7⃣1⃣ قسمت هفدهم ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانه‌ی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم. خواستم به سمت خانه‌ی هاشم‌خان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلی‌باجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 می‌دونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》 تخم‌مرغ‌هارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم. کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلی‌باجی جدا شوم که یک‌نفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار می‌شود قدم‌هایم را تندتر برداشتم و از نقلی‌باجی خداحافظی کردم. شب‌ِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتاب‌سوخته‌‌اش افتادم. همیشه توی جاده‌ و بیابان‌ها خورشید صورتش را می‌سوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعت‌ها خیره می‌‌‌شد تا نان حلال به دست بیارد. به‌خانه‌ی هاشم‌خان که رسیدم دیدم سیدرضا توی حیاط دارد پاهایش را می‌شوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا که توی دستم دید و با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغ‌وخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》 تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغ‌بیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخم‌هارو برداری》 سید ریز‌ریز می‌خندید و ابروهایش را بالا می‌انداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خنده‌اش قطع شده بود و به لب‌هایم خیره شده بود. گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخم‌مرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافه‌اش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》 تخم مرغ‌هارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبه‌مو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرف‌هایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَک‌الله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. وقتی توی روستا کنار سید راه می‌رفتم احساس می‌کردم زیر ذره‌بین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری می‌شنوند. وقتی از در ورودی خانم‌ها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم‌، احساس کردم همه‌ی کفش‌ها و دمپایی‌های رنگ‌ووارنگ به کفشم چشم غره می‌روند. سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهم‌می‌کردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh