eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 نحوه آشنایی ما در زمینه فعالیت‌های فرهنگی و قرآنی بود و بنده مسئول کانون تبلیغات بودم و وی نیز فعالیت قرآنی انجام می‌داد. بعد از طریق یکی از بستگان نزدیک شرایط آشنایی و خواستگاری فراهم شد. برای خانواده‌ام نیز شرط ازدواج کسب درآمد حلال و بودن در مسیر انقلاب و خط رهبری مهم بود. 15 دی ماه سال 79 یک عقد ساده برگزار کردیم بعد از عقد گفت به دانشگاه افسری امام حسین(علیه السلام) رفته در مقطع کارشناسی پذیرفته شده است. 🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🌷▪️ 🌷🌷💠🌷🌷🌷 ▪️🌷💠🕊🌷 🌷🌷🌷🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷💠🕊❄️❄️🌷 🌷🌷🌷💠🕊🌷🌷🌷🌷 🌷💠💠🕊🕊🌷▪️▪️ 🌷💠🕊🕊🕊🌷▪️🕊 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 جاویدالاثرابراهیم_عشریه خاطرات زیادی با وی دارم.بسیارمرد صبور ومهربانی بوداگرجایی به مشکل برمی‌خوردیم بحثمان به خوشی ختم می‌شد. یکی ازبهترین خاطرات این بودکه بعداز عروسی برای ماه عسل به مشهد مقدس رفتیم اماپول برای مستقرشدن درهتل نداشتیم،رفتیم حرم زیارت ونماز خواندیم بعدراجع به آینده وزندگی و تربیت فرزندان صحبت کردیم وماه عسل ماشدروز عسل؛چون یک‌روزه برگشتیم. حاصل زندگی شیرین وخوبم باابراهیم سه دختر بود.دختراولمان زهرا20 تیر 84 دراصفهان به دنیا آمد.قراربوداسمش را رهمابگذاریم اماچون روزشهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)به دنیا آمدنامش را زهراگذاشتیم. دراصفهان دوره‌های آموزشی راگذرانده به‌عنوان مربی نمونه انتخاب شدو شبهای جمعه درکلاس اخلاق شرکت می‌کرد. بنده نیزمسئول کلاس مکتب القرآن جامعة القرآن بودم. بعدبه قم رفتیم و شهید درمرکز آموزش قم به‌عنوان مربی ورزشی در رشته جودو مشغول به فعالیت شد وهمچنین تدریس می‌کرد.سال87زینب و19بهمن سال90فاطمه معصومه به دنیا آمد. 🌷🌷🌷🌷 🌷💠🕊🌷▪️ 🌷🌷💠🌷🌷🌷 ▪️🌷💠🕊🌷 🌷🌷🌷🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 او قبل از تولد بچه‌ها می‌گفت : هرچه خدا بخواهد !. حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم . گفت : هر چه خدا بخواهد خیر است . بعد از تولدامیر رفته بود مشهد می‌گفت : از امام رضا یک دختر خواستم ؛ بعد از تولد زهرا دختر اولمان همه‌جا شیرینی پخش کرد . امیر که به دنیا آمد می‌خواست اسمش را «یاسر» بگذارد مادر شوهرم گفت : اسم او را من می‌گذارم و اسمش را «امیر» گذاشت ؛ حاج عباس هم گفت : عیبی ندارد هر چه شما بگویید . زهرا هم که به دنیا آمد در بیمارستان که بودیم حاج عباس آمد گفت : پس زهرا کجاست؟ گفتم : زهرا کیست؟ گفت : آنجاست پیش تو خوابیده . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دائم می‌گفت که به سوریه خواهم رفت . من هم می‌گفتم : «اگر تو بروی من هم می‌روم . تو اگر به سوریه بروی، من هم می‌روم». می‌گفت : «تو هیچ کجا نمی‌توانی بروی !» می‌گفتم : «چرا نمی‌توانم !» به همه هم می‌گفتم اگر او به سوریه برود ، من از او طلاق خواهم گرفت ! من که این چنین می‌گفتم ، او می‌خندید . به خواهر شوهرهایم می‌گفتم من طلاق خواهم گرفت . بیایید عهده‌ار بچه‌هایش شوید ! او هم می‌گفت : نترسید نمی‌رود . اصلاً از این کارها نمی‌کند . این‌طوری می‌گفتم ، بلکه از رفتن منصرف شود . از همان ابتدا که در سوریه جنگ شد ، می‌گفت : «من به سوریه خواهم رفت !» من می‌گفتم : «نه! نمی‌روی!» او می‌گفت : «می‌روم!» من هم می‌گفتم : «نه نمی‌روی!» آخر سر هم که رفت . می‌گفت : «الان به من احتیاج دارند . رهبرم به من گفته که برو !» من می‌گفتم : «تو قبلاً جنگ رفتی ! بگذار بقیه هم به اندازه تو بروند ، بعد.» می‌گفت : «نه . من که الان می‌توانم ، باید بروم . رهبرم هم که گفته برو . من خواهم رفت». حرفش فقط همین بود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از همان ابتدا که جنگ در سوریه شروع شد، دائم گفت و گفت . رفت کربلا را زیارت کرد . نمی‌دانم ؛ از امام حسین(علیه السلام) یا حضرت ابوالفضل(سلام الله علیه) خواست که دهان ما را ببندند یا چه ! از کربلا که برگشت ، گفت : «می‌روم» . ما هم گفتیم : «برو . به خدا می‌سپاریمت». البته ابتدا به ما این طور گفت : «می‌روم فقط آموزش بدهم !» شب آخر که قرار بود فردایش برای اولین‌بار برود سوریه، زهرا و اسرا خیلی گریه کردند . من هم زیاد گریه کردم . رفتم به اتاقشان . گفتم : «چرا اینجا نشستید، بیایید پدرتان می‌خواهد برود ، بیایید جلویش را بگیرید». آمدند ، افتادند به پایش . آن‌قدر گریه کردند که من گفتم دیگر نمی‌رود . دلش به حال بچه‌ها می‌سوزد و منصرف می‌شود ؛ امّا اصلاً توجهی نکرد ! تصمیمش را گرفته بود . فقط سعی می‌کرد همه را راضی کند . بیشتر امیر بود که مرا راضی کرد . دائم می‌گفت : «مامان ! تو که می‌دانی ، نیت پدر چیست . تو که می‌دانی اعتقاد پدر چیست . تو هر کاری هم بکنی او خواهد رفت». ما هم دیگر ساکت شدیم . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 بالاخره رفت. یک ماه و نیم بعد از رفتنش، تقریباً سه روز بود که اصلاً زنگ نزده بود. داشتیم از دلتنگی خفه می‌شدیم! خدایا چه به سر این آمد؟ یکی از همین روزها به ما زنگ زدند که سردار می‌آید منزلتان. تا سردار بیاید و برسد، ما نصف جان شدیم. با خودمان می‌گفتیم، خدایا! می‌آید که خبرشهادت بدهد؟ به هیچ کس نمی‌گفتم؛ ولی تا دم مرگ گریه کردم. آماده بودیم که سردار بیاید، عباس آقا زنگ زد. آنقدر پشت تلفن گریه کردم! من غُر می‌زدم، او می‌خندید! خندید و خندید. گفت: «نترس! من هیچی‌ام نمی‌شود». بعداً فهمیدیم که آن سه روز را در محاصره بودند. 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به این فکر کردیم که با چه هدفی رفته است . به ما گفتند که پول و مهمات می‌خواهند تا پیکر را تحویل دهند . امیر گفت : «مامان، بابا برای چه رفته است؟ بابا به ما چه گفته و رفته است؟ اگر ما به خاطر پیکر بابا آنچه را که می‌خواهند به آن‌ها بدهیم ، چه فرقی می‌کند؟ فردا چند خانواده دیگر مثل ما داغدار می‌شوند .» اوایل برایمان خیلی سخت بود ؛ ولی گفتیم کار درست این است که تحمل کنیم و صبور باشیم . او همیشه می‌گفت و می‌خنداند ، ولی در آخر شهادت می‌خواست . از اولین روز زندگی‌مان تا آخر به دنبال شهادت بود . نیت او از اول شهادت بود و اگر خدایی نکرده در بستر فوت می‌کرد ، برایش خیلی سخت بود . خودمان را راضی کردیم که خودش رفته است و پیکرش را هم هدیه دادیم . برای بچه‌ها سخت‌تر هم بود . اسراء هنوز هم قبول نکرده است . اسراء لحظه‌به‌لحظه زندگی‌اش در فکر برگشتن پیکر پدرش است . آن روز یک روحانی تعریف می‌کرد که عباس آقا را در خواب‌دیده است . اسرا به او گفت: «عمو به بابا بگو به خواب من هم بیاید ؛ اگر نه، حداقل پیکرش برگردد .» 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 وصیت‌نامه خود را از کیفش درآورد و گفت : «ماشاءالله، چقدر هم مفصل نوشته‌ام !» مرتب حرف پیش کشید تا من وصیت‌نامه را بخوانم . گفتم : «من وصیت‌نامه را نمی‌خوانم . از وصیت و شهادت حرف نزن .» گفت : «برای زنده و مرده وصیت‌نامه لازم است . الآن تو نیز باید وصیت‌نامه داشته باشی . حتی پدرم نیز الآن باید وصیت‌نامه داشته باشد .» گفتم : «می‌دانم می‌خواهی من وصیت‌نامه را بخوانم ، ولی من آن را نمی‌خوانم». الآن با خودم می‌گویم که حیف شد ؛ ای‌کاش آن را می‌خواندم . وصیت‌نامه‌اش هم برنگشت . وسایلش را آوردند ولی وصیت‌نامه‌اش نبود . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم