💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_دوم
#قسمت_صد_و_چهارم
همانجا کنار دیوار روی
#زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول
#قرائت قرآن برای هدیه به روح
#مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام
#خدا بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای
#مجید در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش
#کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به
#درازا میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد.
من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم
#تلاش کرده بودم که او را به سمت
#مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه
#شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک
#شیعه دست به دعا توسل زده و به دامن
#پیشوایان تشیع دست نیاز
#دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم
#مانده و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره
#چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های
#پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در
#اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با
#لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و
#آهسته خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به
#لرزه افتاد و شاید عبدالله
#تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و
#بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا
#راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!"
چین به
#پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن
#آمادگی شو ندارم..."
که به میان حرفم آمد و قاطعانه
#نصیحت کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس
#قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه
#منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت.
حالا میخواستم پس از
#چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه
#آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم
#طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ
#زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت
#اندوهگین، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش
#ظاهر شوم.
با گام هایی
#سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق
#نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش
#بیقراری کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار
#سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه
#تشنه_اش به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊