شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 بخشنده باش 》 🖇زمان به سرعت برق و باد سپری شد … لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم … نمی‌خواستم جلوی مادرم گریه کنم … نمی‌خواستم مایه درد و رنجش بشم … هواپیما که بلند شد …✈️ مثل عزیز از دست داده‌ها گریه می‌کردم … 🔹حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد … ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود … حالتش با من عادی شده بود …حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم … 🔸هر چند همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید … اما کم کم رفتارش داشت تغییر می‌کرد … نه فقط با من … با همه عوض می‌شد … 🔻مثل همیشه دقیق … اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود … ادب … احترام … ظرافت کلام و برخورد … هر روز با روز قبل فرق داشت … 💢یه مدت که گذشت … حتی نگاهش رو هم کنترل می‌کرد…دیگه به شخصی زل نمی‌زد … در حالی که هنوز جسور و محکم بود … اما دیگه بی پروا برخورد نمی‌کرد … 🍃رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می‌کردن …بحدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود … که سوژه صحبت‌ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود … در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی‌دونستیم … 🔹شیفتم تموم شد … لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد … 🔸سلام خانم حسینی … امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ … می‌خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم … 💠وقتی رسیدم … از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید … نشست … سکوت عمیقی فضا رو پر کرد … 🌸خانم حسینی … می‌خواستم این بار، رسما از شما خواستگاری کنم … اگر حرفی داشته باشید گوش می‌کنم…و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم … 🔻این بار مکث کوتاه‌تری کرد … 🔹البته امیدوارم … اگر سوالی در مورد گذشته من داشتید …مثل خدایی که می‌پرستید بخشنده باشید … ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1