🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره
#عملیات_والفجر۸
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیدسیدغلامعباس_حسینی
شهید سردارسپاه اسلام سید غلامعباس حسینی ؛ رزمنده ایکه هر زمان که به جبهه آمد با غسل شهادت آمدبه امید وصال یار میامد ... لحظه ای بدون وضو نبود همیشه با وضو بود ..و خاک مقدس جبهه رو واقعا از صمیم قلبش مقدس میدونست ... یادمه پاییز سال ۱۳۶۴ بود ..فکر کنم در منطقه غرب عملیات منطقه ای بنام گزیل تازه اتمام یافته بود و ما از قرارگاه نجف اشرف عازم منطقه جنوب شدیم ... ودر منطقه اروند کنار مستقر شدیم ... که به قول خود خوزستانیا منطقه رومنطقه گوسبه یا خسرو آباد اسم روش گذاشتند ... هوا خیلی سرد شده بود احتمالا (برج۱۰ )دی ماه یا بهمن ماه ۱۳۶۴بود ... همه کارهای اطلاعاتی و عملیاتی رو به اتمام رسونده بودیم و آماده شده بودیم برا ی یک عملیات بزرگ .. یک عملیات خیلی خیلی بزرگ که بعدا این عملیات معروف شدبه عملیات والفجر ۸ ؛ در منطقه عمومی فاو ... خاطره ایکه از شهید سردار حسینی دارم اینکه خیلی دلتنگش بودم هر آن امکان داشت عملیات و اعلام کنن و دیگر هرگز اون و نبینمش ... بعداز ظهر غمگینی بود که شبش میخاست عملیات بشه ... روی نیمه خاکریزی کنار جاده ایکه از آبادان بسمت فاو میرفت نشسته بودم داشتم رو کاغذ ی وصیتنامه می نوشتم که یک دفعه مشاهده کردم که ماشین جفتم پارک کرد وقتی خوب نگاه کردم دیدم برادرم و تعدادی از بچه های طرح عملیات قرارگاه کربلا که خوب یادمه شهید سید غلامعباس حسینی بود که برادرم بود و برادر مهدی گزی بود که بعدها شنیدم شهید شده ؛ برادر خلوصی بود و عبد الکریم عیوض که از بچه های طرح عملیات قرارگاه بودند ؛ از ماشین پیاده شدند و شروع کردیم باهم روبوسی کردن ... عراق به طور پرا کنده داشت آتیش میریخت که برادرم دستمو گرفت و برد تو سنگر ... مقداری با بچه ها در مورد خدا ؛ قرآن ؛ امام صحبت کرد ...قشنگ یادمه ایشون میگفت : که بچه ها میدونید که چه ما دشمن و بکشیم چه دشمن مارا بکشه در هر دو صورت ما پیروزیم ... یادم افتاد که برادرم داره حرف امام و میزنه که فرمودند : چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم چون اون هدفه که مقدسه و هدفه که برای ما احترام داره .. چه بکشیم چه کشته بشیم ما پیروزیم ... خیلی لحظات سختی بود ؛
اومده بود که با من خداحافظی کنه .. شام خیلی ساده ای داشتیم ؛ چندتا کنسرو باز کردیم نشستیم باهم شام و خوردیم ... به اصرار بچه ها قبل از شام بچه ها همه آماده نماز شدند به شهید حسینی خیلی اصرار کردند وبا اصرار زیاد بچه ها شد امام جماعت وهمه بهش اقتدا کردیم و شروع کردیم نماز خوندن ...با صوت خیلی قشنگ نمازشو میخوند بچه ها که می دونستند همه که امشب عملیاته اکثرا تو نمازشون گریه می کردند ... جوریکه صدای گریه بچه ها تو نماز بلند شده بود نماز و سید غلامعباس که خوند فکر کنم خودم یا یکی از این دوستان شروع کردیم تعقیبات نماز رو خوندن تعقیبات نماز مغرب ؛ بین دو نماز مثه بقیه امام جماعتا برگشت و شروع کرد در مورد شهادت صحبت کردن ... حالت عجیبی داشت ... محکم ؛قرص؛ مطمئن به راهی که میره ... و منم دو زانومو گرفته بودم و به شدت مشغول گوش دادن بودم ... بعضی از بچه ها که مشکلاتی داشتند با صحبتهای شهید حسینی اینقدر شارژ شده بودند که بلند بلند بین صحبتها می گفتند (اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک) خدایا شهادت و به ما عنایت کن ... حرفاش حسابی به جون و دل بچه ها نشسته بود این بچه ها هر آن امکان داشت لحظاتی بعدش شهید بشند ... چونبچه های اطلاعات قرارگاه کربلا بودند و کارشون بسیار سخت و دشوار بود شناسایی و دیدبانی دشمن و برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند خلاصه یادمه نماز تمام شد و شام رو خوردیم در کنار هم ... بچه ها شروع کردند باهم روبوسی و خداحافظی ... مثل بقیه بچه ها شهید حسینی آمد با من خداحافظی کردن ... اما تو دلم شور و غوغایی بود و میترسیدم دیگه نبینمش ... ..
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#ادامه_خاطره
#عملیات_والفجر۸
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیدسیدغلامعباس_حسینی
.... از سنگر پشت سرش آمدم بیرون زمانیکه خواست سوار لندکروز بشه وبا بچه های طرح عملیات بسمت خط مقدم بره .. گفتم چند لحظه ای باهات کار دارم ... آمد پایین و آمد پشت سنگر گرفتمش بغل و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن با دستش خودشو با من فاصله داد و من و از خودش جدا کرد به آرومی جوریکه من ناراحت نشم گفت : آقای شیر چرا گریه میکنی نکنه ترسیدی با خنده ؛ گفتم نه بخدا نترسیدم من آرزوم این بوده که تو عملیات شرکت کنم برا چی بترسم ...گفت : پس چته ؟ چرا داری گریه میکنی ؟ گفتم : از این ناراحتم شاید آخرین بار باشه هم و ببینیم ؛ به شوخی زد پشت کمرم گفت : نترس بادمجون بم آفت نداره ولی اگر اتفاقی افتاد مواظب باش ؛ سعی کن ماما ن و دلداری بدی و مواظب آقام باشی گفتم خب حالا اگر برعکس شد من شهید شدم چی ؟ گفت :
خب همون کارو من میکنم و من مواظبشونم ؛ ولی نترس من و تو هیچی مون نمیشه ما دوتا هر دو سر خوریم و اتفاقی بینمون نمی افته . حالا هم دیگه آروم باش گریه نکن خوب نیست .. تو روحیه بچه ها و رزمنده ها تاثیر میذاره .. خودمو به سختی جمع کرده بودم دید دارم خیلی چپ چپ نگاش میکنم اومد دوباره صورتمو بوسید و خداحافظی کرد و حسابی منم تو بغلش فشار داد ... ولی اگر می شنوید خیلی تعجب نکنید که چرا تو بغلش فشار میداد و من و دلداریم میداد؛ چون اون موقعه من سن و سالی نداشتم .. من متولد ۱۳۴۵ هستم و سال ۱۳۶۴ من سن و سالی نداشتم خیلی کم سن بودم و واقعا جوون بودم و سخت بود که برادرم هم استادم بود و یجورایی فرماندم محسوب میشد ... استاد ... فرمانده ... روحانی ...
امام جماعت ... همه چی ... مثه یک پیر باهاش برخورد میکردم خیلی سخت بود برام جدایی از اون ولی دست انداخته بود گردنمو خلاصه دل منو بدست آورد که خدا بزرگه توکلت به خدا باشه .. و دیگه با صدای بچه هایی که میگفتند : حاجاقا نمیایی ؛ سید غلامعباس نمیایی ... با من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و آروم آروم از پیش سنگر ما دور شد و به سمت فاو رفت ... و خوشبختانه اون عملیات با پیروزی رزمندگان اسلام صورت پذیرفت ...
و عملیات والفجر ۸ نامیده شد و منطقه عمومی فاو به تصرف رزمندگان اسلام در اومد ...
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره_سوسنگرد۱
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدغلامعباس_حسینی
اوایل جنگ بود شور و حال عجیبی تو جبهه ها بود ؛ عراق تا سوسنگرد و هویزه
پیش اومده بود ... از صبح منتظر برادرم بودم ؛ بعنوان بسیجی تو عملیات سپاه اهواز تو چهار شیر اون موقع بعنوان عملیات اهواز بود به فرماندهی مرحوم پاسدار رشید اسلام حاج احمد صیافزاده ... و تا اونجا که من یادمه شهید سیدغلامعباس حسینی اون موقع قائم مقام یا جانشین عملیات سپاه اهواز رو درکنار حاج احمد صیافزاده رو بر عهده داشت .. خیلی ناراحت بودم اون موقعه اعزام نیروها به این شکل نبود ؛ پنج نفر شش نفر که میشدند باهم میرفتند جلو .. عراقم تا سوسنگرد و هویزه از اون طرف تا سمت پادگان حمید پیش اومده بود ... شهر خالی از سکنه شده بود ؛ تعداد کمی از مردم تو شهر بودند .. روز ۸۰ تا ۹۰ گلوله خمپاره که از توپ خانه دشمن بود تو شهر اهواز اصابت میکرد .. چارشیر تو سپاه اهواز خسته و ناراحت نشسته بودم
اسلحمم تو بغلم بود داشتم اسلحه رو تمیز می کردم . سن و سالیم نداشتم اون زمان خیلی بچه سال بودم به جرات میتونم بگم ۱۳ یا ۱۴ سالم بود ... ی بچه ۱۴ ساله بودم اول ؛ اول جنگ بود حتی به سنی نرسیده بودم که حتی سپاه بتونه اعزامم کنه ولی لباس بسیجی به تنم بود و دوشادوش بچه ها داشتم اونجا سعی میکردم از شهرواز ناموسمون دفاع کنم تو همین فکرا تو همین حرفا با خودم بودم که گفتم خجالت بکش تو نشستی اینجا تو عملیات سپاه داری میخوری میخابی بچه ها جلو دارند جون میدند ......
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره_سوسنگرد۲
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدغلامعباس_حسینی
دیدم نگهبان در سپاه طناب در سپاه رو انداخت ی جیب اهوئی از در سپاه آمد داخل خوب یادم میاد جیب اهوئی آبی رنگ بود
متعلق به سپاه اهواز ... دیدم شهید سید غلامعباس حسینی از ماشین پیاده شد و همراه راننده ای ... سریع به بچه ها گفت : بچه ها وضعیت خرابه عراقیها تک کردند امکان داره بیان سوسنگرد رو بگیرند هرچقدر نیرو داریم بریم اونجا کمک بچه ها ... یادمه یکی دو روز قبلش
فکر کنمبرادر پاسداری بنام حمید علی دادی بود از بچه های خیلی خوب سپاه که نمیدونم الان زنده است یا رحمت خدا رفته .. حمید علی دادی رو با تعدادی از بچه ها احمد صیافزاده فرستاده بود جلو بچه ها رفته بودند سوسنگرد مستقر شده بودند یکی بچه ها رو جمع کرد و منم رفتم چسبیدم به شلوار برادرم که منم باید ببری گفت بشین سرجات آخه تو میتونی بجنگی ؛ میتونی تیر اندازی بکنی ؛ تو مال تیراندازی هستی تو مال جنگیدنی ؛ بشین بابا میخای برام شر بیاری منتو رو گذاشتم پیش خودم که با روحیات رزمنده ها آشنا بشی مسائل معنوی رو کسب بکنی ..ولی تو مال جنگیدن نیستی .. گفتم یعنی چه مال جنگیدن نیستم من اگرم بدرد جنگیدن نخورم بدرد پرکردن گونی سنگرم نمی خورم من و بزارید جلو رزمنده ها بجا گونی سنگر بابا آبی دسشون میدم نونی دستشون میدم غذایی دسشون میدم ..
بهش گفتم چرا تو داری پارتی بازی میکنی تو؛ ی دفعه این کلمه بهش برخورد ؛ گفت : من دارم پارتی بازی میکنم مردم پارتی بازی می کنند حق کسی رو بخورند مردم پارتی بازی می کنند خونه و زمین و ماشین میگیرند من پارتی بازی می کنم که میگم تو در سنی نیستی که بخای اسلحه بدست بگیری بری بجنگی ... حالا مثه اینکه بو الرحمانت بلند شده باشه .. فقط باید قول بدی اونجا فقط باید آب دست بچه ها بدی قول میدی با کلمن آب دست بچه ها یا کمک مجروح ها بکنی قول مردونه قول شرف از پیش من تکون نمیخوریا بهرام فضول بازی موقف .. خدا شاهده فضول بازی در بیاری ردت میکنم بری پیش مامانم اینا درود.. ( چون خانوادم اول جنگ آب و برق آبادان قطع شده اومدنداهواز از اهوازم مجبور شدند برند درود لرستان و ما جوانهاو مردها بودیم که ماندیم تو اهواز .. ) هر جوری شده بود آقا اینقده گریه و زاری کردم سه چهارتا از بجه های سپاه گفتند بابا سید غلامعباس مرگ دست خداست حالا بزار بیاد این بچه مرد از بس گریه کرد بیارش؟؟ دیگه هیچی آقا برادرم قبول کرد منم خوشحااااال کیف کنون داشتم عشق می کردم ؛ ما رو گذاشتند تو ماشین و یا علی مدد شدیم دوسه تا جییب اهو ؛ ی جیب خشابم گرفتم دوتا خشاب اضافی آوردمو یک کلاه آهنیم که برا کلم گنده بود و گذاشتم رو سرمو از خوشحالی توپوست خودم نمی گنجیدم ...
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره_سوسنگرد۳
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدغلامعباس_حسینی
تو ماشین نشستیم آمدیم سرا خرمشهر و بعد سه راه سوسنگرد و بسمت حمیدیه .. اومدیم اونجا بچه ها گفتند: عراقی ها درگیرند خیلی شدید اگر بخاید برید جلو خیلی باید مواظب باشید بعد گفت : بهرام من دیگه جلوتر تو رو نمیبرم تو رو باید بزارم اینجا گفتم باشه بابا حالا دیگه دعوا نداریم .... خدایا یکارکن ما رو نزاره اینجا باش برم تا خط چون خیلی فاصل داشتیم تا سوسنگرد من و ببر تا خط .. کار خدا دیدیم اون مقر و همه خالی کرده بودند همه رفتند جلو کسی نبودمن و بزاره .. مجبور شد من و هم با خودش ببره ؛ منم خنده میکردم .. برادرم میگفت :بخند بخند بخند ؛ داری عشق میکنی هان باشه تو فقط از پیش من تکون بخور .. به راننده و بچه ها دستور حرکت داد همه به حرف فرماندشون سوار ماشین شدند و به دستور سید غلامعباس حرکت کردند بسمت منطقه . آقا چشمت روز بد نبینه از نزدیک سوسنگرد که تو خیابون ما اومدیم عراقیا تا مارا دیدند با هرچی که دستشان میاند توپ و خمپاره و تیربارو آرپیچی بسمت ما سه چهارتا ماشین بودیم زدند که مبادا نیرو کمکی به سوسنگرد برسه و بچه ها مقاومتشون قویتر و قویتر بشه و بیشتر مقاومت کنند .. هیچی آقا دیگه ما هر جوری بود وسط این خاکا و این دودا خودمون رو رسوندیم به مقریکه بچه ها تو خیابون داشتند هنوز از تانک عراقی که تازه عقب نشینی کرده بودند دود داشت بلند میشد
سریع راننده ماشین رو برد تو کوچه پارک کرد و گفت بچه ها بپرید پایین .. همه پریدیم پایین و منم پشت سر داداشمو و بچه ها بدو بدو رفتیم تو یکی از اون خونه هایی که بچه ها دو سه تا طبقه بالاداشتند نگهبانیش میدادند ..بعنوان مقر فرماندهی و پیشتیبانی بود و کارهای پشتیبانی رو هم اونجا انجام میدادند و مجروح ها رو هم میاوردند اونجا . و دور هم جمع می شدند و بقیه بچه ها هم یکی دوتا کوچه اونورتر بودند ...
برادرم تا اومد شروع کرد با علیدادی و یکی دوتا بچه ها به صحبت کردن وحرف زدن و دلداری دادن و ان شاء الله نیرو کمکی میرسه و ارتش قرار نیرو بیاره از تهران و شهرهای دیگه خیالتون راحت ...شروع کردبرا بچه ها صحبت کردن و هر کس در هر حالتی بود حالا یا مجروح یا سالم همه شروع کردند به گوش کردن ... شهید حسینی با اون لسان گرمشو با استفاده از آیات قرآن و احادیث و روایت خلاصه اون محفل خودمونی که هر دقیقه هم ی خمپاره نزدیک اون خونه میخورد و یک دودی هم بلند میشدو حسابی گرم کردند بعد؛ ی نگاهی به من کرد و گفت : پ تو اومدی اینجا نگاه من کنی بلند شو آب بده دست بچه ها منم کلمن و برداشتم و؛ کلمن پر از یخ آورده بودیم با سه چهارتا قالب یخ تو ماشینمون شروع کردم آب دادن به بچه ها یکی از بچه ها تازه دستش تیر خورده بود موندم کمک یکی از بچه ها کار بهیاری و پزشکی بلد بود کمک او دست اونو بستن .تمام دست و پاولباس خودمم خونی شد ..گفت آمدی کار بکنی نگاه کن ببین چکار کردی تمام هیکلتو خونی کردی ؛ خلاصه گفت : من با حمید علیدادی میخوام برم اون جلو حواست باشه تکون نخوریا اینجا معلوم نی ؛ بچه ها گرسنه بودند غذا نبود ... تا چشم شهید حسینی دور شد رفت ی کالک عملیاتی بود ی نقشه عملیاتی بود پهن کردند داشتند صحبت می کردند با علیدادی و دو سه تا بچه های سپاه ؛ من از خونه زدم بیرون من و یکی دوتا از این بچه ها که بریم ببینیم که تو خونه ها چیزی هست ؛ هر چی گشتیم خونه ها خالی بود چونکه عراقی ها همه رو جاروکرده بودند ؛ شروع کردیم از این خونه به اون خونه یباره حواسمون پرت شد دو سه تا کوچه رفتیم اونورتر ؛ از بچه ها که جدا شدیم همدیگرو گم کردیم دیدم ای دل غافل دیدم صدای عربی میاد ؛ اما خیلی عربی غلیظ صبحت میکردند ؛بچه های خودمون اینجوری صحبت نمیکردند ی خط در میون چنتاشو فارسی میگند .. بدو بدو رفتم روی پشت بوم دیدم وای ویلا من خیلی از بچه ها دور شدم یک جیپ عراقی پشت وایساده چندتا عراقی هم داخلشه از ترس بدو رفتم داخل یک خونه ......
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره_سوسنگرد۴
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیددفاع_مقدس
#شهیدسیدغلامعباس_حسینی
بدو رفتم داخل یک خونه یک کمدی بود رفتم داخلش قایم شدم واقعا خیلی ترسیده بودم تمام وجودمو ترس و وحشت گرفته بود قلبم داشت از کار میافتاد واویلا از یک طرف به فکر داداشم بودم که حالا دور میشه .. مقداری گذشت شاید یک ساعت شاید یک ساعت و نیم عراقی ها هم اونجا پاتوق انداخته بودند منم جرات نمیکردم از تو خونه بیام بیرون ؛ یواش خودمو به راه پله رسوندم اومدم بالا پشت بوم دیدم برادرم انتهای کوچه پیداست ؛ فهمیدم که خبرایی شده و همه دارند دنبال من میگردند .. به به آقا غلامعباس چه دیدی مرغ از قفس پرید
آقابهرامت فضولیش گل کرد رفته دنبال غذا ؛ غذا بیاره ... منم از بالا پشت بوم هی دست تکون میدادم که بچه ها من و ببینند یک دفعه نمیدونم چی شد که بچه ها متوجه من شدند یا خوشون دیدند یا متوجه شدن دارم براشون دست تکون میدم دیدم یکی داره میزنه تو سر خودش و داره میگه اونجا چه میکنی !!! ؛؛
همونجا بمون تا بچه ها بیاند دنبالت گفتم نیاید اینجا اینا همه عراقین .. تو حال و هوای همین صحبتها بودیم دیدیم صدای رگبار بلند شد از صداها عراقی ها ترسیده بودند شروع کردند تیراندازی بسمت بچه ها نگو عراقیها تا یکی دوتا کوچه به بچه ها نزدیک شده بودند و این لطف خدا بود که ما با این فضولیمون متوجه بشیم عراقی ها دارند میرند بسمت بچه ها .. خونه های خوزستان اکثرا پشت بومها به هم راه دارند ... ازطریق بالا پشت بوم ها که بهم وصل بودند پریدم پشت بومهای بعدی بعد پریدم داخل حیاط اومدم بیام ببرون عراقیا ماشین و آورده بودند سر کوچه تمام کوچه رو بسته بودند به رگبار برادرمم از اونجا داد میزد نیا نیا نیا ... منم پشت یک سطل آشغال قایم شده بودم دست و پامم میلرزید بگم اولین تیراندازیمو اونجا تجربه کردم تا اونوقت تیراندازی نکرده بودم حالا اون ژ سه رو هم همینطوری مثه مترسک داده بودند دستم ...اسلحمو مسلح کردمو اولین گلوله و فکر کنم که کتفم از جا رفت چون اسلحه خیلی سنگین بود برام و اذیت میشدم ؛ تیر اول و که زدم ؛ اسلحه براثر شلیک خورد به فکم و کتفم که از ضربه واردشده تا یکی دوماه کتفم درد میکرد ..ولی از ترسم بعدا به مادرم اینا نگفتم که چه دست گلی آب دادم و برادرمم سفارشم کرد که به مادر و اینا حق نداری بگیا .. با صدای تیر اول چنان صدای وینگ شلیک تو گوشم پیچید هی انگشتمو میکردم تو گوشم تا صدا از گوشم بیاد بیرون گیجم کرده بود ....
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸💚💚🌸🌸🌸
🌸🌸 💚 🌸🌸
🌸♦️ ♦️🌸
💚 💚
#خاطره_سوسنگرد۵
#راوی_سیدبهرام_حسینی
#شهیددفاع_مقدس
#سیدغلامعباس_حسینی
اولین تیری بود که داشتم خودم شلیک میکردم ترسیده بودم و هم هیجان زده شده بودم فقط یا حسین وانگار کل مفاتیح الجنان و قرآن رو ختم کردم ..
برادرمم از دور هی اشاره میکرد نیا بیرون ؛ نیا بیرون ... من فهمیدم که الان بچه ها سپاه میان دنبال من و عراقی ها هم که اونطرف خیابون بودند که هم متوجه من شده بودند و هم متوجه بچه های سپاه و پیش خودم حدس زدم صد درصد یکی دو نفری این وسط شهید میشند و شهادت اونا به گردن من بود که فضولی کرده بودم بله به گردن سید بهرام بود .. برا همینم هر طوری بود سعی کردم خودمو برسونم بسمت بچه های خودمون و شروع کردم به دویدن سمت بچه ها ... این صحنه رو که برادرم دید شروع کرد با حمید علیدادی و اون بچه هاییکه داخل اون خونه مستقر بودند ، همه ریختند بیرون و شروع کردند با رگبار بسمت عراقیها زدن .. این عمل اینها بعدا من فهمیدم که این یک آتیش پشتیبانی بود برای فرار کردن من و من زیر آتیش تهیه بچه های خودمون تونستم خودمو برسونم به نزدیکی بچه ها حالا رسیده بودم نزدیکی ؛ ولی از این ور کوچه و اون ور کوچه هیهاتی بود که برادرم گفت : با سینه خیز بیا ؛ غلط بزن بیا ؛ تا برات بگم من پوستتو میخام بکنم من ؛ هم خنده اش گرفته بود هم رنگش پریده بود که مبادا آخه این امانتی مادرمه ی اتفاقی براش بیافته من هرجوری شده بود گفتم نه سینه خیز نمیشه یا حسین ..امام حسینی که من و تا اینجا نگه داشته بقیشوهم من میام خودمو با عجله رسوندم اون ور کوچه تا رسیدم برادرم منو گرفت و من چسبوندکنار دیوار و گفت : آخه بچه تو چکار میکنی گفتم :بابا حالا مگه بد ه فهمیدید عراقی ها دارند میاند سمتتون وگرنه حالا ی عده ایتونو میگرفتند اسیر میکردند و کل شهرو میگرفتند همینجوری نصف شهر دستشونه اونجوری خوب ..خلاصه برادرم مونده بود نازم کنه نوازشم کنه یا داد و فریاد کنه که دیدم شروع کردن من و بو سیدن و گفت : نه شیری آفرین دستت درد نکنه ولی بدون خلاف قولت عمل کردی الوعده وفا مومن به عهدش و وفاشه وقتی به من قول میدی بهش باید وفا کنی نباید خلاف قولت عمل کنی و الحمدلله که صحیح و سالمی من و بوسید و برد تو اتاق و با دست خودش از کلمن برام آب ریخت و و به بچه ها گفت : بچه ها پخش بشید تا عراقی ها رو برونیم عقب ؛ خلاصه تا غروب ی نگهبانی گذاشت برا من و که داخل خونه تکون نخورم و با بچه ها رفتند عراقی ها رو روندن عقب و اینم برای منشد یک خاطره ای تو ذهن من که بعدشم دیگه من و سوار ماشین کرد و غروب از منطقه عملیاتی سوسنگرد من و خارج کرد و با خوشی و سلامتی برگشتیم .*
🌸🌸♦️💚💚♦️🌸🌸
🌸♦️♦️ ♦️♦️🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم