🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت بیست پنجم 🔸 صبح روز دوشنبه۳۱شهریور۱۳۵۹بود ابراهیم وبرادرش مشغول اثاث کشی بودند سلام کردم گفتم عصر قاسم با یک ماشین تدارکات میرن جبهه منم باهاشون هستم ابراهیم گفت مگه خبریه گفتم قراره درگیری بشه؟ گفتم ممکنه دوباره درگیری بشه همانروز با حمله هوایی عراق جنگ_شروع شد قاسم وعلی خرمدل بایه جیپ آمدند ابراهیم هم رسید گفتم مگر اثاث کشی نداری گفت بار ها رو توی خونه بردیم واومدم به سر پل ذهاب رسیدیم از داخل شهر صدای انفجار می آمد ومردم در حال فرار بودند ‌بین شلیک خمپاره تانک خودمون رو باهر سختی بود به بچه های سپاه رسوندیم قاسم پرسید اینجا چه خبره فرمانده کیه یکی گفت آقای بروجردی فرمانده هست وداخل شهر پیش بچه هاست وعراقیها بیشتر شهر را گرفتند اما با حمله بچه ها به عقب رفتن قاسم همانجا دو رکعت نماز خوند ابراهیم باتعجب پرسید نماز چی بود قاسم جواب داد وقتی توی کردستان بودم از خدا میخواستم وقتی با دشمنا روبه رو میشم اسیر یا معلول نشم اما اینبار از خدا خواستم خدا رو نصیبم کنه دیگه_تحمل_دنیاروندارم وبعد رفتیم پیش بروجردی وبه ما گفت دو گردان سربازاون طرف رفتن وفرمانده ندارن قاسم جان برو ببین میتونی اونا رو بیاری توی شهر رفتیم دیدیم اونجا پر از سرباز بود ومسلح و آماده ولی ترسیده بودند قاسم و ابراهیم جلو رفتند وصحبت کردن جوری که سرباز ها غیرتی شدن ونیرو هارو آرایش دادن وبه داخل شهر اومدن سرباز ها گفتن ماتوپ۱۰۶هم داریم قاسم هم منطقه خوبی انتخاب کرد وتوپ را به اونجا انتقال دادیم وبا شلیک چند گلوله تانکها عقب نشینی کردند وقاسم یک خانه ای را بعنوان مقر انتخاب کرد و به من گفت برو به ابراهیم بگو بیاد دعای توسل بخونیم من رفتم وقاسم مشغول نماز مغرب شد من هنوز دور نشده بودم که بک خمپاره جلوی در همون خونه منفجر شد گفتم خا را شکر که قاسم توی اتاق رفت اما با این حال با ابراهیم که صدای انفجار رو شنیده بود با هم به داخل خانه رفتیم باور مان نمیشد یه ترکش به اندازه یه عدسی شیشه رو سوراخ کرد وبه سینه قاسم خورد ودر حال نماز به شهادت رسید محمد بروجردی از این خبر خیلی ناراحت شد واون شب سر جنازه قاسم دعای توسل خوندیم روز بعد با تخلیه انبار مهمات به خط مقدم رفتیم چند تن از فرماندهان دوره دیده چریکی اونجا بودند رفتیم روی تپه ای وتپه مقابل محل درگیری ما بود بعد چند دقیقه از دور یه سرباز عراقی مشخص شد وهمه شروع به شلیک کردن ابراهیم داد زد چکار میکنید شما که گلوله ها را تمام کردید وگفت بزارید به شما نزدیک بشه بعد شلیک کنیدکم کم عراقی ها به سنگر ما نزدیک شدند یکدفعه ابراهیم با چند نفر به طرف عراقی ها وبا فریاد الله اکبر حمله کردند چندین عراقی مجروح وکشته شدند ویازده نفر عراقی اسیر شدند آنها را به داخل شهر انتقال داد وبچه ها از این حرکت روحیه گرفتند وبا ابراهیم عکس یادگاری میگرفتند 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 https://eitaa.com/vaqf_hadi