شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 حس دوم 》 🖇درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم … باورشون نمی‌شد می‌خوام برگردم ایران … 🍃هر چند، حق داشتن … نمی‌تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق‌العاده‌ای که برام ترتیب داده بودن … گاهی اوقات، ازم دلبری نمی‌کرد … اونقدر قوی که ته دلم می‌لرزید … ⚡️⚡️ 💢زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می‌خوام برگردم … اول که فکر کرد برای دیدار میام … خیلی خوشحال شد … اما وقتی فهمید برای همیشه است … حالت صداش تغییر کرد … توضیح برام سخت بود … 😔😔 🔹چرا مادر؟ … اتفاقی افتاده؟ … 🔸اتفاق که نمیشه گفت … اما شرایط برای من مناسب نیست… منم تصمیم گرفتم برگردم … خدا برای من، شیرین‌تر از خرماست … 🍃✨اما علی که گفت … 🔻پریدم وسط حرفش … بغض گلوم رو گرفت … 💢من نمی دونم چرا بابا گفت بیام … فقط می‌دونم این مدت امتحان‌های خیلی سختی رو پس دادم … بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم … 🍀گریه‌ام گرفت … مامان نمی‌دونی چی کشیدم … من، تک و تنها … له شدم … 🔻توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم… دارم با دل یه مادر که دور از بچه‌اش، اون سر دنیاست …چه می‌کنم … و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می‌کنم… 😔 💠چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم … 🔹چطور تونستی بگی تک و تنها … اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ … فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟ … 🌺غرق در افکار مختلف … داشتم وسایلم رو می‌بستم که تلفن زنگ زد … دکتر دایسون … رئیس تیم جراحی عمومی بود …خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه … دانشگاه با تمام شرایط و درخواست‌های من موافقت کرده … 🔰برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد … اما یه چیزی ته دلم می‌گفت … اینقدر خوشحال نباش … همه چیز به این راحتی تموم نمیشه … 🍀و حق، با حس دوم بود … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1