eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
305 دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌿▪️◼️🌿🕊▪️▪️ 🌿🔲🔳🌿▪️ ▪️🔳🌿▪️ ⬛️🌿▪️🕊 🌿▪️ 🕊 ▪️ ▪️ آواخر دی ماه ۱۳۷۸ بود. شهید مجتبی بابایی زاده و تعدادی از دوستانش در پایگاه بسیج مسجد حضور داشتند. خبر میدهند که پیکر شهیدغلامعباس شیرزادی بعد از ۱۵ سال توسط گروه تفحص پیدا شده و قرار است در شهر تشییع شود. مجتبی و دوستانش برای مقدمات مراسم و تجهیز تابوت به معراج شهدا میروند. افتخار تجهیز و کفن کردن این شهید نصیب مجتبی می شود. و فردای آن روز شهید شیرزادی در بهشت زهرای اندیمشک دفن می شود. تقدیر طوری رقم می خورد که بعد از ۱۳ سال وقتی مجتبی شهید می شود در کنار شهید شیرزادی دفن می شود. ▪️ ◾️ 🕊🔳🌿 🌿🔲🔳 🕊🌿▪️◼️🌿🕊▪️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍ 🕊🌿▪️◼️🌿🕊▪️▪️ 🌿🔲🔳🌿▪️ ▪️🔳🌿▪️ ⬛️🌿▪️🕊 🌿▪️ 🕊 ▪️ ▪️ من با آگاهی  کامل ازکار ایشون  بادرنظر گرفتن همه ی جوانب قبول کردم و فکر شهادت ایشون رو میکردم مخصوصا بعد از شهادت شهید که میتونم بگم با آقامجتبی مثل برادربود...شبی که  شهید نوزاد به شهادت رسیدند آقا مجتبی با یکی ازدوستان در قم تماس گرفتند و گفتند به حضرت معصومه بگو من فقط میخوام نه چیز دیگری....وبعد از شهادت شهید نوزاد من کم کم  فکر شهادت آقا مجتبی رو در ذهنم پر رنگ تر میکردم وقتی برای تشییع پیکر شهید نوزاد رفته بودیم  آقا مجتبی می گفت که مادر این شهیدچه کار میکنه وقتی پیکر پسرش رو ببینه؟ ولی بعد مرتبا از برخورد مناسب مادرو خواهر و بستگان شهید درمعراج صحبت می کرد!من هم اگر الان صبری دارم ازتجربه هایی است که آقا مجتبی کم کم به من نشون  میداد فیلم شهدای دیگر رو می آورد  با هم میدیدم  یا شب هایی که من خودم تنها بودم من  می نشستم و اون  فیلم ها رو میدیدم این درس ها  رو خود آقا مجتبی به من می داد برای این هم هست که الان  خودم رو تنها حس نمیکنم ▪️ ◾️ 🕊🔳🕊 🌿🔲🔳 🕊🌿▪️◼️🌿🕊▪️ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌀 🌹 🌹🌀💠🌀 💠 🌀🌀💠 🌹💠💠🌹 💠🌀 🌹 💠 وقتی آقا مهدی میخواستند جایی ما رو ببرند که خانواده شهدا اونجا بودند٬ قبلش حسابی به ما گوشزد میکردند که حواستون باشه کاری نکنید که اینا دلتنگ پدرشون یا شوهرشون بشن به نغمه میگفت پیش بچه های شهید نگی بابا بغلم کن٬ یا فلان چیز بخر برام چون اونا بابا ندارند دلشون میگیرند.... خيال داعشيان را سراب كرد مكرِ تمام نقشه ها را برآب كرد ال سعود قصر امل را بنا كند او با رشادتش آن را خراب كرد لعنت به شمر هاي زمان و زمانه ات كه با شهادتت دل مارا كباب كرد مهدي،نشسته است بر بال فرشتگان كاري مثالِ كارهاي ابو تراب كرد 🌀🌹💠🌹💠🌀 🌀💠🌹🌀🌹💠🌀💠 🌀🌹💠🌹💠🌀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠🌹💠🌹💠🌹💠🌀 🌹 🌹🌀💠🌀 💠 🌀🌀💠 🌹💠💠🌹 💠🌀 🌹 💠 چند سال پیش بود که داعش خیلی داشت تو عراق سر و صدا میکرد. دوباره این شیر بچه های حیدر وارد عمل شدند یادمه آقا مهدی حدود دو ماه تو عراق بودند.اونجا هم کولاک کرده بود تا کمی اوضاع بهتر شد برگشت ایران یه چند روزی بود بعدش رفت سوریه این عکس و مهدی جان تو بین الحرمین گرفته الان پیش خود ارباب عالمین مولا حسین(علیه السلام) هستش ؛مهدی جان سلام ما رو به ارباب برسون. همین دفعه آخر اومد پیش من کلی صحبت کردیم آخر ازش پرسیدم چطور شماها همش اونجایین ؟نگام کرد و گفت : فلانی به خدا شما اینجا تنهایین و غریب وقتی میرید ا ونجا دیگه دلت نمیخاد بیای. یه عده مادرای پهلوون شهید میدن جوون جوون جوون شهیدای مدافع حرم غریب میرن میان چه بی نشون.. ‌مادرمون خیلی بی تابی میکنه چون سه ماه و چند روز بود منتظر دیدن مهدی جانش بود.که خبر شهادت فرزندشو براش آوردند.همه ما دلهره اینو داشتیم که وقتی مادرمون پیکر و میبینه چه عکس العملی داره حتی دکتر و آمبولانس تو معراج هماهنگ کردیم اما وقتی خانم آقا مهدی بهشون گفت :که مهدی گفته تو معراج وقت دیدار٬ همدیگر به مادرم بگو آروم باشه نمیدونم چی جوری؟ ولی مادرمون که خیلی حالش بد بود هر جوری شد بخاطر کلام آقا مهدی خودشو کنترل کرد و آروم آروم آقا مهدیشو نگاه میکرد و می بوسید انگار دلتنگیهای این چند سالشو داشت جبران میکرد!! که جبرانم نشد آخر!! چون دوباره مهدی خیلی سریع ازش جدا شد و مادر موند با دلتنگی هایش .. 🌀🌹💠🌹💠🌀 🌀💠🌹🌀🌹💠🌀💠 🌀🌹💠🌹💠🌀 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
طنز جبهه 😁😁 لگد بر یزید! بعد از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا می‌دادیم. او اصرار داشت عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید» دیگری می‌گفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام» اما از همه بامزه ‌تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود. تکبیر سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.» یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد. از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸 🌸🌸 💚 🌸🌸 🌸♦️ ♦️🌸 💚 💚 ۸ شهید سردارسپاه اسلام سید غلامعباس حسینی ؛ رزمنده ایکه هر زمان که به جبهه آمد با غسل شهادت آمدبه امید وصال یار میامد ... لحظه ای بدون وضو نبود همیشه با وضو بود ..و خاک مقدس جبهه رو واقعا از صمیم قلبش مقدس میدونست ... یادمه پاییز سال ۱۳۶۴ بود ..فکر کنم در منطقه غرب عملیات منطقه ای بنام گزیل تازه اتمام یافته بود و ما از قرارگاه نجف اشرف عازم منطقه جنوب شدیم ... ودر منطقه اروند کنار مستقر شدیم ... که به قول خود خوزستانیا منطقه رومنطقه گوسبه یا خسرو آباد اسم روش گذاشتند ... هوا خیلی سرد شده بود احتمالا (برج۱۰ )دی ماه یا بهمن ماه ۱۳۶۴بود ... همه کارهای اطلاعاتی و عملیاتی رو به اتمام رسونده بودیم و آماده شده بودیم برا ی یک عملیات بزرگ .. یک عملیات خیلی خیلی بزرگ که بعدا این عملیات معروف شدبه عملیات والفجر ۸ ؛ در منطقه عمومی فاو ... خاطره ایکه از شهید سردار حسینی دارم اینکه خیلی دلتنگش بودم هر آن امکان داشت عملیات و اعلام کنن و دیگر هرگز اون و نبینمش ... بعداز ظهر غمگینی بود که شبش میخاست عملیات بشه ... روی نیمه خاکریزی کنار جاده ایکه از آبادان بسمت فاو میرفت نشسته بودم داشتم رو کاغذ ی وصیتنامه می نوشتم که یک دفعه مشاهده کردم که ماشین جفتم ‌پارک کرد وقتی خوب نگاه کردم دیدم برادرم و تعدادی از بچه های طرح عملیات قرارگاه کربلا که خوب یادمه شهید سید غلامعباس حسینی بود که برادرم بود و برادر مهدی گزی بود که بعدها شنیدم شهید شده ؛ برادر خلوصی بود و عبد الکریم عیوض که از بچه های طرح عملیات قرارگاه بودند ؛ از ماشین پیاده شدند و شروع کردیم باهم روبوسی کردن ... عراق به طور پرا کنده داشت آتیش میریخت که برادرم دستمو گرفت و برد تو سنگر ... مقداری با بچه ها در مورد خدا ؛ قرآن ؛ امام صحبت کرد ...قشنگ یادمه ایشون میگفت : که بچه ها میدونید که چه ما دشمن و بکشیم چه دشمن مارا بکشه در هر دو صورت ما پیروزیم ... یادم افتاد که برادرم داره حرف امام و میزنه که فرمودند : چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم چون اون هدفه که مقدسه و هدفه که برای ما احترام داره .. چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم ... خیلی لحظات سختی بود ؛ اومده بود که با من خداحافظی کنه .. شام خیلی ساده ای داشتیم ؛ چندتا کنسرو باز کردیم نشستیم باهم شام و خوردیم ... به اصرار بچه ها قبل از شام بچه ها همه آماده نماز شدند به شهید حسینی خیلی اصرار کردند وبا اصرار زیاد بچه ها شد امام جماعت وهمه بهش اقتدا کردیم و شروع کردیم نماز خوندن ...با صوت خیلی قشنگ نمازشو میخوند بچه ها که می دونستند همه که امشب عملیاته اکثرا تو نمازشون گریه می کردند ... جوریکه صدای گریه بچه ها تو نماز بلند شده بود نماز و سید غلامعباس که خوند فکر کنم خودم یا یکی از این دوستان شروع کردیم تعقیبات نماز رو خوندن تعقیبات نماز مغرب ؛ بین دو نماز مثه بقیه امام جماعتا برگشت و شروع کرد در مورد شهادت صحبت کردن ... حالت عجیبی داشت ... محکم ؛قرص؛ مطمئن به راهی که میره ... و منم دو زانومو گرفته بودم و به شدت مشغول گوش دادن بودم ... بعضی از بچه ها که مشکلاتی داشتند با صحبتهای شهید حسینی اینقدر شارژ شده بودند که بلند بلند بین صحبتها می گفتند (اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک) خدایا شهادت و به ما عنایت کن ... حرفاش حسابی به جون و دل بچه ها نشسته بود این بچه ها هر آن امکان داشت لحظاتی بعدش شهید بشند ... چون‌بچه های اطلاعات قرارگاه کربلا بودند و کارشون بسیار سخت و دشوار بود شناسایی و دیدبانی دشمن و برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند خلاصه یادمه نماز تمام شد و شام رو خوردیم در کنار هم ... بچه ها شروع کردند باهم روبوسی و خداحافظی ... مثل بقیه بچه ها شهید حسینی آمد با من خداحافظی کردن ... اما تو دلم شور و غوغایی بود و میترسیدم دیگه نبینمش ... .. 🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸 🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💢🕊🌹🌹🌹🌹🌹 🕊💢🌹🌹🌹🌹 💢🕊🌹🌹🌹 🕊💢🌹🌹 💢🕊🌹 🕊💢🌹🌹 💢🕊🌹🌹🌹 منطقه حمره ؛ باغ زیتون ؛ دوتا خونه داخل باغ ، جلوی باغ سرتا سر خاک ریز ، جلوی باغ زمین کشاورزی شیب به پایین ، بعد شیارِ تپه که ده خونه داشت ... منطقه ده خونه داخل دل دشمن سمت راست خالی ، باغ زیتون جلو باغ انگور سمت چپ کمی درخت زیتون بعد شیب به پایین که چیزی دیده نمیشد پشت راه برگشت فقط با نفربر بود فاصله زیاد ده خونه ده شب اونجا با غلام عباس روزا خمپاره میخوردیم شبا دور تا دورمون گلوله عین موشی که تو سوراخش گیر میکنه روز آخر باغلام عباس برگشتیم عقب که نیروی جایگزین رو بیاریم تا بچه ها رو کلا برای استراحت ببریم که نیروی جدید برای روز بعد معکول شد ،رفتیم جلو پیش بچه ها برگشتیم عقب پشت خاکریز نیمه های شب بود که از خستگی تو اتاق افتادیم خوابمون برد نمیدونم چقدر زمان گذشت که بیدارمون کردن ...وای...وایییی... شیخ فلانی فلانی....خوش اومدین حاجی تورو خدا برامون یک روضه بخون ن اینجا ... توروخدا ...بعد سید... دیگه کسی پیدانشُد برام روضه بخونه حاجی بخون دیگه روشو زمین ننداز چه روضه ای بود چی عشق بازی بود اون شب از عمرمون حساب نمیشد . راوی : سید سرباز گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه شریف 💢🕊🌹🌹🌹🌹 🕊💢🌹🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚜🌿🌹🌹 ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ از زیر قرآن ردش کردم رویش بوسیدم،گفتم: قدیر جان مامان کی از ماموریت برمیگردی . بالبخند همیشگی گفت مادرجان ماموریت چند روزست زودمیام. ورفت سه روز بعد زنگ زد با مادرصحبت کرد مادر گله مند از نبودن پسرش گفت قدیر جان کی میای الان چند روز شده پشت خط به مادر گفت :مادر جان از روزی که اومدم 10 هفته حساب کن انشاالله میام مادر ناراحت گفت مگه من بچم که گولم میزنی ومیگی 10 هفته اما پسر تلفن رو قطع کرد .مادر بعد رفتن داود دیگه حواس درستی نداشت قدیر شده بود چراغ خونش همه چیز وهمه زندگیش اومد آخر کتاب دعاش برای خودش روز شمار زد .سه شنبه بود دلش یه جوری بود انگار هوای قدیر خونه رو گرفته بود به خودش میگفت نرم نماز جماعت یه وقت بچم زنگ میزنه خونه کسی نیست جواب تلفن بده ،خلاصه با تردید حاضر شد دل دل میکرد چادر رو سرش کرد اومد در رو ببنده بره که به نماز جماعت ظهر برسه ، حین در بستن تلفن خونه به صدا در اومد گوشی رو برداشت بدون اینکه بدون کی پشت خطه گفت قدیر مامان ....... پسر مهربانانه گفت سلام مادر جان . ....بعد از احوال پرسی مادر گفت کی میای پسر گفت: انشالله مادر گفت قدیر الان 9 هفته 3 روزه کی میای چیزی نمونده تا 10 هفته تموم بشه پسر قشنگتر گفت : توکل برخدا تمام شب حال عجیبی داشتیم دختر زنگ میزدن میگفتن یه حال عجیبی دارن تا صبح خوابم نمیبرد شد پنج شنبه محله مون عجیب شده بودن دوستای قدیر زنگ میزدن سر میزدن چه خبر بود نمیدونم اما دیگه طاقت نیاوردن سر ظهر بود خبر شهادت پسر رو به مادر دادن .. دنیا دیگه برای خانواده سرلک سیاه شده چون بعد مرگ داود قدیر شده بود ستون خونه پشتیبان دل غم دیده پدر ومادر . مسافر مادر توی آخرین روز از دهمین هفته به خونه برگشت . اما اینبار سبک بال تر از هربار پسرم خداپشت وپناهت سلام من دو به اهل بیت حضرت رسول (صل الله علیه وآله وسلم)برسان . سربلند بودم سربلند تر شدم به تو می بالیدم وحالا ردای شهادت که پوشیدی مبارکت باشد. خواهرانت دلتنگن ،راستی پیمان ...بعد تو داود به کی تکیه کنه ....براش دعا کن مادر ... ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚜🌿🌹🌹 ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ محرم 93بود،آخرین محرم قدیر تو هیئت حضرت علی اصغر علیه السلام شب تاسوعا بعد از مراسم با قدیر تو هیئت نشسته بودیم حرف هامون به سمت تحولات سوریه کشیده شد... قدیر وقتی در مورد سوریه حرف میزد انگار یه بغض سنگینی گلوش رو فشار میداد ... ولی یه حرفی زد که اشک تو چشماش جمع شد،حرفش این بود:بچه ها برای مدافعان حرم خیلی دعا کنید،اوضاع تو سوریه اصلا خوب نیست،طوری که به گنبد حرم حضرت زینب (سلام السلام ) پرچم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) رو نصب کردن،تا خود آقا،حضرت ابوالفضل(علیه السلام) مدافع حرم بی بی جان باشند... این حرف قدیر بدجور دل اون جمع رو لرزوند. ... محرم 93 گذشت ...محرم 94قدیر به آرزوش رسید و شد مدافع حرم بی بی زینب(سلام الله علیها) هیئت حضرت علی اصغر(علیه السلام) جای خالی قدیر رو خیلی حس می کرد و انگار حال و هوای هر سال رو نداشت.... طبق گفته های پیمان(برادر قدیر) قدیر قرار بود شب پنجم محرم تهران باشه...و بچه های هیئت لحظه شماری می کردن که قدیر برسه ... دهه ی اول محرم رو به اتمام بود ولی هنوز قدیر نیومده بود و همه ی بچه ها هر شب از پیمان می پرسیدن؛ قدیر کی میاد؟ پیمان هم،هرشب وعده ی روز های بعد رو می داد ... دهه ی اول محرم تموم شد ... قدیر قرار شد دهه ی دوم تهران باشه. ولی قدیر باز هم نیومد ... روز 13 آبان مصادف با 21محرم غم انگیز ترین خبر ممکن رسید، و اون خبر شهادت رفیق و هم هیئتی مون شهیدمدافع حرم شهید قدیرسرلک بود ،و همه ی مارو به غم سنگین نبودنش دچار کرد ... هیچکس باور نمی کرد که دیگه قرار نیست قدیر رو ببینه،دیگه قرار نیست با قدیر برای ارباب بی کفن عزاداری کنن و سینه بزنن، و این غم برای بچه های هیئت خیلی سنگین بود ... 16آبان پیکر قدیر رو برای وداع به مسجد محل آوردن،همه ی بچه های هیئت حضرت علی اصغر(علیه السلام)هم برای وداع با دوست و هم هیئتی شهیدشون اومده بودن،تو مراسم، مداح یه حرفی زد که حسرت بچه های هیئت حضرت علی اصغر(علیه السلام ) رو دوچندان کرد،مداح گفت:بچه های هیئت حضرت علی اصغر(علیه السلام ) هیئت تون از این به بعد دیگه صفا نداره.... دقیقا هم همین بود چون محرم 94قدیر تو هیئت نبود و هیئت حضرت علی اصغر (علیه السلام ) حال و هوای سابق رو نداشت ...قدیر جان بعد از شهادت تو، ما بچه های هیئت حضرت علی اصغر(علیه السلام) هر روز دلتنگتیم و هر روز یادت میکنم،و اسم هیئت رو به افتخار فدایی حضرت زینب(سلام الله علیها)،به هیئت فدائیان حضرت علی اصغر علیه السلام(رهروان شهید مدافع حرم قدیر سرلک) تغییر دادیم... ان شاءالله ادامه دهنده ی راه تو باشیم رفیق هیئتی ما... (دلتنگتم رفیق شهیدم) علی اصغر پاشازاده 1395/3/2مصادف میلاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف ) ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚜🌿🌹🌹 ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ قدیـر دوست نداشت کسی بدونه کـه تو سپاه چیکاره است. یک بار باهاش رفتیم جایی، یـه آقایی اونجا بـود ازم پرسید: پسرتون چیکاره است؟ گفتم توی سپاه ... تا اومدم ادامشو بگم یدفعه قدیر صحبتم رو قطع کرد و گفت: حاج آقا من توی سپاه پیمانکار هستم. اون آقا گفت: خب کارت چیه؟چیکار میکنی؟ گفت: هیچی همین کارای بنایی و گچ کاری و این جور چیزاش با منه. اون آقا لبخندی زد و بلند شد و رفت به سمت قدیر، پیشانیشو بوسید و گفت: اتفاقا منم تو سپاه گچ کارم .. ⚜🌿🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🕊🕊🕊🌹🌹 ⚜🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌺🍃💚🍃💚🍃💚🍃🌺 💚🍃💚 🌺 🍃🌺 🍃💚 🌺 🍃 💚 🌺 🌺 🍃 🍃 🌺🍃 💚🍃 🍃🌺 🌺 جایی می جنگم که نزدیک اسرائیل باشد؛در سوریه توان رزمی ام بالاتر است . اوایل آبان ماه سال گذشته مدت کمی به اعزام سید مجتبی به سوریه مانده بود که دوستاش و از جمله من متوجه شدیم سید مقدمات سفرش را آماده می کند تا به جمع مدافعان حرف بپیوندد. سید مجتبی جوان حکیمی بود و هیچ گاه کاری را بدون استدلال قوی و ایمان راسخ انجام نمی داد . یک روز برای جلسه قرآن در مسجد موسی بن جعفر(علیه السلام) حاضر بودیم و یکی دو تا از دوستان نزدیک سید مجتبی هم حضور داشتند خیلی دوست داشتم که بدانم سید هدفش از رفتن فقط شهادت است یا نه.... «به شوخی گفتم :سید بیا یک عکس یادگاری باهات بگیریم تو که میخای بری سوریه شهید بشی. آروم نگاهی بهم کرد و گفت :شهادت لیاقت می خواد ما کجا و شهادت کجا ، در ضمن من برای دفاع از حرم و مظلومین می رم ... گفتم: سید! عراق هم جنگه پس چرا سوریه را انتخاب کردی ؟ نکنه میخوای بری که اگه شهید شدی بهت بگن شهید مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) _هنوز ناراحتم که چرا این حرف رو به سید زدم ، سیدی که من از روحیاتش خبر داشتم و می دونستم کارهاش همه سر حساب و کتابه و بی دلیل کاری رو انجام نمی ده. بعد از این سوال سید مجتبی لبخندی زد و با قاطعیتی که همیشه در چهره اش داشت گفت: داداش گلم هرجا صدای مظلومی از جور ظالمان بلند بشه وظیفه ی همه ی ماست که برای دفاع حرکتی کنیم امروز هم حرم عمه زینب و مردم مظلوم سوریه گرفتار ظلم و جور ستمگران است و برای من مهمه جایی که میخوام بجنگم و دفاع کنم نزدیک اسرائیل باشه ، اگر نزدیک اسرائیل این غده سرطانی باشم احساس می کنم توان رزمم بالا میره و هر تیری که شلیک میکنم تیری است بر قلب و جان این رژیم غاصب کودک کش . سید به معنای واقعی کلمه استکبار ستیز بود. 💚🍃💚🌺💚🍃💚 🌺🍃💚🍃🌺 🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
|🌹| بهنام بعدازتعویض پرچم نزدماآمده بود؛ پرچمی که بازیرکی ونامحسوس ازبالای ساختمان اشغال شده توسط بعثی ها،پایین آورده بود. دست اوهنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب وسرعتی که درپایین کشیدن پرچم عراق وبالا بردن پرچم کشورمان داشت،مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باندبیاورد ودست بهنام راپانسمان کند،امابهنام اجازه پانسمان دستش رانمیداد.بادویدن به دورمن،مقدم رابه دنبال خودمی‌کشاندگفتم:"چرا نمی‌ایستی‌می‌خواهدپانسمانت کندتازخمت چرک نکند." گفت:"باندرابگذاریدبرای سربازانی که مادرندارندوتیرمی‌خورند." هرچه سعی کردیم اجازه نداددستش راببندیم.اویک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🍃 💦 🌺💦 💦 اونجا نیروها رو پیاده کردیم ..توجیه شدن وبا ابوتراب و علی تمام زاده و یکی از بچه ها جلو حرکت کردیم.. بقیه نیروها پشت سر ما و رسیدیم به خاک ریز تل افغان نیروها رو پشت خاک ریز چینش کردیم؛ به نیروها گفتیم سنگر بسازن منم چون بیل کم بود چاره نداشتم با دستم شروع کردم به ساخت سنگر؛هوا سرد بود یه سنگ کوچیک برداشتم خاک می کندم بعد خاک میریختم .. دستام درد اومده بود؛ انگشتام دیگه طاقت نداشتن.. تاچند روز بعد عملیات هم انگشتام درد میکرد و پوست داده بودند ..ولی چاره ای نبود ؛ چون روز که میشد اونجا خمپاره دشمن امان نمی داد.باید جان پناه میساختیم میرفتیم اونجا پنهان می شدیم تا ازخمپاره های دشمن درامان باشیم و توی این مدت سمت چپ ما با دشمن درگیر بود ..رگبار می زدیم که دشمن بفهمه ما اینجا هستیم و اگه بیان جلو میزنیم.. اعلام حضور می کردیم..بعد نیروهای خط شکن هم به ما اضافه شدن به ابوعلی (شهید عطایی)گفتیم :برید جناح راست پشت خاک ریز ..که بعد از چند ساعت دستور اومد نیروها برن سمت باغ مثلثی برای درگیری بادشمن ..بمن هم گفتن تو با نیروها اینجا باشین وابوتراب با صد نفر از نیروها رفتن و من با 50 نفر موندیم بانیروهای خط شکن که فرمانده اونها شهیدابوعلی بود ..درگیری خیلی نزدیک بود بچه ها تا 30 متری دشمن رفتن که خوردن به کمین دشمن.. 6 نفراز بچه ها شهید شدند وبقیه زمین گیر شده بودن چند نفر هم زخمی ؛ و چند نفر هم رفتن توی ساختمون نزدیک باغ ..تا صبح این وضعیت ادامه داشت که خمپاره خودی خورد سمت بچه ها ابوعلی داد زد: زدین به ما؛ منم به یکی از بچه ها گفتم اینجا باش تا من برم ادوات که خمپاره چی بودن رو توجیه کنم که به خودی نزنن ..تحت یه شرایط سخت و پیاده خودمو به ادوات رسوندم و جریان وگفتم ..درگیری زیاد شده بود ؛ دشمن باقدرت زیاد اومده بود تا اینکه توی بیسیم صدای محمدتقی روشنیدم که زمین گیرشده ..گویا با یه تانک رفته بود کمک کنه زخمی ها رو بیاره که خودش ... ..(۲) •---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🍃 💦🌺💦 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🍃 💦 🌺💦 💦 داشتیم می رفتیم که من یه لحظه برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که ببینم دشمن اومده یانه .. هفت نفر رو دیدم لباس سیاه که داشتن میرفتن پشت خاکریز تا بیام اسلحه م وبردارم وبیارم بالا بزنمشون اونا پیشدستی کردن وزدن..من پرت شدم پایین .. بیسیمم گم شد ..غلت زدم وازدستشون در رفتم..اما اونا همین طور مدام تیراندازی میکردن .. وعجیبه توی اون وضعیت یه تیر هم به من اصابت نکرد ..رفتیم پشت خاکریز و دیگه خمپاره ها شروع شد .. یکی ازنیروها اون شب توی ماشین شهید شد وسوخت ..خیلی خسته بودم ..هم جسمی هم روحی .. به هم ریخته بودم .. ارتباطم با محمدتقی کاملا قطع شده بود ..شهیداسماعیل حیدری وشهیدسیرت نیا ..کنارمون بودن براشون تعریف کردیم رفتن نیرو آوردن ..تا ده شب، که میشه عاشورای پارسال اونجا بودیم ..بعد شهید حیدری گفت: بچه ها روستارو گرفتن، برگردین عقب ؛ گفتم : نمیایم .. چون دوستمون اونجاست شاید بچه هامون دوربخورن .. وبعد که تماس گرفتن ومطمئن شدیم همه چی تموم شده برگشتیم .. یه سری نیرو هم مونده بود توی روستابرای نگه داشتنش ومحمدتقی هم مونده بود .. فرداش من به مسئولمون گفتم محمدتقی کجاست؟ گفت : توی روستاست و حالش هم خوبه ؛ گفتم: بیارش اگه نمیاریش ما رو ببر اونجا .. گفت :میارمش که فردا محمدتقی اومد ..محمدتقی هیچوقت ازخودش تعریف نمی کرد ولی اون روز با خوشحالی گفت چهارپنج تاشون وزدم ..واین شد یک شبانه روز نبرد نفسگیر بچه ها و آزادسازی روستای قراصی( انا فتحنا لک فتحا مبینا ) ما دراین عملیات در روز تاسوعا یکی از شیرمردان ایران زمین رو ازدست دادیم . به نقل از یکی ازدوستان شهید؛ آرزوی سید ابراهیم شهادت در روز تاسوعا و عاشورا بود .. و در روز تاسوعا شهیدمصطفی صدرزاده که شنیدم داشت ازکوچه ای رد میشد دشمن زد به سینه ش ..خون بالا آورده بود و...به آرزوش رسید.. پایان( 3 ) •---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🍃 💦🌺💦 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
•---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🌸💠🍃 🍃💠🌸💠🍃 💦 🌺💦 💦 محرم سال گذشته محمدتقی سوریه بود..سفراولش بود که 56 روز طول کشید.. توی حسینیه محلمون هرشب یادی از محمدتقی میکردن وبرای سلامتیش صلوات میفرستادن.. وبرای سلامتی اون وهمه ی مدافعان حرم دعا میکردن مخصوصا شبی که منسوب به حضرت علی اکبر بود، جوونای شهاب‌الدین مسئولیت میزبانی شام دادن به عزاداران حسینی رو به عهده گرفتن..اون شب همش حرف محمدتقی بود. چقدر اون شب براش گریه کردیم یه شب ما سه تا خواهرا توحسینیه کنار هم نشسته بودیم، گوشیم زنگ خورد،شماره ی عجیبی بود پیش شمارش 1000بود، برنداشتم بعدگوشی حمیده زنگ خورد،یه شماره شبیه مال من ..اونم جواب نداد.. بعد هم گوشی محبوبه زنگ خورد.. هرسه تا شماره تقریباً شبیه هم بودن ،هیچکدوم برنداشتیم. وقتی خونه اومدم یهو به ذهنم اومد،نکنه از سوریه بوده باشه!!! به زنداش نرگس زنگ زدم و ماجرا رو گفتم.گفت: بله این شماره ها از سوریه هستن..کلی خودمو سرزنش کردم که حد نداشت.. داداشم دلش هوای خواهراشو کرده بود، اما ما گوشی رو نگرفته بودیم...وقتی باز به زنداش نرگس زنگ زد، زنداداش بهش گفت که خواهرات خیلی ناراحت شدن که گوشی رونگرفتن، ومدام خودشونو سرزنش میکنن، محمدتقی دوباره زنگ زد این بار گوشی روگرفتم و تا تونستم قربون صدقه ش رفتم..اون شبها تا اسم محمدتقی میومد اشکمون بی اختیار جاری میشد، به همه میگفتیم تورو خدا دعا کنین، صحیح وسالم برگرده و.. صحیح وسالم هم برگشت.اما شبهای محرم امسال...تا اسم محمدتقی میاد، باز اشک تو چشمامون حلقه میزنه چون خیلی دلمون براش تنگ شده...اما این بار دیگه..خیلی دوره..اون قدر دور که صداشم نمی شنویم..گرچه حضورش وحس می کنیم ..ولی..اینک دلم به یاد برادر گرفته است.. شاعر از او بخوان که دلم پر گرفته است آن شعر را که قیمتِ دیگر گرفته است این شعر ادامه داشت اگر گریه می گذاشت.. •---•≈•¤💦🍃🌺🍃💦¤•≈•---• 🍃💠🌸💠🍃 💦🌺💦 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عشـق است . . . که دل به راه دلبر دادن جان را به هوای آل حیـدر دادن این کارِ بزرگ ، کار مردان خداست ماننـد حسین بن علـے دادن 🍁مادر شهید میگفت همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش یڪ دیده بود و همه را بیدار ڪرده بود. گفته بود بیدار شوید، بیدارشوید من می خواهم شهید بشوم... دوستانش گفته بودند ڪه حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟ 🍁گفته بود من خواب دیدم (ع) به خوابم آمد و گفت رضا تو شهید می شوی، اگر را بریدند، نترس ، درد ندارد... وقتی من این را شنیدم واقعا آرام شدم... تسلی پیدا کردم...مطمئنم ڪه خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته... شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید. ولادت: ۲۶ ۱۳۷۱ شهادت: ۸ ۱۳۹۲ مدفن:بهشت رضا-گلزار شهدا ....🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💎🌻💎🌻💎🌻💎🌻 🌻🔵🔹🔵🔹🔹🔹💎 💎🔹🔵🔹💎 🌻🔵🔹🌻 💎🔹💎    🌻🔹 💎🔹 🌻💎 همسر مکرم شهید کیهانی نقل می کند، شهید محمد قبل از آخرین اعزام وقتی به مرخصی آمده بود به ما گفت می‌خواهم شما را به مشهد ببرم.ما را به زیارت امام رضا (علیه السلام) برد. یک بار وقتی از حرم بیرون آمدیم، نگاهش کردم همه محاسنش از شدت گریه و زاری خیس شده بود. به محمد گفتم من را آوردی زیارت یا آمده‌‌ای کار خودت را پیش امام رضا (علیه السلام) راه بیندازی؟ گفت: شرمنده‌ام جبران می‌کنم. انگار وعده شهادت را از امام رضا (علیه السلام) گرفته بود. به محمد نگاهی کردم و گفتم: محمد جان کار خودت را کردی دیگر. در نهایت هم در 8/8/95 با اصابت گلوله به پیشانی‌اش به آرزویش رسید و نذرش را با ریختن خونش در راه اسلام و یاری دین پیامبر اکرم(صل الله علیه وسلم) ادا کرد. آری مقربان درگاه خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) برای نزدیکی به آنها می کوشندو بر سرجان معامله می کنند 🔹🔹🔹 🌻🔹💎🔹 💎🌻🔵🔹🔵💎 🌻🔹💎🔹 🔹🔹🔹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💎🌻💎🌻💎🌻💎🌻 🌻🔵🔹🔵🔹🔹🔹💎 💎🔹🔵🔹💎 🌻🔵🔹🌻 💎🔹💎    🌻🔹 💎🔹 🌻💎 در روزهای ابتدایی آشنایی‌مان، محمد حرفی از شهادت نمی‌زد. اما چهره و ظاهر ایشان نشان‌دهنده این بود که اهل ماندن در این دنیا نیست. شرط و شروط زیاد سختی هم برای یکدیگر نگذاشتیم. من دوست داشتم ایمان، صداقت و وفاداری در زندگی‌مان رعایت شود که بحمدالله همه این موارد از جانب محمد رعایت می‌شد. روز عروسی هم مراسم بسیار ساده در روستا برگزار شد و همه جهاز من در صندوق پشت اتوبوس جای گرفت. برای ماه عسل به مشهد رفتیم و زندگی ساده و شیرین‌مان به دور از تجمل در اولین روزهای 1376 در اصفهان آغاز شد.  محمد در یکی از حوزه‌های علمیه شهر اصفهان مشغول به تحصیل شد. ماحصل زندگی شیرین و به یادماندنی من با ایشان سه فرزند پسر است؛ کمیل متولد 1377، مقداد متولد 1383 و فرزند سوم ما میثم متولد 1384. اصل و اساس این زندگی را هم رزق حلال و نان سالمی تشکیل می‌داد که با زحمت سرسفره خانواده آورده‌ می‌شد. محمد و خانواده‌اش به پرداخت خمس و زکات و نان حلال توجه خاصی داشتند؛ اصولی که بعدها در زندگی مشترکمان هم مورد توجه خاص قرار گرفت. 🔹🔹🔹 🌻🔹💎🔹 💎🌻🔵🔹🔵💎 🌻🔹💎🔹 🔹🔹🔹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
هر سال موقع ماه رمضان حوالی ایام ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام یا در خود پایگاه یا در گلزار شهدای وادی رحمت مراسم افطاری به همت برگزار می شد. سعی می کرد افطاری ساده ای با سوپ و نون و پنیر و سبزی و ... برای روزه اولیها و روزه داران پایگاه فراهم کند. سعیش این بود که سفره رو بر سر مزار شهدا در گلزار شهدا پهن شود ولی اگر نمیشد در خود مسجد باز می کرد. تمام کارهای افطار رو با تک تک بچه های پایگاه مسجد رسول الله (ص) هماهنگ می کرد. عشق عجیبی به افطاری دادن داشت اما ساده بودن برایش شرط بود. 🌹🌹🌹 حالا که به یاد آن افطاری ها می افتم یک حس غریبی مرا در بر می گیرد. این عکس یکی از صدها عکسی است که خودش از مراسم افطاری پایگاه گرفته و در کانال پایگاه گذاشته است. 🌺🌺🌺 موقع افطار یادمان نرود که به یاد شهیدان باشیم و بدانیم که سرسفره افطار چه کسانی نشستیم. روز پنجشنبه و دم افطار شهدا را با یاد کنیم. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
‍‍🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺 🌸 🔵شهید مدافع‌حرم ❤️عمار می‌گفت:«یکی از آرزوهام اینه که یه خونه‌ی خوب و خیلی بزرگ بخرم و هر سال بدم به یه زوج جوون که رایگان استفاده کنن، شاید بتونن خونه‌ای تهیه کنن». دست و دل‌باز بود و حبّ دنیا نداشت و تا جایی که می‌توانست، به یاری دیگران می‌شتافت. اگر سر چهارراه پشت چراغ قرمز ترمز می‌کردیم یا در خیابان فردی را می‌دید که به کمک نیاز دارد، بی‌منّت و خالصانه پیش‌قدم می‌شد. 🦋به فراخورِ حال آن آدم‌هایی که محتاج کمک بودند، سریع دست به جیب می‌شد و با حفظ آبروی طرف، هر چه در جیبش بود، می‌بخشید. درصورتی که خودش به همان مقدار پول در تهِ جیبش به‌شدّت نیاز داشت. ❤️این عملِ عمار برایم جالب بود و می‌گفتم: «تو که بیکاری شدی، پولت را لازم داری، حال چرا همهٔ دار و ندارت را می‌بخشی؟ مقداری‌ش رو ببخش و مقداری رو نگهدار!» می‌گفت: «نه، اگه به همین آدما کمک کنیم، دعاشون در حق ما برآورده می‌شه و عاقبت بخیر می‌شیم.» 🦋در شهرک بودیم و داشتیم از جایی رد می‌شدیم. دیدم عمار رفت سمت رُفتگری که مشغول نظافت بود. رفت جلو و دست داد. شروع کرد به گپ‌زدن. در همان حال، کمک مالی هم بهش کرد. این حرکات را چندین بار از او دیده بودم اما هیچ‌وقت به روی خودش نمی‌آورد. به او می‌گفتم: «فهمیدم کمک کردی.» و او منکر می‌شد و می‌گفت: «نه! فقط احوالش را پرسیدم و "خسته‌نباشید" گفتم.» ❤️اما من اصرار می‌کردم که فهمیدم و او هم از من قول می‌گرفت حالا که میدانم، به کسی چیزی نگویم. همیشه این کارهایش برایم جالب بود. بی‌ریا بود و دوست داشت کارهای خیرش پنهانی باشد. با اینکه آن آدم‌ها را برای اولین‌بار می‌دید، طوری گرم می‌گرفت و دم‌خورشان می‌شد که انگار سال‌هاست آن‌ها را می‌شناسد. شاید آن آدم اصلاً ایرانی هم نبود اما او دریغ نمی‌کرد. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🍁آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود، وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت، با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد، 🍁وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن، تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد، 🍁 بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن، می گفت: اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی و همینطور می گفت: شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت که بالاخره اینطور هم شد. :4تیرسال94 ......🕊🌹 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
{💚🌱} ✍توی فرودگاه دور و بر حاجی شلوغ بود . با همه رو بوسی و احوالپرسی میکرد. نگران شدم!قبل اینکه برسیم پای هواپیما،همراه شدیم. توی اتوبوس هر دو از یک میله گرفتیم . دستش را فشار دادم و گفتم :«حاجی! مواظب باش، یه وقت خدایی نکرده یکی چاقویی داره، اتفاقی می‌افته برات...» گفت:«این مردم خیلی عزیز هستن» بعد با لحن شوخی گفت: «تو که از شهادت نمیترسیدی!» قیافه حق به جانب گرفتم و گفتم : «حاجی من نگفتم از شهادت میترسم !» صد تا مثل من فدای شما بشه. شما الان امید بچه یتیم ها هستید .شما الان امید بچه‌های مظلوم عراق و ..هستید.» خندید و گفت: «نه، گاهی اوقات شهادت تاثیرش از موندن بیشتره.» @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
|🌹| بهنام بعدازتعویض پرچم نزدماآمده بود؛ پرچمی که بازیرکی ونامحسوس ازبالای ساختمان اشغال شده توسط بعثی ها،پایین آورده بود. دست اوهنگام تعویض پرچم به دلیل ضخامت طناب وسرعتی که درپایین کشیدن پرچم عراق وبالا بردن پرچم کشورمان داشت،مجروح شده بود. به گروهبان مقدم گفتم باندبیاورد ودست بهنام راپانسمان کند،امابهنام اجازه پانسمان دستش رانمیداد.بادویدن به دورمن،مقدم رابه دنبال خودمی‌کشاندگفتم:"چرا نمی‌ایستی‌می‌خواهدپانسمانت کندتازخمت چرک نکند." گفت:"باندرابگذاریدبرای سربازانی که مادرندارندوتیرمی‌خورند." هرچه سعی کردیم اجازه نداددستش راببندیم.اویک مشت خاک روی دستش ریخت و رفت. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💎💠💎💠💎💠💎💠 💠💎💠 💠🌷💠 💎🌷💎 💎 💠🌷💠 💎🌷💎 💠🌷💠💎 💎💠 (دوستی هستم که شهــــــــــید سعید سامانلو مثل داداشم بود.) سلام ،سلامی با حسرت از کسی که هنوز رفتنت رو باور نکرده، هر وقت یادم میاد که پرواز کردی ،تجسم خنده هات ونوع نگاه و کلام دلنشینت ،پذیرش نبودنت رو برام سخت میکنه غافلگیرم کردی داداش؛ تازه دلخوش این شدم که میتونم بیشتر از قبل روی شما حساب کنم با اومدنت به کلبه حقیرانه ام در یه شهر کوچیک احساس خیلی خوبی بهم دست داد آنقدر که حس کردم که این ارتباط تازه وصل شده همیشه اینجور خواهد ماند اما افسوس...به قول خودت (خداخیرت بده)حالا که مستجاب الدعوه شدی دعای از باب نجات برای حیات... یکی از همرزمان شهید سامانلو آزاد سازی شهرک شیعه نشین نبل و الزهرا که چهار سال در محاصره گروهک های تروریستی النصره بود در دو محور صورت گرفت و فرمانده سعید سامانلو نقش بسزایی در این عملیات داشت و باعث پیروزی شد . او با شجاعتش و پیروزی رزمندگان در الزهرا و نبل وحشتی در دل تکفیری ها انداخت . غیرت دینی آقا سعید و امثال او باعث شد ما بنا به گفته مقام معظم رهبری (امام خامنه ای) مدظله العالی در همدان و کرمانشاه نجنگیم. (سعید عزیز شهادت غریبانه ات مبارک.) 🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💎🌷💎🌷💎🌷💎 💎💠💎 💎💠💎 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💎💠💎💠💎💠💎💠 💠💎💠 💠🌷💠 💎🌷💎 💎 💠🌷💠 💎🌷💎 💠🌷💠💎 💎💠 (من یکی از دوستان و همکارهای آقا سعید می باشم) من ساکن اراک هستم و با آقا سعید در دانشگاه امام حسین علیه السلام تهران آشنا و دوست شدم . خیلی آقا سعید رو دوست داشتم و برام قابل احترام بود تو همون دوره دانشجویی یه روز قرار بود رهبرمون (حضرت آیت الله خامنه ای) بیاد دانشگاه ما از چند ماه قبلش تمرین های ما برای مراسم آن روز شروع شده بود و هر روز ساعت ها وقت ما برای تمرین می گذشت چند هفته قبل از آمدن رهبر، آقا سعید بهم گفت دیشب خواب دیدم رهبرمون بی خبر اینجا اومده همه در حال تمرین بودید به غیر من و چند نفر دیگه از دوستان که ما ردیفی توی تابوت خوابیده بودیم و آقا سر دوشی برای ما گذاشت و صلوات می فرستاد. بهش گفتم خیر است سعید گفت بله خیر است خواب خوبی است انشالله محقق شود سعید جان دوست خوب من خواب ات چه زیبا تعبیر شد کاش می پرسیدم بقیه دوستان چه کسانی بودند کاش من هم بودم . (یکی از دوستان شهید سامانلو از اصفهان) من تو فتنه 88 شجاعت سعید را دیدم و شناختم . من و سعید و بچه ها آماده باش بودیم کار سختی بود مردم ، خیابون ها، نادانی هاشون، هدف های غلط و .. یه روز تو همون آشوب ها به سعید گفتم می ترسم بیایید هر جا میریم دسته جمعی باشیم خندید و گفت باید شجاع باشی . شغل و کار، من و تو جسارت و بی باکی می خواد .بهم با تاکید گفت توکل کن، توکل اگه هدف ات خدا باشه از هیچی نمی ترسی . اتفاقی هم بیفتد چون هدف ات خدایی بوده شیرینه شیرین سعید از هیچی نمی ترسید اصلا از شرایط خطر ناک اجتناب و دوری نمی کرد می رفت تو دل دشمن و خطر . یه روز بهش گفتم تو از چیزی می ترسی ؟ گفت آره با تعجب! گفتم چی ؟ گفت خدا سعید واقعا عارف بود . سعید جان من دیگه از چیزی نمی ترسم به غیر از خدا . می دونی چرا ؟ چون توکل کردم... 🌷💠🌷💠🌷💠🌷 💎🌷💎🌷💎🌷💎 💎💠💎 💎💠💎 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🎞 مادرشهید: خواهر و برادرها در جریان تصمیم بابک قرار داشتند؟ برادرش برای اینکه بابک را از فضای دفاع از حرم دور کند، پیشنهاد ادامه تحصیل در آلمان را به او داد. برادرش به بابک گفت: تو سوریه نرو، برو آلمان یا هر جایی که خودت دوست داری، هر جا بخواهی بروی من تو را راهی می‌کنم اما بابک دل به هیچ یک از این وعده‌ها خوش نکرد. وقتی می‌گفتیم نرو می‌گفت: من باید بروم اگر مننروم کی باید برود . باید بروم تا شما‌ها در امنیت باشید. خواب‌هایی از خانم حضرت زینب(س) دیده بود اما هیچ‌گاه برایمان آن خواب‌ها را تعریف نکرد ، خواب‌هایی که باشهادتش تعبیر شد. فقط می‌گفت من باید با خانم حضرت زینب(س)زیارت کنم. ُ•|گلے گـم ڪرده ام •مے جویم او را...♥️ •|به هـر گل میـرسم •مے بویم او را...✋🏿😔 |🌸| 🕊🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🕊⭕️ 🌹🕊🕊⭕️ 🌹⭕️🕊🌹🕊 🌹🕊🕊⭕️🌹 🌹⭕️🌹🕊🕊 ⭕️🌹🕊🌹🌹 💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 از عملیاتها که برمی‌گشتیم، همه نیروها معمولا شدیدا خسته بودند، به محض رسیدن به مقر همه بچه ها براي استراحت مي رفتند و سرگرم كار خودشان بودند ،اما با اینکه شهید زارع پا به پای بچه ها می‌جنگید و مثل بقیه مهمات حمل کرده و دست و پایش تاول زده بود .. تازه شروع می‌کرد؛کمک به رزمنده ها و براشون غذا می آورد، وسایل استراحت واستحمامشان را آماده می‌کرد. هميشه دوست داشت در كمك كردن به ديگران در صف اول باشد و بتواند مشكلات ديگران را حل كند (به نقل از همرزم شهید) 🌹🕊🌹⭕️🌹🕊🌹 💢⭕️💢⭕️💢⭕️💢 ⭕️ ⭕️⭕️⭕️🌹 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عشـق است . . . که دل به راه دلبر دادن جان را به هوای آل حیـدر دادن این کارِ بزرگ ، کار مردان خداست ماننـد حسین بن علـے دادن 🍁مادر شهید میگفت همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش یڪ دیده بود و همه را بیدار ڪرده بود. گفته بود بیدار شوید، بیدارشوید من می خواهم شهید بشوم... دوستانش گفته بودند ڪه حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟ 🍁گفته بود من خواب دیدم (ع) به خوابم آمد و گفت رضا تو شهید می شوی، اگر را بریدند، نترس ، درد ندارد... وقتی من این را شنیدم واقعا آرام شدم... تسلی پیدا کردم...مطمئنم ڪه خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته... شادی روحش صلواتی با ذکر«وعجل فرجهم»بفرستید. ولادت: ۲۶ ۱۳۷۱ شهادت: ۸ ۱۳۹۲ مدفن:بهشت رضا-گلزار شهدا ....🕊 •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔸 💠وقتی می دید کسی پول نیاز دارد به راحتی به او قرض می‌داد حتی بعضی سرباز هایش هم از او قرض گرفته بودند .با همیشه با اطرافیانش سر صحبت را باز می کرد تا از وضعیت مالی آنها باخبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع نیاز مالی آنها بردارد. 🍁به راحتی هم پول هایی را داده بود می بخشید اول باید مطمئن شد که این فرد به آن پول احتیاج ندارددر غیر اینصورت می گفت : برو انشاالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت میگیرم ✍🏻راوی : حمزه منتظری دوست و همرزم بهنمیری @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈ ✍شهید پور جعفری می گفت: روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه،خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت، بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار ،گلوله ای نشست کنار گوشش روی دیوار ، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند 🗯بعداز این اتفاق حاجی به من گفت:حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف. 📚راویت کننده: سردار حسنی سعدی در تاریخ ۸ بهمن ۱۳۹۸ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم