺 🌺🌺🌺🌺 (خواب دیدن سردارشهید محمدجعفرخانی به همراه یازده نفر از نیروهایش که به وقوع پیوست) اواخر ماه مبارک رمضان بودما همراه بچه ها از جمله شهیدان محمد غفاری، بریهی و.تو اتاق نشسته بودیم یکدفعه جعفرخان با لبی خندان وارد اتاق شد!گفتیم:خُب جعفرخان دیگه کم کم داری بازنشست می شی. دیگه از دست ما راحت می شی، برا همین اینقدر خوشحالی!اینقدر این فرمانده با عظمت و دوست داشتنی وخاکی بود که ما رو یاد فرماندهان دوران جنگ می انداخت.البته جعفرخان زمان جنگ هم فرمانده بود. اما کاری با دلهای بچه ها کرده بود که همه عاشق او بودند.صلابت خاص فرماندهی را داشت، اما او بر دلهای نیروها فرمانروایی می کرد.جعفرخان خنده ای کرد و گفت:نه بابا، بازنشستگی چیه؟ بچه ها یه چیزی شده که...بعد کمی مکث کرد و گفت: من اینقدر خوشحالم که ... اما به وقتش بهتون می گم!همه با چشمهای گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم. ما خیلی کنجکاو شدیم. خدایا چی شده که جعفرخان اینقدر خوشحال و سرحاله!؟ حاجی دم در نشسته بود. همه ما بلند شدیم و رفتیم دور جعفرخان حلقه زدیم. همه با هم می گفتیم: حاجی باید بگی چی شده!؟ ما از اینجا نمی ریم تا بگی چی شده!جعفرخان که هیچ راه چاره ای نداشت گفت: بچه ها می خوام بهتون مژده بدم!گفتیم: مژده!؟ گفت: آره، بعد نگاهی به چهره تک تک بچه ها کرد و ادامه داد: ان شاءالله توی این عملیات که می خوایم بریم دوازده نفر از ما رفتنی شدند!باتعجب گفتیم: یعنی چی، چی شده!؟گفت: خواب دیدم که دوازده نفر از جمع ما شهید می شن!!بچه ها می گفتن یعنی حاجی می شه ما هم به آرزومون برسیم؟ جعفرخان گفت: چرا نمی شه، فقط بیشتر تلاش کنید، خودسازی کنید. اما دیگه چیزی از ماجرای دوازده شهید نگفت.بعدها از یکی از نزدیکان فرمانده شنیدم که جعفرخان، در عالم رویا امام حسین(علیه السلام) را دیده بودند. او مژده شهادت را از مولایش شنیده بود و دوازده یار خود را هم در کنار سیدالشهداء(علیه السلام) دیده بود.جعفرخان حتی نحوه شهادت بچه ها را می دانست. شنیدم که به برخی از شهدا گفته بود که چگونه شهید خواهند شد؟! برخی را هم گفته بود شما مجروح می شوی و ...قبل از آن روز، نیروهای ما دو مأموریت رفته بودند.  چند نفری از بچه ها مجروح شده بودند.علی پرورش هم تازه به شهادت رسیده بود. عجیب زمزمه شهادت تو بچه ها پیچیده بود. خیلی ها برای شهادت لحظه شماری می کردند.تمرین های سخت آغاز شد. بچه ها واقعاً زحمت می کشیدند. حتی برخی با زبان روزه این همه سختی می کشیدند. صبح ها زیارت عاشورای بچه ها ترک نمی شد. نماز شب و... در میان بچه ها همه گیر شده بود.*** آری درسیزدهم شهریور سال نود خواب شهیدجعفرخانی به وقوع پیوست وخودش ویازده نفر از نیروهایش در ارتفاعات جاسوسان شمالغرب در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسیدند 🌺⚪️🔶⚪️🔶⚪️🔶🌺 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 🌺⚪️🔶⚪️🔶⚪️🔶🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍁🌺 🌸🍁🌺🍁🌸 🍁🍁🍁 🌺 🍁 🌸🍁 🍁🍁 🍁 🌸🍁🌺🍁🌸 🌺🍁 🍁🍁 🍁 🌺 قسمت ۲۱ گفت: من خواب شهادتم رو هم دیدم. قراره توی تهران شهید شم. هر وقت می رفتیم بهشت زهرا حال غریبی پیدا می کرد. سر مزار برادرش که می رسیدیم یک دل سیر باهاش حرف می زد و می گفت: احمد جون حواست به ما هم باشه. خودت جای ما رو نگه دار. جنگ سوریه که شروع شد بی قراری او هم شروع شد. می گفت: باب شهادت دوباره باز شده. هر کس جا مونده باید بجنبه. معلوم نیست تا کی میشه رفت. گفت دوست دارم در رکاب آقا شهید شم، ولی شهدای مدافع دستشون خیلی بازه. سوریه که بود دلم قرص بود. می دونستم قرار نیست اونجا شهید بشه ولی اشتیاقش رو هم برای شهادت می دیدم. مسموم که شد، قرار بود سوریه درمان بشه ولی بخاطر وخامت حالش منتقل شد تهران. خوابش تعبیر شد. حالا پایین پای برادرش همونجاییه که احمدآقا براش نگه داشته بود... 🌸🌸🍁🌺🍁🌸🌸 🌸🍁🌸 🌸🍁🍁🍁🍁🌸 🌸🌺🌺🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ ♦️✨🌿✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨🌿✨ ♦️✨🌿✨ ♦️✨🌿 ♦️✨ عبدالمهدی می‌گفت وقتی این حرف‌ها را از زبان مادر شهید علمدار شنیدم، حساب دیگری روی سیدمجتبی باز كردم و همان لحظه به ایشان متوسل شدم. ایشان هم از شهید علمدار دقیقا همانی را خواسته بود كه من طلب كرده بودم. همسر خوبی كه عاقبت به خیرشان كند! عبدالمهدی گفت: «من یک سرباز ساده‌ام. دوست دارم همسرم هم ساده باشد و ساده زندگی کند و انتظار و توقع بیجایی از من نداشته باشد.» من هم در جوابش گفتم: «من ایمان تو و تقوایت را می‌خواهم. همین ها کافی هستند. مال دنیا برای من هیچ است!خیالتان راحت باشد.» موقع خواستگاری حرفی در مورد شهادت نزد، ولی بعد از عقد این موضوع را مطرح كرد. یک روز بعد از عقدمان من را به گلستان شهدا برد. اول رفتیم سر مزار شهید جلال افشار. علاقه عجیبی به این شهید داشت و از عنایات او هم زیاد برایم تعریف می‌كرد. بعد گفت: حرف مهمی با شما دارم كه در مراسم خواستگاری عنوان نكردم، چون می‌ترسیدم اگر بگویم حتما جوابتان منفی می‌شود. گفتم: «خوب حالا حرفتان را بگویید.» گفت: «شما در جوانی من را از دست می‌دهید ومن شهید می‌شوم.» نگاهی به عبدالمهدی كردم و گفتم: با چه سندی این حرف را می‌زنید؟ مگر كسی از آینده خودش خبر دارد؟ عبدالمهدی گفت: «من قبل از ازدواج، زمانی كه درس طلبگی می‌خواندم، خواب عجیبی دیدم. رفتم خدمت آیت‌الله ناصری و خواب را برای ایشان تعریف كردم. ایشان از من خواستند كه در محضر آیت‌الله بهجت حاضر شوم و خواب را برای ایشان تعریف كنم. وقتی به حضور آیت الله بهجت رسیدم، نوید شهادتم را از ایشان گرفتم.» [راوی:همسر شهید] ♦️ ♦️✨ ♦️✨🌿 ♦️✨🌿✨🌿 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌼🌼🌼🍀🌼🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀 🌼🍀🍀🌼 🍀 🌼 🌼🍀🍀🍀🌼 🌼 🌼🍀🍀🌼 🍀🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼 🍀🌼🌼🌼🌼🌼🌼🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 (این خواب را شهید مسرور در دفترشان نوشته بودند "موضوع شهادت") این خواب خیلی مرا خوشحال کرد. خواب دیدم که امام سجاد(علیه السلام) نوید و خبر شهادت من را به مادرم می گوید و من چهره آن‌حضرت را دیده و فرمودند : «تو به مقام شهادت می رسی» و من در تمام طول عمرم به این  خواب دل بسته‌ام و به امید شهادت در این دنیا مانده‌ام و هم اکنون که این خواب را می‌نویسم یقین دارم که شهادت نصیبم می‌شود و منتظر آن هم خواهم ماند تا کی خداوند صلاح بداند که من هم همچون شهیدان به مقام شهادت برسم و به جمع آن‌ها بپیوندم و هم اکنون و همیشه در قنوت نمازم همیشه (اللهم الرزقنی توفیق الشهادت فی سبیل الله) است که خداوند شهادت را نصیبم کند و از خدا هیچ مرگی جز شهادت نمی‌خواهم . 🍀🌼🌼🍀🌼🌼🍀 🌼🍀🌼 🌼🍀🌼 🍀🍀 🍀🍀 🌼 🌼 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸🍀🍀🍀🌸🌸🍀 🌸🍀🍀🌸 🌸 🍀🍀 🌸 🍀🍀🌸🍀 🌸🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 شهید عبدالاحد مسرور در خواب دیده بود که یکی از همرزمانش بنام شهید اسد رود؛ روی تختی آرمیده است و به شهید مسرور می گویدکه این دو تخت ، یکی مربوط به شما ویکی دیگر ازتخت ها مربوط به یه نفر دیگه است . بعد از اینکه شهید مسرور این خواب را برای خانواده شهید اسد رود بیان می کند برادر شهید اسد رود به شهید مسرور می گویدکه ناراحت نباش ، شما هم شهید می شوید ، لذا شهید عبدالاحد مسرور اینقدر خوشحال می شود که سر از پا نمی شناسد . شهید مسرور به مادرش می گوید : مادر جان اگر شهید شدم اصلا برایم گریه نکنید اگر که مفقود شدم چه بهتر ... که تقدیر عبدالاحد را مفقود شدن رقم میزند ومادری که سالها چشم انتظار خبری از فرزند عزیزش ، تا بعد از چندین سال پلاکی وچند تکه استخوان چشم انتظاری مادری دل سوخته را پایان میرساند . 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🌸🌸🌸🌸🌸🍀 🍀🌸🌸 🌸🌸🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم