شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 با پدرم حرف بزن 》 🖇پشت سر هم زنگ می زد … توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی‌کرد که می‌تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم… توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می‌زد … 💢چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت … 🔹در رو باز کن زینب … من پشت در خونه‌ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه … 🔸دارو خوردم … اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… 🔻یهو گریه‌ام گرفت … لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه … وجودش برام آرامش بخش بود … تب، تنهایی، غربت … دیگه نمی‌تونستم بغضم رو کنترل کنم … ▫️دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی‌داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟… 🔸اشک می‌ریختم و سرش داد می‌زدم … 🔹واقعا … داری گریه می‌کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی‌داری؟ … ▫️پریدم توی حرفش … ❤️باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می‌کنم … 💢چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … 🔻توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ … ▫️آخرین ذره‌های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … 🔹باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می‌تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … 🌷پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری … به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم… از اینجا برو … برو … 🔸و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1