#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۴
تیم خودمان را میشناسیم، راحتتر میتوانیم حضور افراد مشکوک را تشخیص داده و منطقه را تحت نظر بگیریم. در چنین مواقعی معمولاً مردم عادی فرار کرده و در دامنه گردهسور پناه میگیرند ولی نیروهای نظامی و امدادی در صحنه حاضرند.
هفتم تیرماه سال 1366دو هواپیمای عراقی بر فراز شهر سردشت ظاهر شده و در ارتفاعی پایین بمبهایشان را بر سر مردم میریزند و میروند. حدود سیصد متر با محل بمباران فاصله دارم. برعکس سایر بمبارانها که صدای وحشتناکی دارد، این بار صدای ضعیفی به گوشم میرسد که باعث تعجّبم میشود. یک
به هتل پوری سردشت محل اقامت مامجلال طالبانی، رهبر اتحادیۀ میهنی کردستان عراق، اصابت کرده و ساعتی قبل از بمباران مامجلال طالبانی هتل را ترک کرده و نجات یافته است.
بمب دیگری به لولۀ اصلی آب شهر سردشت خورده و لولۀ آب شکسته و فواره میزند. مطابق معمول به محل بمباران میروم و امدادگری میکنم. یک نفر قهوهچی شهید شده و ابعاد خسارت ناچیز و کماهمیت است. مردم خوشحالاند و میگویند: «الحمدولله این بار تلفات کمه و خسارت ناچیزه.»
از محل فواره آب بوی سیر در فضا میپیچد. میشنوم که فرمانداری هم بمباران شده است. به آنجا رفته و میبینم کسی شهید نشده است. میفهمم بمبی هم به منزل حاج واحدی خورده، دو بمب هم در ابتدای جاده سردشت خورده است.
به محل لولۀ آب برمیگردم و اقدامات تأمینی را انجام میدهم. یواشیواش گردۀ سفیدرنگی روی لولۀ آب دلمه میبندد و بوی خفگی میدهد. در همین لحظه بنیاحمدی از بچههای اطلاعات بدو بدو به طرفم میآید و میگوید: «کاک سعید چهکار میکنی؟»
ـ امدادرسانی.
با ناراحتی میگوید: «شیمیایی زدن.»
ـ شیمیایی چیه؟
ـ بیا این آمپولا رو بزن.
آمپولی از جیبش در آورده و تزریق میکند. آمپولی هم به عثمان بایزدی تزریق میکند و دو تا هم به من میدهد. از آمپول میترسم ولی همین که جدیت بنیاحمدی را در آمپول زدن میبینم، به غرورم بر میخورد و آمپولها را از جلد خارج کرده و فشار میدهم و سر سوزن بیرون میجهد و تا استخوانم فرو میرود.
ماشین سمپاشی از راه میرسد و کل منطقه را آبپاشی میکند. دو ساعت گذشته و مردم نمیدانند چه بلایی سرشان آمده است. زنهای آشفته، دست بچههای گریان را کشیده و به دامنه گردهسور پناه میبرند. یواشیواش آثار شیمیایی پدیدار میشود. یکی گریه میکند و اشک میریزد. دیگری تاول زده و چشمهایش قرمز شده است. آن یکی نمیتواند نفس بکشد و دارد خفه میشود.
در باشگاه تختی که در نزدیکی محل بمباران قرار دارد مجروحان حادثۀ شیمیایی را پذیرش میکنند. به مردم آموزش میدهیم تا با آتش، آلودگی شیمیایی را پاک کنند.
به سُعدا میگویم بچهها را شستوشو دهد و به ارتفاعات گردهسور ببرد. ابعاد فاجعه آشکار شده و بیداد میکند. لحظه به لحظه تعداد مجروحان وحادثهدیدگان افزایش مییابد. چشم بعضیها کور شده و نمیتوانند راه بروند. حنجرهها گرفته و نمیتوانند نفس بکشند. مجروحان را به باشگاه تختی هدایت میکنیم و مشغول امدادرسانی میشوم. داروهای استریل از راه میرسد و آموزشمان میدهند چگونه به تن مجروحان و مصدومان پماد ماستمانند را بمالیم. هر کس از راه میرسد، لباسهایش را بالا زده و سر و صورت و چشم و دماغ و دست و پایش را پماد میمالیم. زن و مرد و پیر و جوان ندارد. بعد از ساعتی کار، یکی یکی همکارانم آلوده شده و از پا میافتند. به گمانم تنها فرد سالم جمع من هستم که آمپول ضد شیمیایی زدهام.
آه و ناله و گریه و فریاد، سالن تختی را به ماتمکدهای تبدیل میکند. آخر شب پماد و مواد استریل تمام شده و ورود مجروحان بیشتر میشود. همه شهر درگیر حادثه شده و فوج فوج خانوادهها با کودکان نالانشان به سالن تختی سرازیر میشوند. تا ساعت نه شب تعداد مجروحان شیمیایی به سیصد نفر میرسد. ازدحام بیش از حد مجروحان، مسئولین را به فکر اعزام به شهرهای مجاور میاندازد. جادهها امنیت ندارند و گروههای ضد انقلاب منتظر فرصتاند تا ضربه نهایی را به نیروهای نظامی وارد کنند. شبانه گروهای تأمین جاده دایر میشود و مجروحان بدحال را درون اتوبوسهای بدون صندلی خوابانده و روانه مهاباد و دیگر شهرستانها میکنیم.
هر لحظه آمار مجروحان افزایش یافته و آخر شب به هزار نفر میرسد. بسیاری از بچههای رزمنده و اطلاعات و سپاهی هم مصدوم شدهاند. مجبوریم کارتهای شناساییشان را از جیبشان خارج کنیم تا در بین راه اسیر ضد انقلاب نشوند. گزارش میرسد شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقز مملو از مجروحان شیمیایی شده و ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷