﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سوم
دست یلدا رو گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم و گذاشتم رو تخت🛏
-سلامممممممم✋
بر همه
خسته نباشید
خاله: سلام زهرا جان
خوبی خاله❓
-ممنون شما خوبی؟
خاله؛ شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊
یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳
دستام و دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓
خخخخخخ
مامان: ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید😐
به سمت در رفتم
در و که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶
گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما 😵
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی❓
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهاش و میبنه
خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد: یاالله یاالله
سلام مادر✋
مامان: سلام پسرم
فاطمه: سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچهها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿
🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃
سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿
🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃
مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢
سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟
مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان
سید: غصه نخورید مادر
انشاءلله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت به صدام😳
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم میایسته
علیاکبرم وسط حرمله است😔
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت من
مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچهام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
زینب: مادر من هیچیم نیست 😢
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن..
📝
#ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔
@Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286