شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 تقصیر پدرم بود 》 🖇این رو گفتم و از جا بلند شدم … با صدای بلند خندید … 🔹دزد؟ … از نظر شما رئیس دانشگاه دزده❓ … 🔸کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می‌کنه …چه اسمی میشه روش گذاشت؟ … هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن … بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی‌کنم …❌ ▫️از جاش بلند شد … 💢تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن … هر چند … فکر نمی‌کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه … 🍀نفس عمیقی کشیدم … 🕊چرا، من به اجبار اومدم … به اجبار پدرم … و از اتاق خارج شدم … 💠برگشتم خونه … خسته‌تر از همیشه … دل تنگ مادر و خانواده … دل شکسته از شرایط و فشارها … 🔻از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته… هر بار با یه بهانه‌ای تماس‌ها رو رد می‌کردم … سعی می‌کردم بهانه‌هام دروغ نباشه … اما بعد باز هم عذاب وجدان می‌گرفتم … به خاطر بهانه آوردن‌ها از خدا✨ حجالت می کشیدم … از طرفی هم، نمی‌خواستم مادرم نگران بشه … 🔸حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم … رفتم بالا توی اتاق … و روی تخت ولو شدم … 🌷🍃بابا … می‌دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی‌ترسم … اما … من، یه نفره و تنها … بی‌یار و یاور … وسط این همه مکر و حیله و فشار … می‌ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام … کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم …توی مسیر حق باشم … بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم … 💢همون طور که دراز کشیده بودم … با پدرم حرف می‌زدم …و بی‌اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می‌شد …😢😢 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1