🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🕊🍃🕊 🍃🕊 🕊 🌺 💫در آن شرایط برای چند لحظه تمام زندگی جلوی چشمم آمد و احساس کردم زمان است. باید ببینم چه کاره‌ هستم. 🏔به بالای تپه رسیدیم و وارد شیار شدیم. جلوتر بودیم. 10 یا 20 قدم جلوتر می‌رفت. پشت سرش می‌رفتم که کنار هم نباشیم و برای تک‌تیرانداز حالت سیبل نشویم. 😓من خسته شده بودم و شرایط سخت و نفس‌گیر بود. در طول راه حرف می‌زدم و شوخی می‌کردم و به هرکسی می‌رسیدم چیزی می‌گفتم تا روحیه‌ها عوض شود و این کار نفس من را گرفته بود؛ ولی خدا را شکر بچه‌ها همه خندیدند. و نشسته بودند، من تا نشستم کنارشان تا استراحت کنم، بعد از چند دقیقه که با هم گفتیم و خندیدیم، شهید آژند با حالت درخواست گفت : «می‌دانم خسته‌ای ولی پاشو برو به بچه‌ها برس تنها هستند.» 🔻قسمت هشتم ✍به روایت کربلایی 📸 Tasnim @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊