🍃🕊🍃🕊🍃🕊
🕊🍃🕊
🍃🕊
🕊
🌺
#کربلایی_ها
🍃در حال حرف زدن و شوخی کردن بودم که دیدم آقای مرتضی کریمی نشسته است. یک لحظه باورم نشد آقامرتضی است. آقا مرتضی بسیار شوخ طبع بود. حتی وقتی بچههایش را تنبیه میکرد باز با شوخی اینها را تنبیه میکرد و واقعاً 5 دقیقه او را به عنوان یک آدم جدی ندیدم.
😔اما آن زمان دیدم زانوهایش را بغل کرده و نشسته است. یکی از بچهها شانههایش را میمالید. دیدم صورتش را بالا آورد. رنگ در صورتش نبود. زرد زرد شده بود. اصلاً رنگی که نشان از زنده بودن بدهد، در صورتش نبود. رنگش پریده بود.
گفتم: بچهها چی شده؟
چند نفری نشسته بودیم که اشاره کردند: ساکت باش و چیزی نگو. یک چیزی بگو بخندیم...
💠در آن شرایط سخت به آقا مرتضی گفتم: «یا تو یک چیزی بگو بخندیم و یا من یک چیزی بگویم گریه کنی.» سرش را بالا آورد و گفت: «پشت سرت را نگاه کن.» و بالای تخته سنگ را نگاه کردم دیدم نور بود.
🕊اولین شهیدی که من در معرکه دیدم
#شهید_حسین_امیدواری بود. رفیق زیاد داشتم که شهید شده بودند اما همه را یا در معراج دیدم و یا موقع تدفین؛ در کارزار جنگ ندیده بودم. اما آنجا دیدم حسین امیدواری تیر به سینهاش خورده، مقداری اطراف اصابت گلوله قرمز شده و به
#شهادت رسیده است. چهرهاش نور خالص و دستهایش بالا مانده بود؛ خیلی زیبا و مثل کارت پستال.
😞در همین حالت که سرم را برمیگرداندم یک دنیا برایم گذشت ولی اصلاً به روی خودم نیاوردم. یک دفعه به آقا مرتضی گفتم: «برای این نشستی؟» گفت: «حسین را مادرش به من سپرده بود.» گفتم: «آقا مرتضی تو فرمانده گروهانی بلند شو. حسین شهید شده و الان عشق میکند. بلند شو و این مسخره بازیها را تمام کن.»
یکی دو تا از بچهها هم گفتند: «آره حاجی بلند شو.» احساس کردم مرتضی نیاز به یک شوک دارد. در آن معرکه یک دفعه فریاد بدی زدم به طوری که بچههایی که پراکنده بودند یک دفعه برگشتند. گفتم: «بلند شو آقا مرتضی.» یکباره به خودش آمد و بلند شد.
🔻قسمت نهم
✍️به روایت
#جانباز #مدافع_حرم کربلایی
#حبیب_عبداللهی
tasnim
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊