eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
298 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود ؛ حتی از سوم دبیرستان می‌خواست وارد نظام شود اما من مانع شدم . او را وادار کردم که به دانشگاه برود ولی او دوست داشت حتما نظامی باشد . در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد و اتفاقا رتبه خوبی هم داشت ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد . در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش ، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد . دانشگاه افسری از او تضمین یک‌ماهه خواست تا به کلاس‌ها برسد اما او گفت نمی­‌تواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستاری برود . محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغ‌التحصیل شد . دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود . با من صحبت کرد و من گفتم : «شما بورسیه سپاه شدید ، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت : «لشکر25 کربلا» . گفتم : « برگرد لشکر 25 کربلا . به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا می­‌دهد و شما می‌خواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانی­‌ها زرنگ هستند و نیروهای خبره را می­‌گیرند . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷 💠💠 💠🌷💠🌷 🌷 💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💠💠🌷💠💠🌷💠🌷💠 مادر 10 روز قبل از شهادت محمود خوابی دیده بود و هر لحظه آماده شنیدن خبر شهادت محمود بود: «خبر شهادتش را شنبه به من دادند و من دوشنبه قبل از آن با او صحبت کردم، مدام پیش خودم می‌گفتم شهادت محمود پیش می­‌آید و من باید خودم را برای خواست خدا آماده کنم . برادر من صبح شنبه بعد از شهادت محمود آمده بود یک آمادگی در من ایجاد کند ، آخر هم به من اصل ماجرا را نگفت اما من به او گفتم هر چه خدا مصلحت می­‌داند ، ما در مقابل مصلحت خدا حرفی نمی­‌توانیم بزنیم ، چه زنده برگردند و چه به شهادت برسند ما مطیع امر خدا هستیم . به من نگفتند شهید شده است و گفتند این شایعه وجود دارد. بعدازظهر دیدم برادرم همراه خانمش و دو خواهر دیگر من آمدند خانه ما، برادر دیگر من که روحانی و در نهاد نمایندگی سپاه گلستان است هم به همراه خانمش آمد . بعد دیدم تلفن زنگ می­‌زند و بچه­‌ها می­‌گویند مادرجان شب خانه هستی می­‌خواهیم پیش تو بمانیم ! به مجتبی گفتم : محمود 5، 6 روز است زنگ نزده ،چیزی شده؟ گفت : نه چیزی نشده . بعد از اینکه برادرم جواد آمد و رفت به مجتبی گفتم : دایی به من گفت باید خودت را حفظ بکنی ، بچه­‌ها تو را نگاه می­‌کنند ، محمود دو بچه دارد، محمدرضا دو بچه دارد ، معصومه تو را نگاه می­‌کند گفتم حتما برای محمود و محمدرضا یک اتفاقی افتاده ! گفت : نه . بعد از اینکه اینها بعدازظهر آمدند برادرم گفت از سپاه می­‌خواهند بیایند، گفتم : برادر من ! جنگ یا کشته شدن است یا اسارت یا مجروحیت، باید راضی به این مساله باشیم . وقتی برادرم این آمادگی را در من دیده بود به سپاه اعلام کرده بود که خواهرم آمادگی این مساله را دارد و آنها ساعت 5/30 دقیقه آمدند و خبر شهادت را دادند . 💠🌷💠🌷💠🌷💠 💠🌷 💠🌷💠 💠🌷💠 💠 💠💠💠 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ۳ در یکی از این یادمان ها نقل می کرد که هنگام رفتن به عملیات ها به همراه همرزمانش در یک چادر می خوابیدند و هنگام برگشت از عملیات نمی توانستند وارد چادر شوند چراکه از آن خیل جمعیت تنها چند نفر زنده مانده و شهید نشده بودند که با شهادتش به آرزوی قلبی خود رسید . پدرم با اشاره به نیت خدایی رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرمانبرداری آن ها از فرماندهان و امام راحل(رحمت الله علیه) نقل می کرد؛ دوران دفاع مقدس ، در یکی از عملیات ها و در اروندکنار می خواستیم خط را که در طرف عراقی ها، خاکریزی بود که یکی از رزمنده های آن ها با اسلحه ژ۳ کسانی که از این معبر عبور می کردند مورد اصابت گلوله قرار می داد و درجا شهید می کرد ، قایقی بود که فرمانده هدف کنترل کننده این قایق را زدن آن خاکریز و خاموش کردن ژ۳ تعیین کرده بود و این رزمنده با ارتباطی که با خدا برقرار کرده بود چون به هیچ طریق نمی توانست آن خاکریز را با گلوله بزند، با قایق خود را به آن خاکریز رسانده و با عملیات انتحاری خود ، آتش آن خاکریز را خاموش کرده بود چراکه این تنها راه خاموش کردن ژ۳ بود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بابا مسئول شناسایی بود . روز بیست و یکم بهمن برای شناسایی می‌روند . هنگام شناسایی باران شروع به بارش می‌کند . خاک منطقه «دَرعا» طوری است که هنگام بارندگی باتلاق مانند می‌شود . به خاطر بارش شدید باران این‌ها درجایی می‌مانند . به سردار [...] زنگ می‌زنند که سردار وضعیت این‌گونه است . یک ساعت می‌مانیم ببینیم هوا چگونه می‌شود تا ببینیم می‌توانیم جلو برویم یا نه . این‌ها دو ساعت می‌مانند و می‌بینند که باران همچنان می‌بارد و مجبور می‌شوند به عقب برگردند . اتفاقاً آن روز سردار قاسم سلیمانی هم آنجا بودند . بعد از رسیدن بابا و دادن گزارش، می‌گویند سردار سلیمانی آنجا هستند، برو و به خود ایشان هم وضعیت منطقه را گزارش بده . بعد از دادن گزارش، سردار سلیمانی می‌گوید ، من چنین افرادی می‌خواستم . همانجا یک عکس دسته‌جمعی هم باهم می‌گیرند که در آن عکس ، همه افرادی که در سمت چپ سردار قرار دارند ، شهید شده‌اند . صبح فردا ساعت چهار برای انجام عملیات می‌روند . بابا و آقای سلطان مرادی می‌گویند ما نیم ساعت زودتر می‌رویم تا به شما موقعیت بدهیم تا بیایید . این‌ها با موتور به سمت منطقه درعا به راه می‌افتند . بابا هنگام رفتن به سردار [...] می‌گوید : «سردار اگر من شهید شدم بیا و در شهر ما سخنرانی کن.» سردار می‌خندد و می‌گوید : «حالا برو به مأموریتت برس ، وقت برای وصیت زیاد است.» بابا رو به او می‌کند و می‌گوید : «ولی اگر شما شهید شوی، من به شهر شما می‌روم و سخنرانی می‌کنم». این‌ها خداحافظی می‌کنند وتا تپه‌های جولان پیش می‌روند . هوا مه‌آلود بوده و افراد النصره بالای کوه بودند و این‌ها که پایین بودند ، هنگامی‌که مه رقیق می‌شود ، بابا و آقای مرادی را می‌بینند . بابا با آقای مرادی پنجاه متر فاصله داشت و باهم به جلو می‌رفتند . در کنار سنگ‌ها یک‌لحظه بابا را می‌بینند و او را می‌زنند . بابا با سردار [...] تماس می‌گیرد که من به کمین افتاده‌ام چه‌کار کنم؟ سردار می‌گوید : «عباس برگرد عقب» بابا می‌گوید : «سردار من که تا اینجا آمده‌ام به من بگو ده قدم برو جلو ولی یک‌قدم عقب برنگرد ! موقعیت من موقعیت بسیار بدی است.» در حین گفتگو، سلطان مرادی می‌گوید : «یا ابوالفضل! عباس رو زدند!» سردار به سلطان مرادی می‌گوید : «برایتان یک پی‌ام پی (ماشین ضدگلوله) می‌فرستم ، برو عباس را عقب برگردان!» این‌ها با جاده فاصله داشتند . تا سلطان مرادی خواسته کاری انجام بدهد او را هم می‌زنند و هر دو شهید می‌شوند . پی‌ام پی تا کنار جاده می‌آید و وقتی می‌بیند کسی نیامد به عقب برمی‌گردد. بابا در نزدیک‌ترین و آخرین سنگر به اسرائیل شهید شده است . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت : «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام !» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم . گفتم : «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم . از وصیت و شهادت حرف نزن .» گفت : «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است . الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی . حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد .» گفتم : «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم ، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد ؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم . وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت . وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ۲ بنا شده بود با زدن و زخمی کردن من، جو را متشنج کنند و به زعم خودشان انتقامی هم گرفته باشند. انتظار داشتند که در دفاع از خودم، به آنها حمله کنم و آنها هم مظلوم نمایی کنند و پروژه اغتشاش، اینگونه از داخل مترو با مثلاً کتک خوردن عده ای زن به دست یک حزب اللهی کلید بخورد. بالاخره قطار به ایستگاه انقلاب رسید و در باز شد. من از زیر دست و پای مردم به سمت پله ها دویدم و جمعیت هم با شعار و داد و بیداد پشت سر من می دویدند تا بالا بیایند و وارد میدان انقلاب شوند. مامورین یگان ویژه برای اینکه درگیری های داخل خیابان را کنترل کنند با شنیدن هیاهو و دیدن جمعیت، درب مترو را بستند و من پشت درب مانده بودم. حالا دیگر جمعیت به من رسیده بود و بر سرم هوار شده بودند ... علیرغم دیدن این صحنه، مامورین همچنان درب را باز نکردند که نگاهم از لابلای مامورین یگان ویژه به حاج محمد (شهید آژند) افتاد و صدایش زدم. محمد آقا خودش را به درب مترو رساند تا ببیند چه خبر است. من را در میان جمعیت دید که از خودم دفاع می کنم؛ افسرهای یگان ویژه را کنار زد و درب مترو را به زور باز کرد و برای نجات من وارد مترو شد. محمد آقا من را از زیر دست و پا و از میان آن همه جمعیت بیرون کشید؛ ضرباتی هم از طرف جمعیت روانه محمد آقا شد که نیروهای یگان برای حمایت از ایشان وارد شد و بالاخره هر دوی ما از آن مهلکه رها شدیم. اگر محمد آقا در آن بلبشو، درب مترو را باز نمیکرد و وارد نمیشد خدا می داند که میان آن همه جمعیت با آن نقشه شوم، چه بلایی به سرم می آمد ... 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 چند سالی میشد که با یک بیماری دست و پنجه نرم می کردم و برای مداوا، دور از چشم خانواده دارو می خوردم. چند وقت پیش آزمایش دادم تا بفهمم بیماریم در چه مرحله ای هست. جواب آزمایش بد اومد ... از دکتر خواهش کردم آزمایش رو دوباره تکرار کنه؛ قبول نمی کرد، می گفت : «جواب آزمایش کاملا درسته و تکرار دوباره اش بی فایده است. هر چند بار هم که آزمایش بدی جوابش همینه و دوباره باید دارو مصرف کنی تا چند ماه دیگه مجددا ازت تست بگیریم.» خیلی ناراحت بودم. نمی دونستم باید چیکارکنم. این بار اگر دوباره میخواستم دارو مصرف کنم با عوارضی که داشت قطعا خانوادم متوجه بیماریم میشدن ... برای همین دوباره با دکتر حرف زدم و کلی التماس کردم اما فایده ای نداشت و ناامید اومدم بیرون. حالم خیلی دگرگون شده بود. چند دقیقه تو خیابون راه رفتم و بعد وارد یک کافه شدم تا یک نوشیدنی بخورم. همون لحظه یاد شهید آژند افتادم و یاد حرف یکی از دوستان که اگه از ته دل با شهید حرف بزنی جوابت رو میده. اون لحظه از درون فریاد زدم و با بغضی که تو گلوم بود شهید آژند رو صدا زدم و گفتم : «به حق آیه الکرسی ای که به نیتت میخونم دست خالی ردّم نکن. یه معجزه کن که جواب آزمایشم خوب بشه بعد برم خونه ...» تصمیم گرفتم برای آخرین بار دوباره از دکتر خواهش کنم که آزمایش بدم. بلند شدم و رفتم پیشش. دکتر تا من رو دید لبخندی زد و انگار بخواد دلم رو راضی کنه گفت : «بیا بفرستمت دوباره آزمایش بدی اما باید قول بدی اگه جواب آزمایشت بد بود دیگه برنگردی و بری داروهات رو بخوری». قبول کردم ... دوباره آزمایش دادم. بیرون منتظر نشسته بودم. دلم شور می زد ... جواب رو گرفتم و با عجله رفتم پیش دکتر؛ دکتر با بی میلی جواب آزمایش رو گرفت، انگار میخواست همون حرف همیشگی رو بزنه که : برو به خوردن داروهات ادامه بده ... اما ساکت شده بود! چند بار برگه آزمایش رو با دقت برانداز کرد! پرسیدم : دکتر چیزی شده؟ چرا نمیگی جوابش چیه؟ گفت : فکر میکنم یه اشتباهی پیش اومده! باید آزمایشت رو تکرار کنی ... جواب آزمایش خوب اومده بود! باورم نمیشد! بهش گفتم : اگر بد میومد و من میخواستم بازم تکرارش کنید تکرار می کردید؟! من از یه شهید معجزه خواستم ... مطمئن بودم حرف شهدا پیش خدا احترام داره؛ با این اطمینان دوباره اومدم پیشتون ... دکتر که تعجب کرده بود و هنوز باورش نمیشد اشک تو چشماش حلقه زد و دیگه چیزی نگفت ... خوشحال بودم. از اتاق اومدم بیرون و از ته دل نفسی کشیدم و از شهیدآژند تشکر کردم. بهش قول دادم خودم رو درست کنم و راه شهدا رو ادامه بدم ... چند شب پیش شهید آژند رو تو خواب دیدم. لبخند روی لبهاش بود، انگار ازم راضی بود و میخواست دستم رو بگیره ... 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🍀🍀🌷🌷🌷🌷🍀🍀 🌷🍀🍀🌷🌷🌷🍀 🍀 🍀🌷🍀🌷🍀 🌷🍀‌‌‌ 🌷 🍀🌷 🌷🍀🌷 🍀🍀 🍀🌷🌷🍀 🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 حساسیت های دوران نوجوانی محمد می طلبید که توجه بیشتری به او بشود، لذا پدرش که اهمیت این موضوع را به درستی درک کرده بود، در خصوص رفت و آمد محمد توجه زیادی داشت و دقت می کرد که کجا می رود، با چه کسی، و چرا می رود ؛ همه دوستان محمد از فیلتر پدرش گذشته بودند و خیال مان از هر حیث راحت بود. روحانی مسجد، جوانان را دور خود جمع می کرد و چون ما ایشان را می شناختیم ، وقتی پدرش با ایشان در مسجد تماس می گرفت و مطمئن می شد آنجاست دیگر پیگیری نمی کرد .محمد در فعالیت های بسیج حضور چشمگیری داشت و بیشتر وقتش را با بهترین بچه های محل می گذراند . محمد علاقه ی زیادی به مداحی اهل بیت (علیهم السلام ) پیدا کرده بود، در زمزمه هایش و در مراسم های مدرسه و مسجد هم مداحي می كرد . علاوه بر اینکه کتاب های آموزش مداحی می گرفت و تمرین می کرد، برای تسلط بیشتر، در کلاس های آموزش مداحی هم شرکت کرد .در مداحی تلاش می کرد تا بیانات و توصیه های امام خامنه ای را سرلوحه ی خود قرار دهد . بنا به توصیه ایشان کتاب لهوف سید ابن طاووس را مطالعه می کرد . به مرور در مراسم ها و هیئات بیشتری دعوت می شد و به مدح اهل بیت علیهم السلام می پرداخت . محمد هر مطلبی را نمی خواند و هر روضه ای را بیان نمی کرد . اشعار با محتوا و تایید شده را می خواند ؛ و الحق که با سوز دل مداحی می کرد . مخصوصا روضه های حضرت زهرا(سلام الله علیها) در کوچه های بنی هاشم و روضه های حضرت رقیه(سلام الله علیها) را با سوز وگدازی جانسوز می خواند ؛ روضه ی خرابه های شام وجودش را آتش می زد ! روی حضرت رقیه(سلام الله علیها) خیلی حساس بود . نمی دانم چه رازی بین او و حضرت رقیه(سلام الله علیها) بود . 🍀🌷🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🌷🍀 🍀🌷🌷🍀 🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم