#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_چهارده و پانزدهم
#قسمت ۴۳
#خاله غنچه
خاله غنچه دوست داشت چند تا بچه جنگزده بیاورد و بزرگ کند. ولی مامرحمان و علی مخالفت کردند. این فکر توی سرش افتاده بود و دنبال فرصتی میگشت تا عملی کند. میگفت: «من که نتونستم تو این دنیا کار خیر و ثوابی انجام بدم. حتی نتونستم مکه برم و استخوانم رو حلال کنم. دوست دارم چند تا بچۀ یتیم بیارم و بزرگ کنم، شاید عاقبت به خیر بشم. وظیفۀ بندگی رو انجام میدم، خدا هم خودش قبول میکنه.»
علی هی میگفت: «مادر این فکر رو از سرت بیرون کن. دست بکش روی نوههای خودت. فرزندخوانده مشکل داره. بزرگ بشه باید توی خانواده محرم و نامحرم رعایت بشه. این کار سختیه. سه خواهر و برادرزادههام تو این خونه زندگی میکنن. مشکل پیدا میکنن. با خودتم نامحرم میشه و زندگی سخت میشه.»
خاله غنچه گوش نمیداد و روی تصمیمش مصمم بود. به پرسنل بیمارستان سردشت سپرده بود اگر بچۀ بیسرپرست و یتیمی روی دستشان ماند او را خبر کنند تا برود بیاورد و بزرگ کند.
جنگزدگان و آوارگان عراقی زیادی توی شهر ول بودند و گاهی
میآمدند و میرفتند. بعضیها نمیتوانستند از بچههایشان نگهداری کنند و همین که بچه را به دنیا میآوردند، رهایش میکردند.
خاله غنچه به حرف کسی اعتنا نمیکرد. ولی حضرت امام و سعید را خیلی دوست داشت. میگفت: «هر کس اینا را دوست داشته باشه منم دوسش دارم. هر که با اینا بد باشه منم باهاش بدم.»
#فصل_پانزدهم : شیمیایی
در هفتم خرداد سال 1366 مصادف با شب عید سعید فطر میشنوم ملاعظیمی در حالی که نماز مغرب را در مسجد ادا کرده و در حال رفتن به طرف خانه برای صرف افطار بوده، توسط کومله ترور میشود. وقتی خبر را میشنوم به بالای سرش در بیمارستان میروم. سر ملاعظیمی را روی زانویم میگذارم و اشک میریزم. هنوز جان دارد و به چشمانم نگاه میکند. ذکر خدا میگوید و آرامآرام چشمانش را میبندد و شهید میشود.
جریان شهادتش را از پسرش خالد میپرسم. او میگوید: «حاج آقا در حالی که از مسجد خارج شده و به دم درِ خانه رسیده بود، به طرفش شلیک میکنند. با شلیک چند گلوله متوجه خطر شدم و بدو بدو به طرفش رفتم. با اسلحه یوزی به طرفش شلیک کرده بودن و تیر به سرش خورده و از پشت چشمش بیرون زده بود. حمله کردم تا یکی از تروریستها رو دستگیر کنم. به یک متری تروریست رسیدم. دو نفر دیگه سه گلوله به طرفم شلیک کردن، ولی به من اصابت نکرد. تا اومدم حاج آقا رو بلند کنم و نجات بدم، تروریستها فرار کردن. بارها بهش اخطار کرده بودن دست از حمایت جمهوری اسلامی برداره و خودش رو تسلیم کومله و دموکرات کنه ولی حاج آقا بهشون محل نذاشته بود. معتقد بودن حاج آقا کومله و دموکرات و ضد انقلاب رو نابود کرده. شبانهروز خونهمون پُر بود از اعضای سرخورده و فراری کومله و دموکرات که میآمدن توبه کنن و تسلیم دولت بشن. حاج آقا هم براشون اماننامه صادر میکرد. ضد انقلاب میگفت ملاعظیمی با این کارش کومله و دموکرات رو نابود کرده و بیشتر نیروهاشون رو از حزب جدا کرده.»
آنقدر عصبانی میشوم که با چشمانی گریان از بیمارستان بیرون میزنم و دربهدر دنبال قاتلین ملاعظیمی میگردم. میفهمم ضارب شخصی به نام صالح کوملهای بوده که چند وقت پیش با نیرنگ توبه آمده بود و خودش را تسلیم دولت کرده بود. او به همراه فردی به نام آقایی دست به این جنایت فجیع میزنند و ملاعظیمی بزرگوار را به شهادت میرسانند ولی پس از ترور فرار کرده و دوباره به کومله میپیوندند. روز تشیع جنازۀ شهید ملاعظیمی در خردادماه، باران تندی میبارد و همه را متعجّب میکند. بعد از هر بمبارانی معمولاً ستون پنجم گزارش حادثه و خسارات وارده و میزان تخریب و محل بمباران را برای دشمن میفرستاد. بعضی مزدوران مخفیانه از محل بمباران تصویربرداری کرده و به خارج از کشور ارسال میکنند. آموزش دیده بودیم به عنوان امدادگر در محل بمباران حاضر شده و تحرکات ستون پنجم دشمن را تحت نظر گرفته و رفت و آمدهای مشکوک را کنترل کنیم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۴
تیم خودمان را میشناسیم، راحتتر میتوانیم حضور افراد مشکوک را تشخیص داده و منطقه را تحت نظر بگیریم. در چنین مواقعی معمولاً مردم عادی فرار کرده و در دامنه گردهسور پناه میگیرند ولی نیروهای نظامی و امدادی در صحنه حاضرند.
هفتم تیرماه سال 1366دو هواپیمای عراقی بر فراز شهر سردشت ظاهر شده و در ارتفاعی پایین بمبهایشان را بر سر مردم میریزند و میروند. حدود سیصد متر با محل بمباران فاصله دارم. برعکس سایر بمبارانها که صدای وحشتناکی دارد، این بار صدای ضعیفی به گوشم میرسد که باعث تعجّبم میشود. یک
به هتل پوری سردشت محل اقامت مامجلال طالبانی، رهبر اتحادیۀ میهنی کردستان عراق، اصابت کرده و ساعتی قبل از بمباران مامجلال طالبانی هتل را ترک کرده و نجات یافته است.
بمب دیگری به لولۀ اصلی آب شهر سردشت خورده و لولۀ آب شکسته و فواره میزند. مطابق معمول به محل بمباران میروم و امدادگری میکنم. یک نفر قهوهچی شهید شده و ابعاد خسارت ناچیز و کماهمیت است. مردم خوشحالاند و میگویند: «الحمدولله این بار تلفات کمه و خسارت ناچیزه.»
از محل فواره آب بوی سیر در فضا میپیچد. میشنوم که فرمانداری هم بمباران شده است. به آنجا رفته و میبینم کسی شهید نشده است. میفهمم بمبی هم به منزل حاج واحدی خورده، دو بمب هم در ابتدای جاده سردشت خورده است.
به محل لولۀ آب برمیگردم و اقدامات تأمینی را انجام میدهم. یواشیواش گردۀ سفیدرنگی روی لولۀ آب دلمه میبندد و بوی خفگی میدهد. در همین لحظه بنیاحمدی از بچههای اطلاعات بدو بدو به طرفم میآید و میگوید: «کاک سعید چهکار میکنی؟»
ـ امدادرسانی.
با ناراحتی میگوید: «شیمیایی زدن.»
ـ شیمیایی چیه؟
ـ بیا این آمپولا رو بزن.
آمپولی از جیبش در آورده و تزریق میکند. آمپولی هم به عثمان بایزدی تزریق میکند و دو تا هم به من میدهد. از آمپول میترسم ولی همین که جدیت بنیاحمدی را در آمپول زدن میبینم، به غرورم بر میخورد و آمپولها را از جلد خارج کرده و فشار میدهم و سر سوزن بیرون میجهد و تا استخوانم فرو میرود.
ماشین سمپاشی از راه میرسد و کل منطقه را آبپاشی میکند. دو ساعت گذشته و مردم نمیدانند چه بلایی سرشان آمده است. زنهای آشفته، دست بچههای گریان را کشیده و به دامنه گردهسور پناه میبرند. یواشیواش آثار شیمیایی پدیدار میشود. یکی گریه میکند و اشک میریزد. دیگری تاول زده و چشمهایش قرمز شده است. آن یکی نمیتواند نفس بکشد و دارد خفه میشود.
در باشگاه تختی که در نزدیکی محل بمباران قرار دارد مجروحان حادثۀ شیمیایی را پذیرش میکنند. به مردم آموزش میدهیم تا با آتش، آلودگی شیمیایی را پاک کنند.
به سُعدا میگویم بچهها را شستوشو دهد و به ارتفاعات گردهسور ببرد. ابعاد فاجعه آشکار شده و بیداد میکند. لحظه به لحظه تعداد مجروحان وحادثهدیدگان افزایش مییابد. چشم بعضیها کور شده و نمیتوانند راه بروند. حنجرهها گرفته و نمیتوانند نفس بکشند. مجروحان را به باشگاه تختی هدایت میکنیم و مشغول امدادرسانی میشوم. داروهای استریل از راه میرسد و آموزشمان میدهند چگونه به تن مجروحان و مصدومان پماد ماستمانند را بمالیم. هر کس از راه میرسد، لباسهایش را بالا زده و سر و صورت و چشم و دماغ و دست و پایش را پماد میمالیم. زن و مرد و پیر و جوان ندارد. بعد از ساعتی کار، یکی یکی همکارانم آلوده شده و از پا میافتند. به گمانم تنها فرد سالم جمع من هستم که آمپول ضد شیمیایی زدهام.
آه و ناله و گریه و فریاد، سالن تختی را به ماتمکدهای تبدیل میکند. آخر شب پماد و مواد استریل تمام شده و ورود مجروحان بیشتر میشود. همه شهر درگیر حادثه شده و فوج فوج خانوادهها با کودکان نالانشان به سالن تختی سرازیر میشوند. تا ساعت نه شب تعداد مجروحان شیمیایی به سیصد نفر میرسد. ازدحام بیش از حد مجروحان، مسئولین را به فکر اعزام به شهرهای مجاور میاندازد. جادهها امنیت ندارند و گروههای ضد انقلاب منتظر فرصتاند تا ضربه نهایی را به نیروهای نظامی وارد کنند. شبانه گروهای تأمین جاده دایر میشود و مجروحان بدحال را درون اتوبوسهای بدون صندلی خوابانده و روانه مهاباد و دیگر شهرستانها میکنیم.
هر لحظه آمار مجروحان افزایش یافته و آخر شب به هزار نفر میرسد. بسیاری از بچههای رزمنده و اطلاعات و سپاهی هم مصدوم شدهاند. مجبوریم کارتهای شناساییشان را از جیبشان خارج کنیم تا در بین راه اسیر ضد انقلاب نشوند. گزارش میرسد شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقز مملو از مجروحان شیمیایی شده و ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۵
شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقز مملو از مجروحان شیمیایی شده و بیمارستانها جا ندارند.
روز دوم با هر اتوبوسی که مجروحان شیمیایی را به شهرهای مجاور میفرستیم، جنازۀ شهدای روز قبل را به سردشت بازمیگردانند. مجروحان میروند و شهدا بازمیگردند. اکیپی در مزار شهدا مسقر شده و دائم قبر میکند. ما هم شهدا را به خاک سپرده و نامشان را روی تکه سنگی نوشته و بر سر مزارشان نصب میکنیم.
کم کم برگ درختان زرد شده و میریزند. سگها و گربهها، مرغها و خروسها، بیشتر گاوها و گوسفندها خفه شده و تلف میشوند. گنجشکان و پرندگان بال بال زده و روی زمین میافتند و تلف میشوند.
شهر کاملاً آلوده شده و مردم جایی برای زندگی ندارند.
آب و مواد غذایی و وسایل آلوده، مردم بیچاره را آواره روستاها میکند. آنها که توان مالی دارند به شهرهای دیگر پناه میبرند. برادرم علی نوجوان رعنایی شده و خانواده را به او میسپارم تا به روستای مکلآباد ببرد ولی آثار آلودگی به روستاها هم رسیده و امکانات ناچیز روستایی کفاف زندگی خانودهها را نمیدهد.
خانواده را به علی میسپارم تا به مهاباد ببرد.
بعد از دو روز خبر میدهد که در مدرسه شهر مهاباد اسکان یافته و در امان هستند. وقتی از طرف خانواده خیالم راحت میشود، بهتر به وظایفم میرسم.
شهر خلوت شده و نیروهای نظامی آسیب دیدهاند. امکانات تحلیل رفته و مردم غمزدهاند. همه نگراناند در این شرایط بحرانی کومله و دموکرات حمله کنند و شهر را به تصرف خود دربیاورند.
آنها که مهاجرت کردهاند گاهی با ماشین میآیند و شیشه ماشین را بالا کشیده و چرخی در شهر میزنند و وسایل و مدارک مورد نیازشان را برداشته و بهسرعت خارج میشوند. مجروحانی که تاول زدهاند حالشان بهتر است ولی بیشتر مجروحان ریوی شهید شده و جنازهشان برمیگردد.
مردمی که توان مهاجرت و درمان زخمهای شیمیایی را ندارند در روستاهای اطراف بی پناه مانده و با درد و رنج آثار شیمیایی دست و پنجه نرم میکنند.
خانواده واحدی همگی شهید میشوند. همین طور خانواده محیالدین. خانواده جنگدوست حتی کبکهای شکاریاش هم از بین میرود.
خانواده اسدزاده فقط پسرشان در مسافرت بوده و زنده میماند. تمام نیروهای شهربانی مستقر در فرمانداری شهید میشوند. خانوادهای به زیرزمین پناه برده و همگی خفه شدهاند.
تا پاییز کسی به شهر بازنمیگردد. ولی با بارش برف و باران، کمکم آثار شیمیایی کاسته میشود و مردم آرامآرام به شهر بازمیگردند.
تب شیمیایی تا بهار ادامه دارد و همچنان تلفات میگیرد ولی در این شهر آلوده، همچنان نبض زندگی جریان دارد. ریزش مو و خارش بدن و تاولهای بیشمار به تن و جان مردم افتاده و دست از سرشان برنمیدارد. سموم تاولزا و سیانور و خردل در محیط و طبیعت پخش شده و محیط زیست را تهدید میکند.
ریههایم آسیب دیده و به سرما حساس شدهام.
سیانور پوستم را سیاه کرده است. بعد از چند ماه پسر کوچکم مصطفی به دنیا میآید و با معاینات پزشکی مشخص میشود، توی شکم مادرش شیمیایی شده است.
بعد از بمباران شیمیایی، ماسکهای ضد شیمیای زیادی در سردشت بلااستفاده مانده است. جبهههای جنوب به ماسک نیاز دارند. فرمانده سپاه سردشت دستور میدهد فوری محموله ماسک شیمیایی اضافی را به جبهه جنوب برسانم.
تویوتا را بار زده و فوری حرکت میکنم. بین راه فقط برای بنزین و خریدساندویچ توقف میکنم. شب و روز راه میروم تا به فکه میرسم.
برادر اکبر مسئول اطلاعات و عملیات منطقه میگوید: «دوباره کاری نکن ، بار رو خالی نکن ، گاز بده و ماسکها رو با همین ماشین به خط مقدم برسون. بچهها منتظرن.»
آدرس را میگیرم و محموله را به خط مقدم میرسانم و تحویل انبار میدهم. اولین بار است به جبهه جنوب آمدهام. متوجه میشوم عملیات نزدیک است و دلم میخواهد چند روزی در جنوب بمانم.
خط آتشباری مشغول کوبیدن مناطق دوردست است. روز بعد برادر اکبر به همان منطقه میآید و به طرفش میروم. میگویم: «اجازه میدین چند روزی اینجا بمونم؟»
ـ بچه کجایی؟
ـ سردشت.
به به، ما اینجا به کردای دلاور نیاز داریم. چه کاری از دستت برمیآد؟
ـ هر کاری بگی انجام میدم. رانندگی، تدارکات، ولی کار اصلیم شناساییه.
ـ باشه، فعلاً همین دور و بر باش تا ببینم چهکار میتونم برات بکنم.
تپّهای مقابلمان است که میخواهند چند توپ و کاتیوشا را به بالایش منتقل کنند ولی شیب تند تپّه، اجازۀ بالا رفتن کامیون را نمیدهد. هر چه به تراکتور و کامیون و بنز گاز میدهند خودرو بالا نمیرود و عقب عقب برمیگردد. تلاششان بیهوده است و ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۶
هر چه به تراکتور و کامیون و بنز گاز میدهند خودرو بالا نمیرود و عقب عقب برمیگردد. تلاششان بیهوده است و نمیتوانند ادوات را به بالای تپّه انتقال دهند. به برادر حیدری میگویم: «نیروهاتو به خط کن و بچههای کردستان رو جدا کن؛ مخصوصاً بچههای بوکان.»
واسه چی؟
ـ این کار فقط از عهده بچههای بوکان برمیآد. اگه اونا نتونن این محموله رو بالا ببرن، دیگه هیچکی نمیتونه. مگه هلیکوپتر بیارین.
برادر حیدری نیروهایش را به خط کرده و بسیجیان و سربازان کُرد را صدا میزند و آنها را جدا میکند. دو نفر بوکانی در بین سربازان هستند که برادر حیدری صدایشان میکند و میگوید: «اگه بتونین این محموله رو ببرین بالا، همینجا ورقه پایان خدمتتون رو صادر میکنم و مرخص میشین!»
آنها مدتی فکر میکنند و میگویند: «اگه یه ماشین جیپ گالانت به ما بدین، قول میدیم هر چه بخواین بالا ببریم.»
تنها جیپ گالانت موجود در منطقه، جیپ فرماندهی است که در اختیارشان میگذارند. بوکانیها جیپ را به واحد موتوری میبرند و چهارچوبی فلزیِ شاسیمانند جلویش جوش کرده و با پیچ و مهره، محل نصب ادوات و اتصالات را مهیا میکنند. اول کاتیوشا را روی شاسی فلزی بار زده و به بالای تپه میبرند. بعد دوشکا و توپ را هم آرامآرام بالا میبرند. آتشبار آماده شلیک میشود.
برادر حیدری علاوه بر پاداش نقدی، همانجا دستور میدهد ورقه پایان خدمت سربازان بوکانی را صادر و مرخصشان کنند.
یکی از فرماندهان نیروهایش را جمع کرده و برای عملیات توجیه میکند. یک بسیجی میگوید: «برادر دعا کن منم شهید بشم.»
فرمانده میگوید: «دعا کن پیروز شیم و کسی کشته نشه.»
نیروهای رزمی و تدارکاتی و پشتیبانی به خط شده و منظم میشوند. کارایی زیادی ندارم و در بین کانالها میچرخم و جابهجا میشوم. میفهمم جنگیدن در جنوب سختتر از کردستان است. هر کس در جنوب میجنگد واقعاً شایسته مدال شجاعت است. در کردستان درست است دشمن پشت سر و پیدا و پنهان است ولی برای نیروهای بومی جنگیدن آسان است. چون بهسرعت میتوانیم خودمان را پوشش داده و از دید دشمن مصون داریم. عوامل طبیعی و محیطی، کوه و صخره و بیابان، رودخانه و آب و جنگل، درختان و حیوانات، سنگرهای طبیعی هستند که در مواقع لزوم به کمکمان میآیند و از اصابت گلوله نجاتمان میدهند. غارها و خانههای باغی، از سرما و گرما نجاتمان میدهند ولی در جنوب تا چشم کار میکند دشت است و گرما و حرارت و خاک و رمل که کمتر برجستگی طبیعی در آن یافت میشود. خودت سنگر خودت هستی و باید پشت سر همرزمت پناه بگیری. نه درختی هست و نه سایهای، نه میوهای هست و نه آبی. باید زیر تیغ آفتاب راه بروی و عطش تشنگی را بچشی و عرق بریزی. نه رودخانهای هست که در آن شنا کنی و نه غاری که در آن پناه بگیری. با تیر مستقیم دشمن روبهرو هستی و افتادن جنازۀ عزیزانت را باید جلو چشم ببینی. اگر سرت را از سنگر بیرون بیاوری سرت میرود. حتی کلاهخود هم نمیتواند مانع تیر و ترکش شود. گلوله و ترکش مثل تگرگ میریزد و پناهگاهی در دسترس نیست.بچههای رزمنده به زمان و مکان آتشباری دشمن خو گرفته و در سنگرها پناه گرفته و جُک میگویند. یکی میگوید: «بابا آبت نبود، نونت نبود، جبهه اومدنت چی بود.»
آن یکی میگوید: «هر روز این موقعها ننم برام صبحانه عسل و بربری داغ میآورد. خوشی زد زیر دلم و اومدم اینجا.»
پیرمردی میگوید: «آخه بگو دردت چی بود؟ مرگت چی بود؟ بابات گشنه بود؟ ننهات حامله بود؟ آخه جبهه اومدنت چی بود؟»
نوجوانی میگوید: «به خدا هر روز تو خونهمون نون خالی میخوردم، حالا اینجا هر روز کنسرو تن ماهی میخورم. اینجا بهشته.»
یک هفتهای همین طور عاطل و باطل میچرخم و به سنگرها سرک میکشم. برادر اکبر مرا میبیند و میگوید: «امروز باید بری شناسایی. بلدی؟»
ـ شناسایی ضد انقلاب رو خوب بلدم.
ـ شناسایی عراقی رو هم یاد بگیر.
احترام زیادی برایم قائل است و نیروهای رزمنده دل خوشی از ضد انقلاب ندارند. بعضیها فکر میکنند همۀ مردم کردستان ضد انقلاباند و همه را به یک چشم میبینند ولی برادر اکبر به این کرد انقلابی احترام میگذارد و میدان میدهد.با یکی از رزمندگان به نام حمید راهی شناسایی شده و به طرف عراق میرویم. چند کیلومتری توی دشت مسطح و هموار راه میرویم. فقط کانالها و بقایای سنگرهایی که بین ایرانیها و عراقیها دست به دست شده، مکانهای ناهمواری را تشکیل دادهاند. به پشت سنگر کوچکی که بر اثر وزش باد شکل گرفته میرویم و دشت را میپاییم. در فاصله چندصد متریمان دو نفر را میبینیم که ..
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت۴۷
در فاصله چندصد متریمان دو نفر را میبینیم که خودشان را از دید ما پنهان میکنند و پشت تله خاکی سنگر میگیرند. نمیدانیم نیروی خودی هستند یا عراقی. ساعتی همدیگر را تحت نظر میگیریم.
به حمید میگویم: «هوای منو داشته باش تا از پشت سر برم دستگیرشون کنم.»
ـ بذار من برم و تو هوامو داشته باش.
ـ تو جوونی و هنوز ازدواج نکردی، نمیخوام ناکام از دنیا بری.
قبول نمیکند و کارمان به شیر یا خط میرسد. سکه نداریم. رزمندگان جنوب پلاک دارند ولی ما در کردستان نداریم. پلاکش را باز کرده و میگوید: «سمت برجستگی شیر باشه، سمت فرورفتگی خط.»
پلاک را هوا میاندازد و میچرخد و شانس من درمیآید. او باید بماند و پشتیبانیام کند. ناراحت میشود و چارهای جز اطاعت ندارد. دایرۀ بزرگی در ذهنم ترسیم کرده و چند صد متری سینهخیز میروم و از پشت سرشان درمیآیم. هر چه دید میزنم خبری از آنها نیست. بلند میشوم و خودم را به سر محل استقرارشان میرسانم. مقداری آشغال و جلد بیسکویت عراقی و پاکت خوراکی در محل افتاده و از خودشان خبری نیست. خوراکیها را خورده و رفتهاند. دقایقی جستوجو میکنم و در
محل میچرخم. یکباره صدای رگباری از پشت سرم میشنوم و احساس میکنم برای حمید اتفاقی افتاده است. سریع خودم را به کنار حمید میرسانم و با صحنه وحشتناکی مواجه میشوم.
ظاهراً عراقیها فهمیدهاند حمید تنهاست و همزمان با سینهخیز رفتن من به طرفشان، آنها به سراغ حمید میروند و او را به شهادت میرسانند. صحنۀ شهادت آنقدر فجیع است که گریهام میگیرد و حالم بهم میخورد. حمید حواسش به پشت سرش نبوده و مرا میپاییده که از پشت سر به رگبار بسته میشود. جنازۀ حمید را برمیگردانم و میبینم چشمهایش را با سرنیزه از حدقه
در آوردهاند. بینیاش را بریدهاند و بدنش را سوراخ سوراخ کردهاند. آنقدر گریه میکنم و سر به زمین میکوبم که نفسم میگیرد. فقط دو ساعت با حمید بودم و اندوهش جگرم را میسوزاند. احساس شرمندگی و شرمساری وجودم را گرفته و نمیتوانم خودم را ببخشم. با خودم میگویم: «خدایا این چه ماجراییه که سر راهم قرار دادی؟ من که تحمل این همه امتحان رو ندارم. نمیتونم این نامردی رو تلافی نکنم. خدایا خودت کمکم کن.»
عرق شرمساری بر پیشانیام نشسته و فکر میکنم اگر با این وضعیت به سمت برادر اکبر که آن همه تعریف و تمجید و قهرمانی و پهلوانی به ریشم بسته و هندوانه زیر بغلم زده، خوار و ذلیل با جنازه شرحه شرحه حمید برگردم، آبروی هر چه کُرد را بر باد دادهام و زخمش تا ابد عذابم میدهد. خجالت میکشم سالم و سلامت همراه جنازه شهیدی برگردم که آه و حسرت بر دلم گذاشته و تصویری ننگآور از خودم در ذهنم کاشته است.
عهد میبندم تا انتقام حمید را نگیرم و خودم را از بحران روحی نجات ندهم، برنگردم. یا باید مثل حمید شرحه شرحه شوم، یا باید ننگ بیلیاقتی را از پیشانیام پاک کنم. از همان مسیری که رفته بودم دوباره سینهخیز به سمت عراقیها میروم و میبینم در همان جای قبلی ایستادهاند و نیروهای ما را دید میزنند. یک خشاب گرد 75 گلولهای با روکش برزنتی که سر و صدا ایجاد نمیکند با خودم دارم. همین که به پشت سرشان میرسم با خودم میگویم: «بذار من مثل اونا نامردی نکنم.»
با فریاد اللهاکبرم عراقیها دست پاچه به طرفم برمیگردند. افسر عراقی که آستینش را بالا زده و از کلاهش پیداست فرمانده جنایت بوده و فاجعه به دستور او رخ داده، دستپاچه میچرخد و نگاهم میکند. بی فرجه نشانش میگیرم و سر تا پایش را به گلوله میبندم. نفر دوم لاغراندام و سرباز است و پا به فرار میگذارد. خشم و عصبانیتم اجازه نمیدهد به سرباز عراقی فکر کنم و به طرفش تیراندازی کنم. هر چه گلوله دارم به سینه افسر عراقی شلیک میکنم و کارت شناسایی و مدارک و کروکی منطقه را از جیبش در آورده و به طرف حمید برمیگردم. با کلاهخودم زمین را کنده و خاکها را کنار زده تا جنازه حمید را در چالهای بگذارم. ولی خاکها دوباره سر ریز میشوند و چاله پُر میشود. نیروهای خودی به کمکم میآیند و جنازه حمید را به عقب برمیگردانیم. برادر اکبر تحسینم میکند و میگوید: «تموم ماجرا رو با دوربینم دیدم. آفرین به شهامتت.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷