eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
303 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمد مهدی فرزند اول ما بود . قبل از به دنیا آمدنش پدر بزرگم که سیدبزرگواری بودند را در خواب دیدم که فرزند پسری را در آغوش دارد و آن را به من داد و گفت: این پسر نامش محمد است؛ گفتم: منکه هنوز فرزندم به دنیا نیامده است . گفت : این همان فرزنداست که به دنیا می آوری. فرزند اولم که محمد مهدی باشد را در منزل به دنیا آوردم و به بیمارستان نرفتم. و الحمدلله که سالم بود و از آنجایی که من نام مهدی را خیلی دوست داشتم می گفتم: نامش رامهدی بگذاریم ولی بخاطر خوابی که دیده بودم و تولدش مصادف شد با میلاد حضرت محمد صل الله علیه وآله وسلم هردونام را برایش انتخاب کردیم . و محمد یعنی بسیارتحسین شده و آنکه خصال پسندیده اش بسیار است. و خدا را شکر که نام زیبای محمد برازنده ی فرزندم بود. و باهمان سن کمش دارای خصلتهای بیشماری بود و به درگاه خدا روسفیدمان کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 اوایل ما از نظر مالی وضعیت خوبی نداشتیم و در جنوب شهرتهران در خیابان شهباز جنوبی زندگی می کردیم. در اون محله همه جور آدمی داشت. و از نظرفرهنگ اجتماعی در سطح پائینی بود. بخاطر همین من نمیزاشتم محمدمهدی از خونه بیرون بره و همیشه بهش تاکید می کردم که دقت کند باهر کسی در جامعه نگردد و تو انتخاب دوست و رفیق باید مواظب باشد چون بعضی افراد گرگ هستند در لباس میش. برای همین محمدمهدی از بچگی جوری تربیت شد که اهل رفت و آمد در کوچه و خیابان نبود حتی وقتی هم بزرگتر شده بود و ما به این محله سرآسیاب آمدیم فقط یک دوست خوب داشت. که بعداز شهادتش هم تنها دوستی بود که آمد تشیبع جنازه محمدمهدی و دیگر هم ما ندیدیمش. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی خیلی علاقه به نمازو روزه گرفتن داشت. ایشان از ۱۰ سالگی شروع کردند به نماز خواندن و ماه مبارک رمضان که می شد هرشب قبل از خواب سفارش می کردند که حتما برای سحر بیدارش کنیم. و چندسال قبل از حد تکلیف نماز می خواند و روزه می گرفت و خیلی مواظب بود که فرصتها را از دست ندهد. بچه ای بود که از همان کودکی ونوجوانی درک بالایی داشت و به مسائل دینی اهمیت می داد. و زمانی که به شهادت رسید نماز و روزه قضا نداشت. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی موقع راه رفتن در کوچه و خیابون همیشه سرش پایین بود؛ به گفته ی یکی از همسایگان که تعریف می کرد: هر وقت تو کوچه محمدمهدی را می بینم چانه اش به سینه اش چسبیده و نگاهش به زمینه و سرشو بالا نمی آورد. بله سرش را پایین می انداخت تا مبادا نگاهش به نامحرم بیافتد. یبارم یادمه رفت در خانه رو باز کرد تا وارد کوچه بشه ولی سریع درب منزل رو بست و برگشت. سوال کردیم چرا نرفتی؟ گفت: خانمهای همسایه تو کوچه دور هم نشستند؛ من برم خوبیت نداره. محمدمهدی در هر صورت تلاش می کرد تا حرمتها و حریمها را حفظ کند و حدوداحکام الهی را رعایت می کرد و چشمهایش را از گناه محافظت می کرد. و رضایت خدا برایش از همه چیز مهمتر بود. «بحار الانوار، ج ۱۰۴، ص ۳۸» رسول خدا صلّی الله علیه و آله وسلم فرمودند: نگاه به (نامحرم) یکی از تیر های زهر آلود شیطان است، هر کس از ترس خدا آن را ترک نماید، خداوند ایمانی به او عطا فرماید که شیرینی آن را در دل خویش بیابد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 ۵ سال ۱۳۶۳ همسرم به مراسم حج واجب رفتند. وقتی برگشتند از مکه برای محمد مهدی ساعت مچی سیکو۵ سوغاتی خریده بودند.‌ من هم خیلی روی سرو لباس بچه هام حساس بودم دوست داشتم بچه هام همیشه مرتب و منظم و شیک و تمیز باشند. بخاطر همین ی دست کت و شلوار خوش رنگی برای محمدمهدی خریده بودم. یک روز که محمدمهدی کت و شلوارش رو پوشیده بود و ساعت سیکو۵ که آن زمان ساعت با ارزشی بود و گران قیمت هم بود وپدرش سوغاتی ازمکه برایش آورده بود را به دست بسته بود و رفته بود مدرسه . معلمش وقتی می بیند این بچه خیلی شیک و با کلاس رفته مدرسه؛ بهش میگند که به مادرت بگو فردا بیاد مدرسه. فردای آنروز من رفتم‌مدرسه و معلمش خیلی ناراحت بود و می گفت: خانم شما از الان این چیزها رو برای بچتون می خرید فردا که بزرگتر شد توقعاتشم بزرگتر میشه. و شما باید در این زمینه بیشتر دقت کنید. ولی من مادری بودم که به نظافت و تمیزی و سرو وضع فرزندانم بسیار اهمیت می دادم و فقط دوست داشتم فرزندانم مرتب و منظم باشند و قصدم این نبود که بچه هایم از نظر اخلاق و رفتار جوری بشوند که در پی تجملات یا مادیات دنیوی بروند. و خدارا شکر محمد مهدی هم اینجور مسائل را خوب می فهمید و هیچ وقت توقعات بیجا از ما نداشت‌. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی کلاس اول دبیرستان بود. یک روز که فکر می کنم درس ریاضی هم داشتند قبل از آمدن معلم سر کلاس؛ دانش آموزا خیلی شیطنت می کنند و سرو صدا به راه می اندازند. از قضا وقتی معلمشون میاد وارد کلاس میشه محمد مهدی هم که خیلی بی آزار و آروم بود وسط کلاس ایستاده بودو می بینه و از وضعیت بی نظمی کلاس ناراحت میشه و یک سیلی محکم تو صورت محمد مهدی میزنه جوریکه لپش از داخل بین دندانهایش گیر می کنه و زخم میشه و کلی خون میره. آمد منزل و به من ماجرا رو تعریف کرد. منم فرداش رفتم مدرسه و چون می دونستم پسرم اون سیلی رو به ناحق خورده با گریه به مدیر مدرسه شکایت کردم که چرا بقیه بی انضباط بودند ولی سیلیشو بچه ی من خورده!؟ مدیرهم با حرف زدن می خواست من و آروم کنه و یجورایی هم از معلم دفاع می کرد. بود تا سال بعد محمد مهدی رفت جبهه و به شهادت رسید رفتم مدرسه و به مدیرو معلمها گفتم: بچه ایکه شما به ناحق سیلیش زدید رفت و شهید شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی فرزند اولم بودو خیلی بچه ی با اخلاقی بود و بزرگتر از دیگر فرزندانم بود و بچه هام خردسال بودند. من تو کارهای منزل دست تنها بودم و احتیاج به کمک داشتم محمد مهدی همیشه کمک حالم بود و دنبال من راه می رفت و می گفت: مامان بزار کمکت کنم و هر کاری که از دستش بر میامد کوتاهی نمی کرد و مواظب خواهرانش بود وحتی با فرزند دومم که خواهر اول محمد مهدی میشد چهارسال فاصله سنی داشتند. محمد مهدی پنج تا خواهر داره که دو تا از خواهرانش دو قلو هستند ومن خودم براشون چادر دوخته بودم که از همون بچگی باحجاب آشنا بشند و یاد بگیرند چادر سر کنند. و هر وقت با هم بیرون می رفتیم محمد مهدی به خواهرانش می گفت: باید محجبه باشید و حجابتونو کامل کنید و قشنگ رو بگیرید وگرنه من خجالت می کشم. بااینکه خواهرانش کم سن و سال بودند ولی همیشه اونارو سفارش به حجاب می کرد و دوست داشت که زینب وار باشند. و خیلی با خواهرانش مهربون بود و بازیشون می داد و محبت برادرانشو به پاشون می ریخت. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی هر وقت غذا می پختیم اصلا اهل ایرادو بهانه نبود و همیشه از نعمتهای خدا به اندازه ی نیاز استفاده می کرد. فقط بین غذاها خیلی شوید باقالی پلو با گوشت یا مرغ دوست داشت. بین میوه ها هم تقریبا هندوانه رو بیشتر دوست داشت. که تو جبهه هم وقتی هندوانه می خورده یک عکس یادگاری دوستاش ازش گرفتند و کلا بنده ی شکرگزار خدا بود. تو درس و مشق مدرسه هم خیلی عالی بود و همیشه نمراتش عالی بود و ما هیچ وقت سر درس و مشق با محمد مهدی تا بود و دبیرستان می رفت به مشکل برنخوردیم. و عمرش اونقدی نبود که بفهمیم در چه زمینه هایی استعداد داره و اینیم که بود جنگ بود و در حال رفت و آمد به جبهه بود و فرصت نداشت که دنبال هنری یا کلاسهای متفرقه آموزشی بره تا زمانیکه به شهادت رسید و در کلاس انسانیت با مدال افتخار شهادت دارای رتبه و مقام شد به درگاه احدیت و در امتحانات الهی روسفیدشد. محمدمهدی پای منبربرادرم که دائیشون می شد حاج آقا شیخ حسین انصاریان خیلی می رفت و پای منبر آسید قاسم شجاعی که بیشتر درمسجد لرزاده منبر داشتند می رفت و جدیدا رحمت خدا رفتند و شنیدم که بردند کربلا یا نجف بخاک سپردند. و پای منبرآیت الله فلسفی در خیابان ری می رفتند و درس دین و زندگی و اخلاق می گرفتند. محمدمهدی به قرآن اهمیت می داد و در مدرسه سعی می کرد کارهای قرآنی هم انجام بده و در بسیج فعالیتهای فرهنگی شهدایی هم داشتند. و در زمینه ورزش هم یاد ندارم دنبال فوتبال رفته باشه فقط دنبال هنرهای رزمی می رفتند تا بتونند آمادگی دفاعی پیدا کنند و بهتر بتونند در جبهه ها خدمت کنند. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 یبارآمده بود مرخصی و می گفت: تو جبهه به من می گند چطور شما یه دونه پسری مادرت بهت اجازه داده بیایی جبهه !!؟ می گفتم: خب شما چه جوابی بهشون می دادید؟ گفت : من بهشون می گفتم: من مادرم خیلی شجاعه و آدم فهمیده ایه و تو ی خانواده ی مذهبی به دنیا اومده؛ هیچ وقت نمیاد به من بگه نرو جبهه و نرو از اسلام دفاع کن ونرو پشتیبانی کن. و مادرمم طرف حق هست و الحمدلله با بصیرت هستند. محمد مهدی دو سه روزی بود که آمده بود مرخصی دیدم داره آماده میشه برگرده جبهه!! من تعجب کردم که چرا به این زودی می خواد برگرده ؛ پرسیدم چرا می خوای به این زودی برگردی جبهه آخه این چه اومدن و رفتنی بود؟! گفت: احتمالا ی عملیاتی پیش رو داریم ولی یهو حرفشو عوض کرد گفت: نه نه مامان عملیات نداریم؛ همینجوری می خوام بر گردم و زود باید برم. وقتی حرفشو عوض کرد فهمیدم نمیخواد عملیات یه وقت برملا بشه و هم نمی خواست من مادر دلواپس بشم.‌ 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 زمانیکه دخترم وحیده ۴ ماهه شده بود محمدمهدی آمده بود مرخصی تصمیم گرفتیم باهم بریم مشهد پابوس آقا امام رضا علیه السلام . یک روز بعداز زیارت باهم رفتیم بازار رضا اونجا محمد مهدی رفت یک انگشتر عقیق خرید و داد تا روی انگشتر را کلمه ی "یاحسین" حک کنند. و این انگشتر تو دستش بود تا زمانیکه به شهادت رسید. وقتی پیکر پاکش برگشت و خواستند غسل و کفنش کنند هر کاری کردند این انگشتر از انگشتش جدا نمی شد. و از دایی شهید که حاج شیخ حسین انصاریان هستند سوال کردند چکار کنیم انگشتر از دست شهید در نمیاید ؟! ایشان گفتند: چون محمد مهدی دوست داشته این انگشتر باهاش باشه اصلا در نیارید از دستش بزارید باشه. و ما محمد مهدی رو همینجوری باهمون انگشتر به خاک سپردیم. جنگ بود ولی من در فکر آینده ی محمدمهدی بودم. یک روز ازش سوال کردم . می خوای آینده چکاره بشوی ؟ گفت:حالا که فعلا جنگ هست و معلوم نیست که من به کجاها برسم؛ حتی یبار که می خواست بره به جبهه از من پرسید: مامان دوست داری من چقدر عمر کنم؟ گفتم: عزیزدلم اولا که عمر دست خداست. ولی به هر حال هر پدرو مادری آرزو داره که اولادش و تو لباس دامادی ببینه؛ گفت: آهان فکر می کنید که من می خوام هفتاد؛ هشتاد سال عمرم‌ کنم !! نهایتا اینهمه سال هم عمر کنم چه فایده داره ؟! اینقدر برنج بخورم اینقدر لباس کهنه کنم چه فایده ای داره ؟! جزء گناه و معصیت هیچی دیگه نیست. پس من برم جبهه شهیدشم لااقل خاک پای شهدا بشم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی فرزند اول بود و تک پسر. برای همین خیلی پدرش روی او حساس بود. و بخاطر اینکه خیلی از نظر عقلانی و دانایی هم زود بزرگ شد؛ هر روزی که قد می کشید و از عمرش می گذشت با پدرش هم رفیقترمی شد. و همیشه باهم بودند و به چشم پدرش خیلی عزیز بود. سال ۱۳۵۷ زمانیکه تظاهراتها به اوج خود رسیده بود. همراه پدرش به تظاهرات می رفتند. آنسال محمدمهدی یک پسربچه حدودا ۶ الی ۷ ساله بود و هر زمانی که در منزل بود وقتی سرو صدای تظاهر کننده ها را می شنید دوست داشت که برود و به جمعشان بپیوندد؛ ولی من مانعش می شدم که تنهابرود. و وقتی پدرش به تظاهرات میرفت باایشان همراه می شد. و از همان کودکی با پدرش رفیق بود. وقتی هم که محمد مهدی به شهادت رسید. پدرش از نظر روحی خیلی ضربه خورد و شُک بزرگی بهشون وارد آمد که نزدیک دوسال خانه نشین شدو با هیچ کس رفت و آمد نمی کرد. و خیلی تنها شده بود و به لطف خدا کم کم با داغ فرزندی که رفیقش بود کنار آمد. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 زمانیکه محمدمهدی به جبهه می رفت من سر دختر چهارمم باردار بودم؛ و محمد مهدی تاکید داشت که اگر خدا خواهری بهش عطا کرد نامش را زینب بگذاریم. و هربار هم که نامه می نوشت مجدد می گفت: نامش را زینب بگذاریم. ولی وقتی به دنیا آمد ما نام وحیده را برایش انتخاب کردیم و در نامه برایش نوشتم اسم خواهرت را وحیده گذاشتیم. محمد مهدی هم از آنجایی که انسان بسیار فهمیده و عاقلی بود. نگفت که چرا زینب نگذاشتید. نوشته بود حالا که نامش را وحیده گذاشتید پس جوری تربیتش کنید که زینب گونه بار بیاید. و قبل از اعزامش هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود که رفتم بدرقه اش کنم ولی هرچه گشتم بین جمعیت پیدایش نکردم و برگشتم منزل؛ در نامه نوشته بود مادرجان وقتی آمدی بدرقه ام من شما را دیدم ولی مرا ببخشید خودم را مخفی کردم بخاطر اینکه نخواستم شما با دیدن من با اون وضعیتتون نگران و ناراحت بشید و این شد که از دور شما را دیدم و خداحافظی کردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمدمهدی تو جبهه با یک پیرمردی آشنا میشه که ظاهرا خیلی هم باهاش رفیق میشه و بعدا اون پیرمرد به شهادت می رسه. یبار دیدم که محمد مهدی نماز قضا می خونه و روزها رو روزه می گیره!! گفتم: مادر چرا داری نمازقضا می خونی شما که نماز قضا نداری؟! گفت: نه مادرجان من برای خودم نمی خونم به نیابت از پیرمردی که تو جبهه بود وباهاش آشنا شدم و به شهادت رسیدنمازقضا می خونم و روزه قضا می گیریم. یک شب خواب دیدم رفتم کربلا ولی خیلی کربلا خرابه بود. همینجور که نشسته بودیم به من گفتند: اینجا مزار حضرت زهرا رعلیهاالسلام" هست. تا این و شنیدم خیلی گریه کردم و بحساب خودم روضه می خوندم و گریه می کردم. و زمانی که محمد مهدی شهید شده بود و هنوز خبر شهادتش را به ما نداده بودند خواب دیدم که امام خمینی "رحمت الله علیه" آمده بودند منزل ما و خیلی ناراحت و نگران بودند. من به آقا خمینی گفتم: آقا چرا بعداز چند وقت حالا که آمدید اینجا اینقدر ناراحت هستید؟! آقا گفتند: من ناراحت شماها هستم. محمدمهدی وقتی هنوز شهید نشده بود براش ی دست کت و شلوار سورمه ای رنگ با یک بلوز آبی رنگ خریده بودم. وقتی می پوشید بهش می گفتم: محمد مهدی؛ این لباسارو می پوشی عین دامادا میشی!! بعداز شهادتش یک شب با همین لباسا و همون شکل و شمایل در خواب دیدمش و بهش گفتم: دیدی مادرجان چقدر بهت می گفتم هر وقت این لباسارو می پوشی شبیه دامادا میشی؛ محمد مهدیمم با شنیدن این حرف می خندید. پدر شهید همون موقع شهادتش خواب محمد مهدی رو می بینه؛ که در خواب به پدرش میگه: (بابا وصیتنامه ی من توی کتاب فارسیمه برید بردارید) که پدرش وقتی بیدار میشه میره سر وقت کتاب فارسیش می بینه که بله وصیتنامه همونجایی هست که در خواب آدرس داده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🍀☘☘☘☘🍀🌸 🌸🍀🌷🌷🌷🍀🌸 🌸🍀🌷🇮🇷🍀🌸 🌸🍀🌷🍀🌸 🌸☘☘🌸🌸 🌸☘🌸🕊🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 محمد مهدی بار آخر با پسر خاله اش جبهه بودند و سه روز قبل از شهادتش در جبهه خواب شهادتش را دیده بود و فردای آن برای محمد آقا پسر خاله اش تعریف می کند که : محمد دیشب خواب دیدم تو همین جبهه تو این چادرها بزم عروسی به پا بود و من هم با همین لباس خاکی رفتم داخل چادر عروسی؛ و محمد پسر خواهرم بعداز شهادت محمد مهدی این خاطره رو برای من تعریف کرد و گفت: خاله جان عروسی که محمدمهدی خواب دیده بود همین بود که به شهادت رسید. آمده بود مرخصی به من می گفت: مادر تقصیر شماست که من به شهادت نمی رسم؛ گفتم: چرا؟! گفت: من میدونم از بس شما به نیابت از سلامتی من آیت الکرسی می خونید من شهید نمی شم. شما با خوندن آیت الکرسی مانع شهادت من میشید. دیگه آیت الکرسی نخونید. 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸 🌸🕊🌷🕊🌸 🌸☘🇮🇷☘🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ حسینم 2 اردیبهشت 64 به دنیا آمد که آن سال مصادف با 3 شعبان و تولد امام حسین علیه السلام بود و به همین علت ما اسمش را «حسین» گذاشتیم. حسین از بقیه پسرهایم شیطان تربود یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت‌ روحی هم قرار داشتیم خنده را روی لبمان می‌آورد. یادم میاد یک روز برادر بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «می‌خواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هردو نفرشان شکست.» حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود، بدون وضو نمی‌خوابید؛ صبح ها دعای عهدش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که مادرش هستم این کارها را نمی‌کردم.» خیلی سربه‌زیری و محجوب بود. دلم می خواست ، بچه‌هایم از بس سر به زیر و آقا بودند، یک همسر داشته باشند که مونس‌شان باشد. سال 88 که حسین آقااز ماموریت زاهدان برگشته بود؛ گفتم: می‌خواهم برایت زن بگیرم، گفت: «شما هر کسی را انتخاب کردی من قبول دارم ولی باید چادری باشد و با شرایط پاسداری من کنار بیاید. ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ نذر کردم که اگرخداچند فرزند پسر سالم به من عنایت فرماید آنهارا تربیت کنم تا سرباز امام زمان علیه السلام شوند. وحسین آقا وقتی درسش تمام شد به خدمت سربازی در ارتش رفت وبعداز اتمام سربازی به سپاه رفت و گفت: مامان چون توخیلی دوس داری من سربازامام زمان علیه السلام باشم میروم آنجاخدمت کنم . اولین بار که لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش چهره سفید و زیبایی داشت و انگار در این لباس سبز می‌درخشید.» حسین آقا بزرگ‌شده هیئتای امام حسین علیه السلام بود وچای ریز آقا بود. و من تو روضه های علی اصغرسلام الله علیه به فرزندانم شیرداده بودم. و حسین هم همانطور که خودش راهشو انتخاب کرد فدای راه ابا عبدالله علیه السلام شد. ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ما جنگ را فراموش نکرده‌ایم. یعنی از خطرات پاسدار شدن پسرم آگاه بودیم. اینطور نبود که ناآگاهانه و فقط به خاطر اینکه شغلی داشته باشد وارد سپاه شده باشد. می‌دانستیم خطر هر لحظه امکان دارد. جنگ ما با عراق به ظاهر تمام شده بود اما حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس می‌شد. کسی که عاشق اسلام و نظام و رهبرش باشد و بخواهد امام زمانش را یاری کند این خطرات را می‌پذیرد. با علم به همه این خطرات حسین وارد سپاه شد و ما هم مشوقش بودیم. حسین تکاور بود و ماموریت‌های خطرناک زیادی می‌رفت، کردستان، زاهدان، پیرانشهر و اشنویه.» نخستین باری که حسین آقا حرف رفتن به سوریه آذر 94 بود و درست وقتی که از ماموریت زاهدان برگشته بود. درآن روزها از طریق اخبار و رسانه‌ها در جریان کامل بحران سوریه بودیم : «درست بعد از اینکه از ماموریت زاهدان برگشت، گفت: که می‌خواهد به سوریه برود. من گفتم: «مادر جان! من پیش خانمت شرمنده می‌شوم که تو دو بچه کوچک دوقلو را دائم می‌گذاری می‌روی، نگهداری‌شان هم سخت است.» ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ الان که به این موضوع باعروسم صحبت می‌کنیم، می‌گوئیم اگر من و او اصرار می‌کردیم که به سوریه نرود شاید نمی‌رفت، وابستگی من و حسین جان خیلی شدید بود اما همیشه می‌ترسیدم مانع رفتنش شوم و فردا در شهر و جاده تصادف کند و شرمندگی‌ امام زمان "ارواحناله الفداه" و رهبرمان برایم بماند که جلوی سربازش را برای جهاد علیه کفار گرفتم. خبر شهادت همرزم و همشهری حسین «حاج عبدالرحیم فیروزآبادی» در شهربه سرعت پیچیده بود و وقتی بعد از 50 روزحسین آقا از سوریه برگشت اولین چیزی که به او گفتم این بود که حسین آقا دیگر بس است! وحسینم جواب داد : مامان از تو توقع ندارم چنین حرفی بزنی ، می‌دانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان "عجل الله تعالی فرجه شریف" آنجا دارد فراهم می‌شود. مظلومیت شیعه‌ها را در سوریه نمی‌بینی؟ نمی‌دانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی می‌آورند؟ اگر ما نرویم فردا بچه‌های ما به همین روز می‌افتند، آنها به ایران می‌آیند و جنگ داخل کشور خودمان اتفاق می‌افتد. تو می‌خواهی ما پشت رهبر را خالی کنیم؟ مسلماً این از عنایات امام حسین علیه السلام بعد از هزار و...سال است که زنی سرمایه زندگی‌اش را که وابستگی شدیدی به او دارد به دفاع از حریم حضرت زینب "سلام الله علیها" بفرستد ؛من هیچ وقت راضی نبودم که ذره‌ای دل رهبرم بلرزد. حسینم می‌گفت : مامان وقتی می‌روی حرم حضرت رقیه "سلام الله علیها" احتیاج به روضه نیست. قدم گذاشتن آنجا خودش روضه است.» ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ سال ۹۴ که لشکر ۲۵کربلا برای دفاع از حرم آل الله "سلام الله علیهم اجمعین" رزمندگان خود را عازم سوریه کرده بود حسین آقا هم افتخار شرکت در این جهاد مقدس را داشت. وقتی از ماموریت برگشت به من گفت: مادروقتی سوریه بودم بسته هایی از استان های مختلف ایران برای کمک به مردم مظلوم سوریه رسیده بود. وقتی این بسته هارو می دیدیم احساس شعف می کردیم. من یکی از آنها را باز کردم دیدم کاغذی روی آن هست که نوشته : ارسالی از استان سمنان برای کمک به جبهه مقاومت اسلامی . باورت نمیشه مامان آنقدر خوشحال شدم و احساس غرور کردم که چقدر مردم ما مهربان و قدر شناسند که چون نمی تونند حضور جسمی داشته باشند کمک ها و هدایای خودشون رو برای مردم و ما رزمنده ها می فرستند . یکی از دوستانم که اهل فولاد محله نکا هست با تعجب بهم گفت : حسین چی شده چرا آنقدر خوشحالی؟! گفتم از حمایت مردم روحیه عجیبی گرفتم‌ . حسین آقا آنقدر دغدغه مردم جنگ زده رو داشت که غذا یا تنقلات مثل پسته و این چیزهارو زیاد نمی خورد و میبرد بین کودکان یتیم سوریه که بخاطر جنگ پدر و مادرشون رو از دست داده بودند تقسیم می کرد و می گفت : مادرمی دونی چرا اینکارو می کردم؟ برای اینکه این نسل بعدا بزرگ میشن، تو ذهنشون بمونه که ماپاسدارهای انقلاب اومدیم تو کشورشون و داریم ازشون حمایت می کنیم. ما بخاطر اسلام حتی از مرز کشور خودمون هم گذشتیم. ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️ ▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀🍃🍀🌷🕊🌷🍀🍃🍀 ▪️🍀🍃🍀🌷🍀🍃🍀▪️ 🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀▪️🍀 ▪️ ▪️ ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ حسین آقا عاشق ولایت بود. در دیدار اسفند 94 با رهبری بسیار بسیار خوشحال بودند . یک روز که در همدان عملیات تکاوری داشتند، حسین که پرش داشت با گوشی وی شماره منزل گرفته می‌شه و من صدای حسین را داشتم که بسم الله گفت ؛ هرچه صدایش کردم او صدایم را نداشت من صدای نفس حسین را می‌شنیدم. بعد از اینکه با چتر اومد پایین دید از گوشی همراهش صدا می‌آید گفت : الو گفتم : جانم حسین جان، گفت: مادر شما تماس گرفتی گفتم نه حسین جان از وقتی پریدی من صداتو دارم. مدام در شهرهای مختلف مانند اشنویه، پیرانشه، چابهار در ماموریت بود. حوالی مهر94 بود که گفت: مامان شاید بریم سوریه. همه پدر و مادرا بچه‌هاشونو دوست دارن اما برای من و حاجی بچه‌ها نفس ما بودند. دلم نیامد بگم نرو وابستگی ما به بچه‌ها زیاد بود. اگر بنا به رفتن باشد عمر انسان یک روزی تمام می‌شود اما رفتنی زیباست که با شور و شوق باشد. رفتنی قشنگ است که برای خدا و برای رضای خدا باشد . ◼️▪️◼️▪️◼️▪️◼️ ▪️🍀🍃🍀🍃🌷 ◼️🍃🍀🍃🕊 ▪️🍀🍃🌷 ◼️▪️◼️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 نزدیک نماز صبح بود ، بااینکه زمستان بود اما هوا سرد و خشن نبود ؛ زمان به دنیا آمدن پسرم فرا رسیده بود به اتفاق پدر یوسف رفتیم بیمارستان؛ وقتی که داخل آسانسور شدیم به پدرش گفتم از من راضی باش بدی از من دیدی ببخش حلالم کن شاید برنگشتم ؛ حاجاقا با لحن مهربانی همیشگی اش گفت: بروان شاالله فاطمه زهرا (سلام الله علیها) پشت و پناهت باشد ؛ لحظه تولد یوسف عزیزم فرا رسید ؛ پرستاران دور و برم بودند یک عده خانمها بودند که خیلی با بقیه فرق داشتند صورتشان یک حالت نورانی داشت این خیلی برایم عجیب بود . وقتی پسرم به دنیا آمد آن خانمها زودتر رفتند ؛ انگار که آمده بودند نشان کرده خدا را ببینند . موهای بلند و نرم یوسف خیلی جلب توجه میکرد ؛کم گریه میکرد از همان موقع مظلوم بود اگر یوسف را از گهواره می گذاشتم بیرون شیطنت نداشت همان جا ساکت می نشست با چهره مظلوم آدم را نگاه می کرد وقتی که به دنیا آمد خواب دیدم در گهواره اذان می گوید ؛گذشت و گذشت سالهای خوش با یوسف بودن . پسرم بزرگ شد؛ قد کشید؛ موذن شد ، قاری قرآن شد ، سرباز گمنام امام زمان شد ،‌پاسدار کشورش شد ، 27 سالش که شد خدا نظر کرده اش را برد . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 گذشته رو به سختی سپری کردیم ، باهمه این سختیا کنار اومدیم اما این مشکلات باعث نشد که چیزی از لحاظ معنوی برای بچه ها کم بذاریم . همیشه سعی کردیم لقمه ای که به بچه ها میدیم حلال باشه ؛ پدر با دهان روزه برای مردم کار می کرد اونم تو هوای گرم که همیشه باوضو به یوسف شیر می دادم ؛ وقتی یوسف به دنیا اومد خواب دیدم که داره تو گهواره اذان میگه ؛ آدم اگه سختی بکشه و درکنارش شاکر باشه خدا به آدم پاداش میده ؛ بچه ها که بزرگتر شدن موقع مدرسه رفتنشون شد . قبل رفتن به مدرسه یا هرجای دیگه بهشون می گفتم هرچی من می خونم شماهم بخونید و آیت الکرسی رو با هم زمزمه می کردن . بهشون یاد دادم قبل مدرسه وضو بگیرن و نمازشونو تو مدرسه حتما بخونن . بااینکه بعضی بچه هامسخرشون می کردن اما اونا نمازشون رو می خوندن ؛ از دانش آموزایی بودن که همیشه سر صف قرآن میخوندن ؛ آخه همیشه باهاشون قرآن کار می کردم از همون بچگی معنی محرم و نامحرم رو بهشون یاد دادم و لقمه حلال پدر خیلی تاثیر داشت که یوسفش به مقام شهادت برسه و از همه عجیب تر اینکه وقتی یوسف رو باردار بودم برای مردم تو مزرعه کار می کردن . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب ی استراحت کوتاهی می کرد و بعد بیدار می شد وضو می گرفت می رفت تو خلوت خودش و ما از چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومد ؛ تا نیمه های شب بیدار بود . نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه ؛ می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ی ورزشی می کرد خونه که میومد می گفت : مامان ی صبحونه مفصل آماده کن بخوریم و بعد هم استراحت می کرد . علاقه خاصی به مکتوب کردن صلوات داشت . دفتری داشت که صلوات می نوشت هر تکه کاغذی که در کیفش بود، هر کتابی که داشت ،حتی جزوه های دانشگاه ،کلا هر کاغذی که پیدا می کرد صلوات می نوشت ؛ همیشه در اوقات فراغت در حال نوشتن صلوات بود و به دیگران هم توصیه می کرد . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️🍁🌺 ⚫️🍁🌺🍁⚫️🌺 🍁🌺🍁 ⚫️ 🌺 ⚫️🍁 🍁🍁 🍁 ⚫️🍁🌺🍁⚫️ 🌺🍁 🍁🍁 ⚫️🍁🌺 ⚫️ 🌺⚫️🍁🌺 🍁🌺⚫️🍁🌺 🌺 🌺🍁🌺⚫️🍁🌺🍁🌺🍁 معمولا شبها زود می رفت توی اتاقش برای خواب یه استراحت کوتاهی می کرد و بعد بیدار می شدوضو می گرفت می رفت تو خلوت خودش ومااز چراغ روشن اتاقش می فهمیدیم که داره عبادت می کنه و بعضی وقتها صدای نماز خوندنش میومدتا نیمه های شب بیدار بود نماز صبح رو می خوند و بعضی وقتها با دوچرخه می رفت پارک جنگلی نزدیک خونه ایکه ورزشی می کردخونه که میومد می گفت : مامان یه صبحونه مفصل آماده کن بخوریم و بعد هم استراحت می کرد . قبل غذا حتما بسم الله می گفت ؛ سر سفره روبه قبله می نشست ؛ وقت غذا حرف نمی زد برای هر لقمه ای که می خورد قاشقش رو می گذاشت دستاشو می کرد تو هم خوب لقمشو می جوید ؛ کم غذا بود اما درست و مقوی غذا می خورد . بخاطر همین استیل ورزشکاری داشت و بخاطر همین از شکم مریض نمی شد . این اخلاقش و توی محل کارشم همه می دونستند وقتی می رفت آشپزخونه محل کاردیگه آشپز می دونست و می گفت میدونم یوسف باید برات کم غذا بریزم . شب آخر ماه رمضان بود که رفت و دیگه نیومدآخرین شب ماه مبارک رمضان بود مهمان داشتیم آقایوسف هم اونشب باید می رفت مادر اجازه نمی داد که آقایوسف بره آخه شهید به مادر گفته بود فردا پرواز داریم برای ماموریت ؛ خوابم برد صبح که شد مادر گفت : یوسف رفت . یوسف که شهید شد روضه خوانی پدر و مادر شروع شد . مادر می گفت : وقتی همه خوابیدید دیدم که یوسف رفت و غسل شهادت کرد ؛ من هم خوابم برد . و پدر می گفت : که توی خواب احساس کردم باد سردی به پایم خورد ؛ بیدار شدم دیدم یوسف بود که پاهامو بوسید و روی مادرشو بوسید و بدون خداحافظی رفت . بطرف ایستگاه رفت که اتوبوس سوار بشه من و مادرش تند تند لباس پوشیدیم تا بهش برسیم وقتی رسیدیم ایستگاه گفتم : چرا آنقدر عجله داری گفت : دیرم شده چند دقیقه ای تکیه داده به موتورم شب مهتابی بود یوسف خیره شده بود به ماه عاشق آسمون بودیکباره اتوبوس اومد یوسف دوید سمت ماشین تا سوار بشه وقتی خداحافظی نکرد فهمیدم که نمی خواد زمین گیر بشه و دلش پیش ما بمونه نزدیک ماشین که رسید همونجا دوتا دستاشو بلند کرد و خداحافظی کرد فهمیدم که داره میره و این آخرین باری هست که بدرقش می کنیم رفت و ما فقط چشم دوختیم به چراغ اتوبوس تا دیگه دور شد و اومدیم خونه ؛ چند باری تماس گرفت و ما همچنان دلشوره داشتیم چند روز بعد دونفر توی محل به پدر گفتند یوسف شهید شده ؛ و بعد از طرف معراج شهدازنگ زدند ؛ و پدر کمرش شکست و مادر پیر شد ویوسف رفت . و روزهای سخت بدون یوسف ، درانتظار ما بود . ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁⚫️ ⚫️🍁🌺🍁🌺🍁⚫️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم