شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_دوم صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حا
؟ ══🍃💚🍃══════ دست یلدا رو گرفتم تو دستم وارد حیاط پشتی شدیم چادرم و گذاشتم رو تخت🛏 -سلامممممممم✋ بر همه خسته نباشید خاله: سلام زهرا جان خوبی خاله❓ -ممنون شما خوبی؟ خاله؛ شکر -خاله مامان کجاست؟ رفته از داخل خونه خلال پرتقال، بادام .... بیاره😊 یهو صدای مامان اومد: رقیه جان اومدی دخترم؟😳 دستام و دور گردنش حلقه کردم بوسیدمش😘 مامان تو راهم معلوم نیست❓ خخخخخخ مامان:‌ ای شیطون صدای زنگ بلند شد حتما آقاسید و زینب هستن خانما حجابتون رعایت کنید😐 به سمت در رفتم در و که باز کردم یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ ماهشه 👶 گرفتم بغلم لپش و محکم بوسیدم😘 توپول خاله عشق خاله صدای جیغش دراومد: ماما ماما 😵 صدای خنده سیدجواد بلندشد خخخخخ آجی خانم مارو دیدی❓ -ای وای خاک عالم سلام آقاسید فاطمه آجی: این خواهرزاده‌اش و میبنه خواهر و شوهر خواهرش و یادش میره😥 سیدجان -حالا بفرمایید داخل سیدجواد: یاالله یاالله سلام مادر✋ مامان: سلام پسرم فاطمه:‌ سلام مامان خسته نباشید ممنون بچه‌ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب خاله: برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات📿 🍃اللهم صلی محمد و ال محمد🍃 سیدجواد: برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقا صلوات📿 🍃اللهم صلی علی محمد و ال محمد🍃 مادر زیر لب صلوات میفرستاد و از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود 😢 سید جواد: مادر از حسین چ خبر؟ مادر: 😢😢😢 یه هفته است صداش و نشیندم جوادجان سید: غصه نخورید مادر ان‌شاءلله زنگ میزنه مادر:صد رحمت به صدام😳 این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش سید: مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه از رفقا پرسیدم آرومه مادر:خودت بچه داری میفهمی منو به خدا با هر زنگ تلفن☎️ قلبم می‌ایسته علی‌اکبرم وسط حرمله است😔 با این حرف مادرم جلوی چشمام سیاه شد داشتم از حال میرفتم که یهو یلدا گفت روقله (رقیه) همه دویدن سمت من مامان :وای خاک تو سرم😱 باز فشارش افتاد مادر بمیره براش بچه‌ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده زینب: مادر من هیچیم نیست 😢 الان میبرمش دکتر سید ماشین روش کن.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286