💐 محسن جامِ بزرگ | ۲۷ ▪️مجسمه گچ را به زندان بردند! بعد از اسارت بعلت شکستگی قسمت‌های مختلف بدنم بخصوص پا مرا تقربیا بطور کامل گچ گرفتند و در حالیکه تبدیل به یک مجسمه گچی شده بودم چند روز بعد از عملیات گچ، مرا پس از حدود چهل و پنج روز آوارگی و در بدری از بیمارستان بغداد با آمبولانس به پادگان الرشید بغداد پیش اسرای کربلای چهار و پنج منتقل کردند. در تمام راه من مثل یک چوب خشک روی پتویی دراز به دراز افتاده بودم و در انتظار ادامه سرنوشت نامعلوم، تنهایی‌ام را سیر می‌کردم. وقتی رسیدیم، مرا وارد یک ساختمان یک طبقه کردند. سمت راستِ راهروی ساختمان، اتاقی دوازده متری قرارداشت. درِ بقیه اتاق‌ها بسته بود، ولی بالای هر در یک پنجره مستطیل شکل وجود داشت. مرا با پتو روی زمین راهرو گذاشتند. اتاق و راهرو از اسرای زخمی و غیر زخمی، خوابیده و نشسته، پر بود. بسیاری از آنها را حتی به بیمارستان هم نبرده بودند. تا مامورها رفتند، بچه‌ها خیمه زدند دورم. با نگرانی گفتم: دور من جمع نشوید! در همین لحظه بلال عبدالهی (از رزمندگان لشکر انصارالحسین، او کارمند دانشگاه بوعلی همدان است) که بی شباهت به حاج صادق آهنگران نبود، آمد پیشم. تا دیدمش گفتم: اِ بِلال تو هم اینجایی؟ گفت: من بلال نیستم، جلالم! گفتم: خیلی خوب جلال، به بچه‌ها بگو این جوری جمع نشوند دور من، مثل امام‌زاده! گفت: نگران نباش. قبل از این‌که شما را اینجا بیاورند، عکست را آوردند و گفتند: افسر فرمانده‌تان هم اسیر شده! (رفقای اسیر برای من این‌گونه تعریف کردند: هر هفت یا هشت نفر را سوار یک آیفا نظامی کردند، به همین تعداد هم سرباز عراقی کنار ما نشاندند تا تعداد اسرا را بیشتر نشان دهند! ما را در شهر می‌چرخاندند. بعضی مردم بی‌خبر متاثر از تبلیغات دروغین صدام، به طرف ما سنگ و گوجه فرنگی و آب دهان پرتاب می‌کردند. آنها ما را اسرائیلی می‌دانستند. صدام برای پیروزی در عملیات کربلای چهار تبلیغات گسترده‌ای راه انداخت. عکس مرا هم به این دلیل در روزنامه‌ها چاپ کردند. او به شکرانه این حصاد الاکبر، به مکه رفت و تبلیغات راه انداخت) بعد پرسید: مگر تو افسر بودی؟! گفتم: خودم را افسر معرفی کردم. به بچه‌ها هم برسان که جام بزرگ افسر ستوان یکم از تیپ سه زرهی قهرمان است که برای آموزش شنا و غواصی مامور شده بود. بعد از این قرار، بچه‌ها تک تک یا دو سه نفری سراغم می‌آمدند و یا رد می‌شدند و چشمک و لبخند می‌زدند که یعنی آره شما ستوان یکمی و مامور شدی! حال و روز بچه‌ها اسفناک بود. چند نفر از جمله احمد فراهانی و جعفر زمردیان که سرحا‌‌لتر بودند، بچه‌ها را تر و خشک می‌کردند. باندها را باز می‌کردند، می‌شستند و دوباره روی زخم‌ها می‌بستند. پنجاه نفر در یک اتاق دوازده متری زندگی می‌کردند. آنها حتی برای نشستن جای کافی نداشتند. برای همین سالم‌ها برای نشستن نوبت بندی کرده بودند. زخمی‌ها در این مدت همچنان با لباس‌های پاره و زخم‌های عفونت کرده و دست و پاهای ناقص در حالت بلاتکلیفی مانده بودند. آنهایی را که زخم‌های عمیق‌تری داشتند، هفته‌ای یک بار برای پانسمان می‌بردند و آنها با زرنگی قرص‌های آنتی بیوتیک و باند را برای بقیه تک می‌زدند. ورودی راهروی ساختمان یک دستگاه دست‌شویی با شبکه‌های فلزی قرار داشت که بچه‌ها به بهانه دستشویی رفتن باندها را در آنجا می‌شستند. نوبت بندی ایستادن و نشستن و خوابیدن از زمان تعویض شیفت نگهبان‌ها معلوم می شد. آن وقت افراد ایستاده به مهمانی نشسته خوابیده یا احتمالاً دراز خوابیده دعوت می‌شدند. آنجا، نشستن هم غنیمت بود و نعمت. ظرف آب بچه‌ها پارچ‌پلاستیکی قرمز رنگی بود که استفاده مشترک داشت. یک بار دیدم یکی از بچه‌ها، خیلی آهسته و با احتیاط پارچ را بیرون می‌برد. پرسیدم: این چیه می‌بری؟ مواظب باش نریزی سرمان؟ نگاهی کرد و چیزی نگفت. آن پارچ آب، پر از مدفوع اسهالی بچه‌های بیمار بود! پارچ باید در دست‌شویی خالی می شد و با شستشویی سطحی برای مصرف شُرب بچه‌ها پر از آب می شد! این یکی دو روز من فهمیدم که این‌ها چه کشیده‌اند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65