💠
#جان_شیعه_اهل_سنت|
#فصل_سوم
#قسمت_شصت_و_ششم
صورتش از غیظ
#غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از
#ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ
#سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت
#آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی
#شیر و ظرف خرما بازگشت.
فرصت نکرده بود
#شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به
#آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست.
به روی خودش نمی آورد از زبان
#زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز
#چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم
#لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا
#خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید: "دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟"
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم
#قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان
#نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر
#دلم شکایت کنم که
#مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
"دیشب ساعت هفت بود که برادرهای
#نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین
#فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه
#گوشه نشسته بودم تا اصلا ً نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن."
صورتش هر لحظه برافروخته:تر میشد و با هر کلامی که میگفتم، نگاهش از
#عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند
#حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:
"الهه! من وقتی شب تو رو تو این خونه
#تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که
#حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از
#ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونه اش رو میده دست یه عده
#غریبه تا هروقت خواستن بیان تو این خونه و تن زن من رو بلرزونن؟!!!"
با نگاه معصومانه ام به
#چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم: "مجید! تو رو خدا
#یواشتر! بابا میشنوه!" و نتواستم مانع
#بیقراری قلب غمزده ام شوم که شیشه بغضم شکست و میان
#گریه ناله زدم: "
مجید! بابام همه زندگی اش رو از دست داده.
#بابام همه زندگی اش رو به
#نوریه و خونواده اش باخته. مجید! دیگه
#بابام هیچ اختیاری از خودش نداره..."
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک
#برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای
#محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیا اجازه میداد، غمِ های قلبم را پیش
#چشمانش زار زدم که دست آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گلایه هایم را داد: "الهه! ما از این خونه
#میریم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده:
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊