eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
295 دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
32 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘☘☘☘☘☘ ☘🌹☘🌹☘🌹 🌹☘🌹☘ ☘🌹 🌹 ☘ قسمت 4⃣1⃣ چند وقت بعد از شهادت سید میلاد ما را به سوریه زیارت خانم حضرت زینب سلام الله علیه و خانم رقیه خاتون بردند. دقیقا مصادف شد با ایام محرم.....دلتنگی عجیبی در حرم خانم زینب سلام الله علیه بود ....بعد از زیارت حرم مطهر به ما گفتند که راس ساعت ۳ همان روز پرچم حرم خانم حضرت زینب سلام الله علیه را به مناسبت محرم قرار است تعویض کنیم خواستند ما هم حضور داشته باشیم نماز را خواندیم آمدیم در جایی که بودیم ناهار را خوردیم بعد خواستم کمی استراحت کنم خوابم برد ... در خواب سیدمیلاد را دیدم آمد گفت بابا جان مگر نمی خواهی برای تعویض پرچم حرم مطهر بروی ...؟! از خواب پریدم دیدم دقیقا چند دقیقه به ساعت ۳ است سریع حاضر شدم و با سرویسی که برای حرم گذاشته بودن رفتیم حرم مطهر راس ساعت رسیدم بغض... پرچم را پایین آوردند دادند دست ما بوسیدمش حس عجیبی بود سید میلاد حتی یک ثانیه از جلو چشمانم آن طرف نمی رفت حضورش را دقیقا احساس می کردم. پرچم را عوض کردند و سید میلاد نگذاشت که من از این مراسم جا بمانم ◽️☘🌹☘🌹☘◽️ 🌹☘🌹☘ ☘🌹☘ 🌹☘ ☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀 🌾🍀🌾💐💐💐🌾🍀🌾 🍀🌾 💐💐 🌾🍀 🌾🍀 💐 🍀🌾 🍀🌾💐 🌾🍀💐💐 🍀🌾💐💐💐 🌾🍀🌾🍀🌾🍀🌾🍀 🍀🌾🍀💐💐💐🍀🌾🍀 قسمت 5⃣1⃣ بعد از آخرین اعزامش 20 روزی گذشت . در این مدت با هم در تماس بودیم . وقتی تماس می‌گرفت از حال و احوال خانواده جویا می‌شد از دلتنگی‌ و دوری حرف می‌زدیم . قبل از شهادتش با اصرار از من خواست که گذرنامه‌ام را آماده کنم تا همراه چند نفر از دیگر خانواده‌های رزمنده برای زیارت به سوریه برویم . خیلی برای این کار عجله داشت . انگار می‌دانست آخرین دیدارمان خواهد بود . وقتی همه مقدمات آماده شد با ایشان تماس گرفتم و گفتم ما آماده‌ایم . اما انگار خبری در راه باشد گفت باید صبر کنید . پیش خودم گفتم این همه عجله و اصرار آخر هم اینگونه پاسخ من را می‌‌دهد ، بگذار از سوریه برگردد به او خواهم گفت . از پشت تلفن خوب نیست . انگار آقا رضا می‌دانست زمان پرواز نزدیک شده است . یکی دو تا از دوستانش با من تماس گرفتند و آدرس منزل را خواستند . تعجب کردم . با خودم گفتم آدرس منزل و بازدید از خانواده ما برای چه ! منتظر تماس رضا شدم تا موضوع تماس دوستان و پرس و جویشان برای آدرس را به ایشان بگویم . مادر آقا رضا که تماس گرفت صدایش گرفته بود . علتش را پرسیدم که به بهانه سرماخوردگی از سرش باز کرد . کمی شک کردم ، بعد از این همه تماس‌ها یکی از دوستان رضا پیامک زد و نوشت «شهادت برادر عزیزم را خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) مقام معظم رهبری و شما تسلیت می‌گویم و امید که با شهدای کربلا محشور شود» بعد از خواندن این پیامک با خواهر رضا تماس گرفتم ، اما گوشی دست همسرش بود گویی آنها در جریان بودند و من بی‌خبر مانده بودم . در نهایت با ارسال‌کننده پیام تماس گرفتم ایشان که دیدند من اطلاعی از شهادت همسرم ندارم گفتند که پیام را اشتباه ارسال کرده‌‌اند . مجدد با یکی دیگر از خواهرهای رضا تماس گرفتم . مدام می‌گفت چیزی نیست ، اما از همین «چیزی نیست» گفتن‌ها متوجه شدم رضا به آرزوی قلبی‌اش رسیده است و من هم تسلیم امر خدا شدم و گفتم «اللهم رضاً برضائک». بعد از آن هم به لطف خدا صبوری را پیشه کردم . آقارضا در هفتمین روز از مهر ماه سال 1395 با اصابت تیر در حلب سوریه به شهادت رسیده بود . 🍀🌾🍀🌾💐💐🌾🍀 🌾🍀🌾💐💐🌾🍀 🍀🌾💐💐🌾🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌀 🌹 🌹🌀💠🌀 💠 🌀🌀💠 🌹💠💠🌹 💠🌀 🌹 💠 اردیبهشت ماه سال نود چهار بود قرار شد من و نغمه خانم بریم دیار صبر و استقامت دل تو دلم نبود. من برای دومین بار بود سوریه می رفتم و همه جای اون سرزمین و تو ذهنم مرور می کردم نمی دونم چه تاریخی بود که آقا مهدی زنگ زد گفت: فردا بیاین فرودگاه امام و با فلان‌پرواز بیاین. هیچ وقت یادم نمیره اون شب تا صبح خوابم نبرد خیلی خوشحال بودم که دوباره قسمت شد برم زیارت عمه جان زینب و دردانه ابا عبدالله سریع آماده شدیم و ساعت یک بود رفتیم سمت فرودگاه و خوشبختانه پرواز تاخیر نداشت و ساعت هفت و نیم ٬هشت بود که هواپیما نشست و منو نغمه خوشحال از اینکه مهدی جان رو بعد دو ماه می بینیم وقتی رسیدیم از پله های هواپیما پایین می اومدم یه دنیا غم و اندوه اومد تو دلم نمی دونم چرا این حس به من دست داد . رفتیم سمت ماشین ها و سوار شدیم نغمه جان همش می گفت مامان بابا کجاست؟؟؟؟ کی میاد؟؟ منم همش جواب می دادم الان!!! تا اینکه ماشین ایستاد و ما پیاده شدیم وقتی از در ورودی فرودگاه وارد شدیم مهدی جان اونجا منتظر ما بود چه لحظه ای زیبا بود نغمه پرید بغل مهدی بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم سمت ماشینی که برای ما آماده کرده بودند. 🌀🌹💠🌹💠🌀 🌀💠🌹🌀🌹💠🌀💠 🌀🌹💠🌹💠🌀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔶🍁🔶🍁🔶🍁🔶 🍃🔶🍃🔶🍃🔶 🔶🍁🔶🍁🔶 🍃🔶🍃🔶 🔶🍁🔶 🍃🔶 🔶 هر بار با شنیدن اخبار جنگ سوریه خیلی ناراحت می‌شد و می‌گفت چرا من باید اینجا پیش زن و فرزندم باشم و شیعیان جای دیگر زیر بار ظلم قرار بگیرند ..  قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود .. سال‌ها پیش به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم امام حسین (علیه السلام) و امام علی (علیه السلام) در زمان حمله آمریکا به شهرهای نجف و کربلا به عراق رفت و با متجاوزان جنگیده بود .. خانم‌ها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند .. با اینکه زیاد در خانه نبودند اما من به ایشان خیلی وابسته بودم این وابستگی بعد از ازدواج روز به روز بیشتر شد همین حس را هم اقا حجت نسبت به من داشتن ..دید ایشان نسبت به یک خانم بسیار خوب بود، هیچ وقت به من دستور نمی‌داد ، در این 15 سالی که با وی زندگی کردم بیشتر اوقات در ایام عید و مراسمات خانه نبود هر بار 40 روز من تنها در خانه می‌ماندم و شهید به فعالیت‌هایشان در عید و مراسمات مذهبی می‌رسید اما با بازگشت از سفر به حدی در خانه به من پر و بال می‌داد که این تنهایی جبران می‌شد ..17 بار کربلا رفته بود و در زمانی که برای ساخت موکب در ایام پیاده روی اربعین به کربلا می‌رفت تمام زحمات بچه‌ها به دوش من بود، می‌گفت که اگر شما نبودی امکان اینکه من به این فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی خود برسم، وجود نداشت. آقاحجت من را هم در ثواب کاراهایش شریک می‌کرد این بار هم امیدوارم در ثواب شهادتش من را بی‌نصیب نگذارد. آخرین باری که برای موکب زنی اربعین رفت 38 روزکربلا حضور داشت و دلش برای بچه‌ها تنگ شده بود، چند روز زودتر قبل از اربعین برگشت ..این اواخر یک حال و هوای دیگری داشت و مدام بی قرار بود و خیلی در خانه راه می‌رفت ..آقاحجت هیچ وقت عکس من را در گوشی تلفن خود نگه نمی‌داشت اما پیش از رفتنش به من گفت چادرت را سر کن تا باهم عکس بگیریم، می‌خواهم در سوریه که دلم تنگ شد به عکس شما نگاه کنم .. هر بار که برای سفر آماده رفتن می‌شد پسر بزرگم محسن خیلی بی تابی می‌کرد و من می‌گفتم نگران نباش بادمجان بم آفت نداره غصه نخور، اما این دفعه آخر که راهی سوریه میشد حال عجیبی داشتم و اصلا نتوانستم این جمله را بر زبان بیاورم اما خودش برگشت این جمله را تکرار کرد و گفت چیزی نمی‌شود ..ساعت 6 صبح پرواز داشت و شب قبلش در یکی از اتاق‌ها نشست وصیت نامه نوشت .. هیچ وقت برای سفر رفتن ساک نمی‌بست، اما این دفعه خودم پیشنهاد دادم که حتما ساک با خودش ببرد، برای بستن ساک مجبور بودم در اتاقش تردد کنم داشت وصیتنامه می‌نوشت، دستش را روی کاغذ می‌گذاشت تا من نوشته‌هایش را نبینم، قبل از رفتن به سوریه دونامه به من داد و گفت یکی را به آقای سید امید برزگر که از دوستان صمیمی شهید بود بدهم و دیگری برای خودم که بعد از شهادت خودش باز کنم .. آقا حجت فوق العاده مخلص بود، برای همین تمایل نداشت کسی از موضوع سفرش به سوریه مطلع شود حتی پدر و مادرش نیز بعد از چند روز متوجه شدند. 20 بهمن روز سفر شهید بود و از آنجا پیام می‌داد که دعا کنیم کارش جور شود .. 🔶🍁🍁🔶🍁🍁🔶 🔶🍃🍃🔶 🔶🍁🔶 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم