eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت . رفت کربلا را زیارت کرد . نمی‌دانم ؛ از امام حسین(علیه السلام) یا حضرت ابوالفضل(سلام الله علیه) خواست که دهان ما را ببندند یا چه ! از کربلا که برگشت ، گفت : «می‌روم» . ما هم گفتیم : «برو . به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت : «می‌روم فقط آموزش بدهم !» شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند . من هم زیاد گریه کردم . رفتم به اتاقشان . گفتم : «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود ، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند ، افتادند به پایش . آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود . دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود ؛ امّا اصلاً توجهی نکرد ! تصمیمش را گرفته بود . فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند . بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد . دائم می‌گفت : «مامان ! تو که می‌دانی ، نیت پدر چیست . تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست . تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه می‌شدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمی‌گفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند. 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از سوریه هیچ‌چیز تعریف نکردند. یعنی وقت نشد . سه یا چهار روز در ایران بودند و آن را هم درجاهای مختلف مهمان بودیم . روز سوم یا چهارم آمدنشان بود، تماس گرفتند که حاج عباس زود برگرد که کار داریم ! گفت: «این بار می‌روم ولی زود می‌آیم ، زیاد طول نمی‌کشد». من گفتم : «به همه گفته‌ام که دیگر نمی‌روی !» گفت : «یعنی چه نمی‌روم! من یکی دو روز مهمان شما هستم». گفت : «خودتان را خسته نکنید . هرچقدر در سوریه جنگ هست ، من هم خواهم رفت . اگر می‌خواهید نروم ، دعا کنید جنگ تمام شود». حرف آخرش همین بود . بار دوم که رفت و حدود چهل‌وهشت روز آنجا بود ، به ما گفت : «شما به سوریه بیایید!» اولِ بهمن‌ بود که رفتیم و ششم بهمن برگشتیم . روز اول یا دوم که آنجا بودیم، با بی‌سیم او را خواستند . گفت : «امیر شما خودتان بگردید تا من بروم و برگردم». من هم گفتم : «خیلی خوب، به فرودگاه زنگ بزن ما هم برگردیم . زیارت نخواستیم . ما برگردیم ، تو هم به کارهای خودت برس». بلند شد و بی‌سیم و گوشی را خاموش کرد و گفت : «آهان! گذاشتم کنار . تا زمانی که شما اینجا هستید من به آن‌ها دست نمی‌زنم». انصافاً نیز اصلاً به آن‌ها دست نزد . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 اصلاً یادم نمی‌رود یک روز همین‌جا روی مبل دراز کشیده بود ؛ اسرا گفت : «بابا بس است دیگر، تو زیاد به جبهه رفته‌ای.» گفت : «اسرا ! تو می‌خواهی من در خانه بمیرم ؛ روی لحاف و تشک ؟! می‌خواهی من با تصادف بمیرم ؟! نمی‌خواهی شهید شوم ؟! این را هم بدان ، شهادت لیاقت می‌خواهد ! این لیاقت در ما که نیست !» یکی از برادرانم شهید شده و یکی هم جانباز است . پسر دختردایی و پسرخاله‌ام ، شوهر دخترخاله‌ام ، همگی شهید هستند . ما زیاد شهید داریم . امیر شش یا هفت‌ماهه بود که برادر من که چندین سال مفقود الجسد بود ، پیکرش بازگشت . برادرم در سال 61 و در عملیات مسلم بن عقیل شهید شده بود . ما با شهادت انس گرفته‌ایم ؛ ولی شهادت حاج عباس بالاتر از همه آن‌ها شد . حاج عباس خیلی رویه تحصیل فرزندان حساس بود ، اگر کسی در تحصیلش افت میکرد ، حاج عباس بهش میگف : شهدا از آسایش و راحتی خودشون گذشتن تا ما در آسایش و راحتی باشیم ، درآسایش درس بخوانیم و به پیشرفت و توسعه کشور کمک کنیم ، اگر به نعمتی که داریم اهمیتی ندیم ، به آسایشی که داریم اهمیت ندیم ، به والله به شهدا خیانت کردیم . و گاهی میگفت : حاضرم این کت را که در تنم هست را بفروشم تا فرزندانم به تحصیلشون بپردازن . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۳ در یکی از این یادمان ها نقل می کرد که هنگام رفتن به عملیات ها به همراه همرزمانش در یک چادر می خوابیدند و هنگام برگشت از عملیات نمی توانستند وارد چادر شوند چراکه از آن خیل جمعیت تنها چند نفر زنده مانده و شهید نشده بودند که با شهادتش به آرزوی قلبی خود رسید . پدرم با اشاره به نیت خدایی رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرمانبرداری آن ها از فرماندهان و امام راحل(رحمت الله علیه) نقل می کرد؛ دوران دفاع مقدس ، در یکی از عملیات ها و در اروندکنار می خواستیم خط را که در طرف عراقی ها، خاکریزی بود که یکی از رزمنده های آن ها با اسلحه ژ۳ کسانی که از این معبر عبور می کردند مورد اصابت گلوله قرار می داد و درجا شهید می کرد ، قایقی بود که فرمانده هدف کنترل کننده این قایق را زدن آن خاکریز و خاموش کردن ژ۳ تعیین کرده بود و این رزمنده با ارتباطی که با خدا برقرار کرده بود چون به هیچ طریق نمی توانست آن خاکریز را با گلوله بزند، با قایق خود را به آن خاکریز رسانده و با عملیات انتحاری خود ، آتش آن خاکریز را خاموش کرده بود چراکه این تنها راه خاموش کردن ژ۳ بود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 روز بیست و دوم بهمن شهید شده بود ولی ما خبر شهادت را بیست و چهارم بهمن شنیدیم .خیلی سخت بود. قابل توصیف نیست. اصلاً باور نمی‌کردم. هنوز هم باور نکرده‌ام. الآن هم می‌گویم که در سوریه است. ده ماه است که شهید شده، ولی ما هنوز باور نکرده‌ایم . نه من، نه اسراء ، نه زهرا و نه امیر ؛ هیچ‌کداممان باور نکرده‌ایم . در آخرین روزهای باقی مانده به روز شهادت حاج عباس، من را به سوریه و به زیارت خانوم زینب(سلام الله علیها)برند. حاج عباس به من گفت : شاید این آخرین دیدارمان باشد و بازگشتی در کار نباشد ، ولی درهرصورت اگر شهید شوم ، ناراحت نشوید چون به آرزوم رسیده ام . در مراسم سوگواری شهید حاج عباس عبدالهی من در پاسخ به کسانی که عبارت(غم آخرتان باشد) را بکار میبردند ، گفتم : چه غمی ، پدرم به آرزویش رسیده است ، به جای تسلیت تبریک بگویید . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حامد وقتی از سوریه برگشت جدای از اتفاقات و سختی های سوریه خیلی تحت تأثیر شهادت حاج عباس قرار گرفته بود . تعریف میکرد ؛ دو ، سه روز قبل شهادت شهید عبداللهی ، حاج عباس پیش ما بود و دورهم بودیم و صحبت می کردیم . حاج عباس ی موتوری هم داشتن که همیشه هرجا میرفتن همراهشون بود . موقع عملیات تو شرایط سختی قرار گرفته بودن و دشمن محاصره کرده بود برای این که رزمنده ها از معرکه دشمن دور بشن حاج عباس و دوستشون اونجا می مونن تا تیراندازی کنن تا رزمنده ها عقب نشینی بکنن . به قدری مقاومت می کنن که در نهایت به شهادت میرسن . حامد میگفت : همیشه خدا رو شکر می کنم که حاج عباس و دوستشون زنده دست داعشی ها نیوفتادن . حامد به حاج عباس خیلی علاقه داشت و شهادت حاج عباس به قدری رو روحیه حامد تأثیر گذاشته بود که شور و شوقش به شهادت بیشتر شده بود که در نهایت بعد چند ماه از شهادتشون آسمانی شد. 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بابا مسئول شناسایی بود . روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند . هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند . خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود . به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند . به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است . یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه . این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند . اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند . بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده . بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید ، من چنین افرادی می‌خواستم . همانجا یک عکس دسته‌جمعی هم باهم می‌گیرند که در آن عکس ، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند ، شهید شده‌اند . صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات می‌روند . بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید . این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند . بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید : «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید : «حالا برو به مأموریتت برس ، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او می‌کند و می‌گوید : «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند وتا تپه‌های جولان پیش می‌روند . هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند ، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود ، بابا و آقای مرادی را می‌بینند . بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند . در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند . بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید : «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید : «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد ! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید : «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی می‌گوید : «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم ، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند . تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند . پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 من خانواده را بیست و دوم بهمن به راهپیمایی بردم و بعدازآن رفتیم مرند . من بیست و سوم کار داشتم و برگشتم . در خانه تنها بودم . صبح بعد از نماز تازه می‌خواستم بخوابم که تلگرام را باز کردم تا ببینم چه خبر است . دیدم نوشته شهادت حاج عباس را تبریک و تسلیت عرض می‌نماییم . من زیاد اهمیت ندادم و گفتم حتماً فرد دیگری است . دو دقیقه بعد آقای سعدیان که طلبه و پاسدار هستند از قم با من تماس گرفتند که امیر حالت چطور است؟ خوبی؟ گفتم : «تشکر حاجی ، ولی کمی زود نیست؟ ساعت شش صبح است !» گفت : «هیچی، فقط زنگ زدم حالت را بپرسم!» من آن موقع متوجه نشدم . چند تا از دوستان دیگرم هم تماس گرفتند ولی من متوجه نمی‌شدم . بعدازآن من به مرند رفتم. همراه دایی‌ام بودم که به او زنگ زدند که حاجی حرفی که شنیده‌ایم صحت دارد یا نه؟ دایی‌ام گفت : «چه حرفی؟» گفتند : «حاج عباس شهید شده است؟» به‌یکبار به دایی شوک وارد شد و سمتی از بدنش که بی‌حس است ، لرزید . گفتم : «چه شد دایی؟» خودم هم شنیدم که چه گفت . دایی پرسید : «تو را به خدا از کجا شنیده‌ای؟» و مامان هم شنید. من به یکی از همکاران بابا زنگ زدم. گفت : «هنوز معلوم نیست . پنجاه، پنجاه است که شهید یا جانباز است». تا شب مردم می‌آمدند و تسلیت و تبریک می‌گفتند . ساعت دوازده شد . به مامان گفتم: «بیایید به تبریز برویم ، اگر شهید شده باشد پیکرش را می‌آورند و اگر مجروح باشد ما را به تهران می‌برند .» فردا صبح یکی از فامیل زنگ زد که امیر برایت آدرس فایل اینترنتی می‌فرستم برو و به آن نگاه کن. من به خانه رسیدم . لپ تاب را باز کردم و دیدم بله بابا شهید شده است و چهار نفر هم بالای سرش هستند . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به این فکر کردیم که با چه هدفی رفته است . به ما گفتند که پول و مهمات می‌خواهند تا پیکر را تحویل دهند . امیر گفت : «مامان، بابا برای چه رفته است؟ بابا به ما چه گفته و رفته است؟ اگر ما به خاطر پیکر بابا آنچه را که می‌خواهند به آن‌ها بدهیم ، چه فرقی می‌کند؟ فردا چند خانواده دیگر مثل ما داغدار می‌شوند .» اوایل برایمان خیلی سخت بود ؛ ولی گفتیم کار درست این است که تحمل کنیم و صبور باشیم . او همیشه می‌گفت و می‌خنداند ، ولی در آخر شهادت می‌خواست . از اولین روز زندگی‌مان تا آخر به دنبال شهادت بود . نیت او از اول شهادت بود و اگر خدایی نکرده در بستر فوت می‌کرد ، برایش خیلی سخت بود . خودمان را راضی کردیم که خودش رفته است و پیکرش را هم هدیه دادیم . برای بچه‌ها سخت‌تر هم بود . اسراء هنوز هم قبول نکرده است . اسراء لحظه‌به‌لحظه زندگی‌اش در فکر برگشتن پیکر پدرش است . آن روز یک روحانی تعریف می‌کرد که عباس آقا را در خواب‌دیده است . اسرا به او گفت: «عمو به بابا بگو به خواب من هم بیاید ؛ اگر نه، حداقل پیکرش برگردد .» 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 حاجی جون دلم برات خیلی تنگ شده... خوش بحــالت... و اما...!! دشمن دون صفت بداند ما جوونای ایران زمین شهادت رو برا خودمون افتخار میدونیم هیـچ هراسی از سر بریدن های شما نداریم . از وقتی که حاج عباس و امثال ایشون شهید شدن ، میل و علاقه ماهم برای شهادت بیشتر شده... سرمان هم برود باز محال است جهان / توی تاریخ ببینند حرم ات فتح شده به قول امام شهدا : «بکشید مارا ؛ زنده تر میشویم .» داعش ما را از سر بریده میترساند ... نمیدانند از وقتی سر اربابمان را به نیزه زده اند ، سر در بدن داشتن ننگمان شده است شیعه آماده جنگ است که دیدن دارد / چند روزی است سرم میل بریدن دارد فتاده در سر ما عجیب میل زیارت/ عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد از گروهک های تروریست بسیار مچکریم...!!! مچکریم ک حاجی مارو به آرزوش رسوندین...! ما از سبوی شاه دین مجنون و مستیم / برگـــرد تا ســـــــربند یــــا زهرا نبستیم اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک... کلنا عباسک یا زینب( سلام الله علیها ) 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت : «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام !» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم . گفتم : «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم . از وصیت و شهادت حرف نزن .» گفت : «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است . الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی . حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد .» گفتم : «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم ، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد ؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم . وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت . وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم