شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 حمله زینبی 》 🖇بیچاره نمی‌دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول💉 در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه‌ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده‌ام گرفت😁 ... 🔹- بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...😁 🔸کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی‌کردم ... یا تا سوزن رو می‌کردم توی دستش، رگ گم می‌شد ... 🔻هی سوزن رو می‌کردم و در می‌آوردم ... می‌انداختم دور و بعدی رو برمی‌داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ...😍😃 - آخ جون ... بالاخره خونت دراومد ...💉 🔹یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می‌کرد ... خندیدم و گفتم ...😳😁 🔸- مامان برو بخواب ... چیزی نیست ... انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... 🔻- چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...😡😵 🔻علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... 🔹- چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ... 🍃سعی می‌کرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می‌کرد😭 ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ... ✨اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...😱😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1