شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 شبیه پدر 》 🖇دستش بین موهام حرکت می‌کرد … و من بی‌اختیار، اشک می‌ریختم … غم غربت و تنهایی … فشار و سختی کار … و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم … 🔹خیلی سخت بود؟ … چی؟ … – زندگی توی غربت … 🔸سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … قدرت حرف زدن نداشتم …و چشمهام رو بستم … حتی با چشمهای بسته … نگاه مادرم رو حس می‌کردم … 🔻خیلی شبیه علی شدی … اون هم، همه سختی‌ها و غصه‌ها رو توی خودش نگه می‌داشت … بقیه شریک شادی‌هاش بودن … حتی وقتی ناراحت بود می‌خندید … که مبادا بقیه ناراحت نشن … 🔹اون موقع ها … جوون بودم … اما الان می‌تونم حتی از پشت این چشم‌های بسته … حس دختر کوچولوم رو ببینم … 💢ناخودآگاه … با اون چشم های خیس … خنده‌ام گرفت …دختر کوچولو … 🔸چشمهام رو که باز کردم … دایسون اومد جلوی نظرم … با ناراحتی، دوباره بستم شون … 🍀کاش واقعا شبیه بابا بودم … اون خیلی آروم و مهربون بود… چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد …ولی من اینطوری نیستم … اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم …نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم … من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم … خیلی … 🔹سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم …اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می‌سوخت … دلم برای پدرم تنگ شده بود … و داشتم … کم کم از بین خانواده‌ام هم حذف می‌شدم … علت رفتنم رو هم نمی‌فهمیدم … و جواب استخاره رو درک نمی‌کردم … 😔😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1