#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش
#مصطفی
#قسمت_چهل و چهارم
کمتر کسي عصبانيت حاجي را دیده. يعني صبر و شکیبایی فوق العاده ي وي، جايي براي تندخويي باقي نگذاشته بود. اما یکی از روزها، حاجي داشت تلفني با کاشمر صحبت مي کرد. یکباره دیدیم صورتش برافروخته شد و شروع کرد تند تند صحبت کردن! آخه حاجي هر وقت ناراحت ميشد، تند تند صحبت می کرد. خانواده به حاجي خبر می دهند که مشغول موزاییک کردن خانه هستند، حاجي با چهرهاي برافروخته و با همان لهجه ي مشهدي مي گفت: آخه موزاییک مخه چه کار؟ فکر نمین الان جبهه
واجب تره؟ حاجي، همان طور با عصبانیت مشغول صحبت بود که بچه ها زدند زیر خنده! حاجي که تازه متوجه خنده ي بچه ها شده بود، در اوج عصبانیت خنده اش گرفت. از آن به بعد، هر وقت بچه ها می خواستند سر به سر حاجي بگذارند، مي گفتند: آخه موزاییک مخه چه کار؟!