eitaa logo
طلاب الکریمه
12.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایل‌های داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن. ۲تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دست‌باف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغ‌های زیادی بوده است. دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی. همه‌وسایل برای ۳۰روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود. از توی بقچه‌‌ای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچه‌ی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم. پنجره مثل پنجره‌هایی که در کودکی آرزویش را داشتم شده بود. با پرده‌های سفید که گل‌های ریز قرمزش با آدم حرف می‌زد، اما بدون لهجه احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانه‌دار شده است. آن‌هم کنار خانه‌ی خدا که وقتی پنجره‌اش را باز می‌کند فضای مسجد را می‌بیند. از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. ۴گوشه‌ی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاق‌گچی بوی خوش زندگی گرفت. از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی می‌کرد. فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم. دوست داشتم همه‌چیز برق بزند. گوشه‌ی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یک‌پرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعله‌ی سفید که معلوم بود صاحب قبلی‌‌اش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است. تا دم‌دمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشه‌ی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسه‌ی سفالی توی دستش. در را باز کردم. فریبا خانم کاسه‌‌ی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمی‌خوای سید خانم؟》 بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 می‌دونستم روز اولی نمی‌رسی آشپزی‌کنی》 هروقت از آن‌روز ها یاد می‌کنم چیزی که اول از همه به ذهنم می‌آید همان آش‌بلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود... آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمی‌دانم چرا آن شب... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمی‌دانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم می‌‌کرد‌. انقدر زیر فشار نگاه‌ گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.‌ باید برای سحری چیزی می‌پختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچه‌ی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بی‌آب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از این‌جا نجات بده》 گوجه‌هارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》 صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو‌ بلند شدی رفتی نگران شدم》 خنده‌ی زورکی‌ای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید می‌پختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم‌ که فردا سرحال باشم》 دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه می‌خوای با این حالت روزه بگیری؟》 سریع برگشتم و خودم‌را توی آینه‌‌ی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همه‌چیز مثل سابق بود. فقط کمی روسری‌ام را شلخته سر کرده بودم. دستی به روسری‌ام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگ‌وروم‌ پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یالله‌کنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد و رفت. آن شب اصلا به حرف‌های طاهره‌خانم توجه نکردم. توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت می‌کردم خاطرات مادرم را می‌خواندم. مادرم همه‌ی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمی‌کردم مادرم انقدر دقیق و جزئی‌نگر باشد. روزهای اول که با خانم‌ها توی مسجد جمع می‌شدیم بدون تجربه بودم. استرس می‌گرفتم و تپق می‌زدم. برای همین دست‌به‌دامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارم‌می‌آید اما من جوان بودم و غرورم نمی‌گذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همه‌چیز از دور زیباست. وقتی واردش می‌شوی تازه می‌فهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر می‌کرد از سید کمک می‌گرفتم. یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح می‌دادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگان‌لنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسری‌اش را از پشت سرش بسته بود. من به‌جای او از آن گره‌ سفتی که به روسری‌اش زده بود خفه شدم. همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانم‌ها فهمیدم اسمش میرزاده عمه‌ است. اسمش هم‌مثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک ته‌استکانی هم زده بود و لرزش حدقه‌ی چشمانش از دور هم‌ مشخص بود. طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست.  نقلی‌باجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یه‌وقت خیره نشیا》 برگشتم و زل زدم به چشم‌های پر از ترس نقلی‌باجی. تا خواستم لب‌بزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات می‌گم》 خانم‌ها تک‌تک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلی‌باجی هم مدام دستم را می‌کشید و می‌گفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم. هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند. تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلی‌باجی گفتم:《باجی چرا اینطوری می‌کنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانم‌ها چرا یک‌دفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》 نقلی باجی دستش را روی بینی‌اش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》 با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچه‌هایی که مادرشان به‌زور راهشان می‌برد دنبال نقلی‌باجی می‌کردم. به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزاده‌عمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشاره‌اش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو می‌ریزه و میره.》 گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرف‌هارا از نقلی‌باجی می‌شنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. صورت نقلی‌باجی داد می‌زد که بین دوراهی گیر کرده. هم‌می‌خواست چیزی بگوید و هم می‌ترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزاده‌عمه از جوونی فالگیر بوده، به‌هرکس پیله کنه کارش ساخته‌ست》 خیره‌نگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》 سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانی‌ای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزاده‌عمه کاری کرد باهاشون که ۱۰روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》 تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشه‌ی روسری‌ خودم را باد می‌زدم که یک‌دفعه‌ با صدای تقه‌‌ی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم #خاطرات_تبلیغ به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همان‌طور که سرپا ایستاده بود با
5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشه‌ی روسری‌ خودم را باد می‌زدم که یک‌دفعه‌ با صدای تقه‌‌ی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلی‌باجی را صدا می‌زد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم. قبل ماه رمضان هرشب خانه‌ی یکی از همسایه‌ها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایه‌ها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود. صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفره‌ی ساده‌ای پهن کردم. در ماه رمضان نماز جماعت یک‌ساعت بعد افطار برگزار می‌شد. سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره. دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای الله‌اکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگه‌ای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》 یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمی‌دونم یه پیرزن بود و یه پسر هم‌سن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》 تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》 عقب‌عقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام. تازه فهمیدم دلیل آن‌همه بی‌حالی‌ام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره. یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمی‌دانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》 بعد قبل اینکه جوابم‌را بدهد جریان مسجد و حرف‌های نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان می‌گفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزاده‌عمه بنده خدا داره》 بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام می‌خندید و به من می‌گفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》 راست می‌گفت. نمی‌دانم چرا انقدر تحت تاثیرحرف‌های نقلی باجی قرار گرفته بودم. آن‌لحظه دوباره به بی‌تجربگی و سن کمم باختم. آن شب با فکر و مشغله‌های ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگی‌‌هایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران می‌خواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》 خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومین‌باری بود که کسی با زبان بی‌زبانی از روی قیافه‌ام می‌‌گفت باردار هستم. اصلا فراموش کردم برای چه به خانه‌ی ننه مروارید آمده‌ام. اصلا به حرف‌های ننه گوش نمی‌دادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه‌ زدم بیرون. دلم می‌خواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم. تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشم‌خان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه به‌آن‌ها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه می‌کردم. از سرفه‌ی‌ زیاد همان‌جا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوال‌پرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسه‌ی خونه؟ ؟》 بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان التفات با سبزی خوردن‌ها میاد باید تا شب بشوریمشون》 تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهره‌ام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبه‌های ماست را گوشه‌ی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانم‌ها هم گفتن میان برای کمک》 با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت می‌رفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغام‌پَسغام می‌فرستادم تا دل بکنی》 سکوت کرده بودم و الکی با دبه‌ی ماست و پارچ‌های پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر می‌رفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشم‌هایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》 دستش را گذاشت زیرچانه‌ام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریش‌هایش وَر می‌رفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم می‌پرد‌. به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانم‌های روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》 گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانم‌منتظر شماییم بی‌زحمت پارچ و دبه‌هارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلی‌ی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون. سید پشت‌بندم از اتاق بیرون آمد و گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
  7⃣2⃣ بیست و هفتم سید پشت‌بندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》 رسیدم دم در مسجد. دستی به روسری‌ام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلی‌باجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک می‌کردند. خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسه‌ی پیاز‌ را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست می‌کندم و اشک می‌ریختم. بهانه‌ی خوبی بود. هم دلم خالی می‌شد و هم کاری انجام داده بودم. تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود. تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینم‌خیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم. نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانم‌ها دستور می‌داد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانم‌ها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد‌، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》 خانم‌ها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در می‌آوردند و می‌خندیدند. تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم. رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم‌. دختری که هرروز به مادرش زنگ می‌زد و راهنمایی می‌گرفت، حالا تماس‌هایش به چند روز یک‌بار ختم‌می‌شد. وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفره‌ی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》 بعد یک‌دفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خنده‌های من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا می‌خندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》 دیدم‌نمی‌توانم خودم را نگه‌دارم و چیزی از خلال‌پیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. ۱۰۰ بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》 خلاصه بعد حرف‌های مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم. یک‌ساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم.... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
8⃣2⃣ بیست و هشتم داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم. آغوشش را باز کرد و یک‌ دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار می‌کنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》 از خوشحالی نمی‌دانستم چه‌کار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که می‌رسیدم عمه را معرفی می‌کردم. وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمه‌ی جواد کسی می‌توانست ناراحتم کند؟ آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همه‌چیز به خوبی و خوشی گذشت. آخر شب که سید می‌خواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که درباره‌ی ساناز از عمه پرس‌وجو کنم. عمه می‌گفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپی‌اش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی می‌کرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود. آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی می‌کردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند. به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفره‌ی‌ افطار را پهن می‌کردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسری‌ام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همه‌ی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم. نیمه‌های شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم. تا چشم‌هایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشه‌کنار اتاق روی نوک پاهایش رد می‌شد. اما پایش به گوشه‌ی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم. داشتم چشمانم را می‌مالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره‌ شده است. پرسیدم:《 کله‌ی صبحی داری چی میخونی؟》 برگشت و نگاهم کرد. اما به‌جای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد. کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخن‌هایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم. احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد. سید سریع جاروخاک‌انداز را برداشت و همه‌ی ناخن‌هارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک می‌شد؟ صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند. او می‌خواند و چشمان‌من گرم می‌شد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه می‌کردم  که یکدفعه با صدای خانم‌خانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشه‌ها》 اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم. توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو‌ توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همه‌ی حرف‌هایی را که می‌خواستم بزنم پاک کردم. سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه‌ نگرانی از چهره‌اش دور می‌شد. دلم دیگر شور نمی‌زد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》 همان‌طور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاج‌آقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا به‌خیر کنه》 رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمی‌زد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》 تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. می‌دانستم خانم‌های آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمه‌ی جواد از یک پارچه‌فروشی یک پارچه‌ی چادری با گل‌های درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه‌ خوبش کادوپیچش کرد. ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیه‌ی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکله‌اش پیدا شد. خوش‌حالی از سرو رویش می‌بارید. حالا باید زودتر از همه به عمه‌ی جواد خبر می‌دادم. دوباره به‌خاطر وجود عمه همه‌ی ناراحتی ‌هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم #خاطرات_تبلیغ به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چرا
0⃣3⃣ قسمت سی‌ام عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گفت:《 بگو قیزیم چی شده؟》 خندیدم و گفتم:《 بذار اول هدیت رو بدم بعدش به خبر هم‌می‌رسیم》 چادر کادو پیچ شده را دستش دادم و پیشانی‌اش را بوسیدم. عمه از ذوق گریه می‌کرد و دعای خیر از زبانش نمی‌افتاد. در گوشش گفتم:《دارم مامان می‌شم》بوسه بارانم کرد. رو کرد به سید رضا و گفت:《 اقا سید تبریک میگم. دیگه نباید خانمت رو اینور اونور ببری》 سید دستش را گذاشت روی چشمش و کمی خم شد و گفت:《 به روی چشمم》 دودل بودم جریان صبح را بگویم یا نه اما چون محرم‌تر از عمه کسی را نمی‌شناختم سفره‌ی دلم را برایش باز کردم. عمه بچه‌ی روستا بود و باتجربه قطعا از این‌جور کار‌ها سر در می‌آورد. تا قضیه را شنید پرسید:《 همیشه خونه رو تنها ول می‌کنید؟》 کمی فکر کردم و گفتم:《 نه اکثرا من نباشم سید هست. فقط دیشب که شمارو فرستادیم اتاق خالی بود》 کمی مکث کرد و گفت:《 زن باردار روحیش حساسه چون دیشب هم خواب‌های بد دیدی پس همش برای همون یکی دو ساعت بود که اتاق خالی بود. همین که سید ناخن‌هارو جمع کرد و برد بیرون و کاغذ سحر و جادو رو دور کرد خوبه. خدا خواست که زودتر بفهمید.》 بعد نیم‌نگاهی به سید انداخت و گفت:《 نگران نباشید تا زمانی که تو اون اتاق هستید روزانه با صدای بلند سوره‌ی جن رو بخونید》 بعد صورتش را نزدیکم کرد و در گوشم گفت:《 شب راه نیفتی این خونه به اون خونه زیر درختا راه بریا خوبیت نداره》ترس برم داشت اما خودم را نباختم. خلاصه بعد از توصیه‌های عمه‌ راهی روستا شدیم. شب نوزدهم ماه رمضان بود و سیدرضا باید مراسم احیا را برگزار می‌کرد. سید به‌خاطر بی‌حرمتی به خانه‌ی خدا کمی دمق بود اما توی ماشین انقدر حرف زدم و از فرزند توراهی‌مان صحبت کردم که هم خودم آرام شدم و هم سیدرضا. به روستا که رسیدیم به درخواست سید به کسی چیزی از ماجرای دیشب نگفتم. فقط خداراشکر می‌کردم که کسی اسمم را نمی‌دانست و همه سیدخانم صدایم می‌‌زدند. تا توی اتاق رسیدیم و خواستیم کمی استراحت کنیم در به صدا در آمد. ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
0⃣3⃣ قسمت سی‌ام #خاطرات_تبلیغ عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم:《 عمه خبر خوش دارم برات》 خندید و گ
1️⃣3️⃣ قسمت سی و یکم تا رسیدیم توی اتاق در به صدا در آمد. احساس کردم کسی منتظر بود تا ما برسیم و به سراغمان بیاید. سید بلند شد و در را باز کرد. صدای طاهره‌خانم را شنیدم که برای استخاره آمده بود. سید برای نماز ظهر قول استخاره را داد و با طاهره‌خانم‌خداحافظی کرد. هرچقدر می‌خواستم خوش‌بین باشم وقتی که چشمم به پشتی می‌خورد ناخواسته فکرم هزارجا می‌رفت. دیدم اگر توی اتاق بمانم فایده‌ای ندارد از سید خداحافظی کردم و برای قرار روزانه‌ام با ننه مروارید راهی خانه‌اش شدم. وارد کوچه که شدم بوی فطیر مرا به دنبال خودش کشید. سرم را که بالا آوردم دم در خانه‌ی خاور‌خاله بودم. این مدت به فطیرهایش معتاد شده بودم. به‌خصوص فطیرهایی که داخلش سبزی محلی و اسفناج بود. تا خواستم برگردم، در خانه باز شد. حسن‌اقا شوهر خاورخاله در را باز کرد. نتوانستم خودم را از دید نگاهش دور کنم برای همین مجبور شدم سلام‌ کنم. او هم فکر کرده بود که من آمدم پیش خاورخاله و قبل از اینکه جواب نه را از زبانم بشنود در خانه را با دستش هل داد و بلند گفت:《 خاور سیدخانم اومده》 بعد با دستش گوشه‌ی حیاط را نشان داد و گفت:《 خاور اونجاست پیش تنور داره نون می‌پزه》 با خجالت وارد خانه شدم. حسن‌آقا رفت. دم در یک لنگه پا مانده بودم. نمی‌دانستم خاورخاله را که دیدم چه بگویم. بین رفتن و برگشتن فقط یک قدم فاصله داشتم. دست خودم نبود بوی نان مرا به سمت اتاق کشید. در زدم و وارد شدم. اتاق تاریکی که با نور افتاب روشن شده بود. دورتادور اتاق سیاه بود و کف اتاق یک تنور بزرگ قرار داشت. خاور خاله هم کنار تنور روی یک تُشک کوچک نشسته بود. سرش را از توی تنور در آورد و گفت:《 خوش گلدین سید خانیم》 از سروصورت آردی خاورخاله خندم گرفته بود. با لبخند گفتم:《 نمی‌خواستم بیام اما پاهام منو کشوند اینجا》 چندتا نان خریدم و برگشتم سمت خانه ننه مروارید. این مدت دیگر ننه مروارید ننه تخم‌مرغی نبود. یکبار هم تخم‌مرغ نشکسته بود.‌ اوایل همه تعجب کرده بودند اما وقتی پرس‌وجو می‌کردند فهمیده بودند که من روزانه به ننه سر میزنم. اما چون می‌دانستند ما تا اخر ماه رمضان روستا هستیم نگران بعدش بودند. اما درد ننه‌مروارید فقط تنهایی‌اش بود. دوتا فطیر گذاشتم توی سفره‌ی پارچه‌ای ننه‌مروارید و گفتم:《 ننه جان حدست درست بود من باردارم》 ننه گفت:《 پس برو از نقلی باجی یه تخم مرغ بگیر تا برات بشکنم》 بعد انقدر خندیدیم که جفت‌مان پخش زمین شدیم.  وسط خنده زد پشت دستش و گفت:《 نگا دختر چه‌کار می‌کنی تو با ادم. من پیرزن دارم شب ضربت اقا می‌خندم》 خنده‌اش را با گوشه‌ی روسری پنهان کرد. تسبیح تربتش را برداشت و شروع کرد به استغفار فرستادن. دم اذان بلند شدم و برگشتم مسجد. داشتم سفره‌ی سفره‌ی افطار را می‌چیدم که دل و رودم بهم خورد و اولین‌نشانه‌ی بارداری‌ام نمایان شد. دلم برای آن‌همه ساعتی که روزه‌ام را نگه‌داشته بودم سوخت. سیدرضا نگاه طلبکارانه‌ای انداخت و گفت:《 از فردا دیگه روزه نگیر》 تا آمدم مخالفت کنم به نشانه‌ی تحکم انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و گفت:《 حرفی نباشه》 نشستم و یک دل سیر فطیر خوردم. سیدرضا گفت:《 به مادرم که زنگ زدم خبر بدم گفت تو زمان ویار از دست هرکسی چیزی رو که ویار داری بخوری بچه شبیه اون میشه. بعد خندید و گفت:《 واییی یعنی بچمون شبیه خاور خاله میشه؟》   انقدر دم گوشم مسخره‌بازی درآورد که با عصانیت گفتم:《کوفتم شد هرچی خوردم پاشو برو مسجد تا حسابتو نرسیدم》 سید دوتا دستش را به نشانه‌ی تسلیم  بالا برد و گفت:《 امر، امر شماست قربان》 آن‌شب مراسم احیا به‌بهترین شکل برگزار شد. همه‌چیز ساده و خودمانی بود. به‌حال مردم روستا غبطه می‌خوردم. هرگوشه‌ی مسجد را که چشم می‌چرخاندی  خدا را را احساس می‌کردی... ادامه دارد... ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh
✅️ قسمت آخر چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همه‌ی دخترها برای برگشتن ما عزا گرفته بودند. از صبح زود همه آمدند و سید را روانه‌ی مسجد کردند و نشستند کنارم. یکی کلاه و شال‌گردان بافته بود و با کلی قربان صدقه به دستم‌ داد. یکی نقاشی کشیده بود و دیگری گل خشک‌شده لای قرآنش را برایم‌آورده بود. از این همه مهربانی دختر‌ها زبانم بند آمده بود. روز آخر هیچ‌کس نگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. حتی با زبان روزه برایم‌ نهار پختند. شب قبل همه‌ی وسایل‌های سفر را دور اتاق ریخته بودم، اما دختر‌ها که آمدند همه‌ی وسایلم‌ را مرتب توی چمدان چیدند. از روز اولش بهتر و مرتب‌تر. احساس می‌کردم دیر پیدایشان کردم و دارم زود از دستشان می‌دهم. فهیمه حال و هوای عجیبی داشت گاهی پابه‌پای بقیه می خندید و گاهی به پنجره خیره می‌شد و بغض می‌کرد. همه‌چیز مرتب شده بود جز کتاب‌های سیدرضا. تاکید کرده بود دست نزنم تا خودش بیاید و مرتب و منظم توی ساکش بگذارد. دخترهارا که راهی کردم نگاهی به یخچال انداختم. به‌خاطر محبت اهالی روستا اغلب اوقات یخچال خالی بود. نگاهم که به تخم‌مرغ‌های ته یخچال افتاد اشکم درآمد. یکهو دلم برای ننه تخم‌مرغی تنگ شد. این مدت مونس تنهایی‌ام ننه‌مروارید بود. کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا از توی یخچال درآوردم و گذاشتم کنار طاقچه تا برای ننه مروارید ببرم. می‌خواستم خاطره‌ی روز اول آشنایی‌مان را زنده کنم. چمدان‌هارا پشت در گذاشتم. دیگر کاری نمانده بود که انجام بدهم. دخترها کاری برایم باقی نگذاشته بودند. فقط مانده بود چندتا ظرف که آن‌هم این مدت سیدرضا زحمتش را می‌کشید. به‌خاطر آب‌وهوا، اگزامای شدیدی دستم را درگیر کرده بود برای همین جزموارد واجب دست به مواد شوینده نمی‌زدم. همه‌ی دخترا فکر می‌کردند هرکس زن طلبه شود ظرف نمی‌شوید. همیشه سر این حرف‌هایشان کلی می‌خندیدم و می‌گفتم:《 همه‌ی مردا مثه هم هستند》 همه‌ی اتاق را سرک کشیدم تا فردا موقع رفتن همه چیز تمیز باشد. از روز اول هم تمیزترشده بود. اما هنوز به آن پشتی منفور ویار داشتم. از کنارش که رد می‌شدم حالم دگرگون می‌شد. نمی‌دانستم سید ناخن‌ها و کاغذ را کجا انداخته است. همان لحظه وارد اتاق شد. وقتی دید کنار پشتی ایستاده‌ام و خیره‌خیره به پشتی زل زدم‌ پرسید:《 خانم چرا اونجا وایسادی؟》 نگاهش کردم و گفتم:《 نگفتی کاغذ و ناخن‌هارو چیکار کردی؟》 کفش‌هایش را درآورد و آمد توی اتاق. عبا و عمامه‌‌‌اش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:《 خیالت راحت انداختم توی آب روون》 نشستم و دوباره هرچی سوره بلد بودم خواندم. سید نشست کف اتاق و کتاب‌هایش را جمع کرد. چشمانش قرمز بود. همیشه هر وقت زیاد کتاب می‌خواند و یا عینکش را زیاد به چشم می‌زد چشمانش کاسه‌ی خون می‌شد. بلند شدم و از زیپ بالایی چمدان قطره‌ی چشمش را برداشتم و گذاشتم جلوی چشم تا بعد افطار یادم نرود. دم افطار که شد هاشم‌خان میکروفون را برداشت و شروع کرد ربنا خواندن. کار هروزه‌اش بود اما این روز آخری بدجور با دل من بازی کرد. سریع افطار سیدرضا را دادم‌ و زودتر از همیشه به مسجد رفتم. چشمانم دوربین فیلم‌برداری شده بود. دوباره مثل روز اول به همه چیز دقت کردم و سعی کردم نمایه مسجد را توی ذهنم ثبت کنم. پنکه‌ی سقفی، قفسه‌ی کتاب‌ها، استکان‌های کمرباریکی که بعد سخنرانی سید پراز چای می‌شد. قالی‌های دستباف قدیمی، لوستر و مهرهای سیاه توی جامُهری. پارچه‌ی سبز را توی کشو برداشتم و از این‌سر پرده‌ تا آن‌‌سر پرده پهنش کردم. همیشه صف اول نماز را نقلی‌باجی آماده می‌کرد. اما دوست داشتم‌ شب آخری همه‌ی کارهارا خودم انجام دهم. کتاب‌های قرآن را دوباره منظم توی قفسه چیدم. سینی چای را آمده کردم. نشستم روبه‌‌روی در و به پشتی تکیه دادم. اولین‌نفری که آمد نقلی باجی بود. از همان دم در تا مرا دید دستش را بالا آورد و گفت:《 نَیه تِز گلدون؟》 تعجب کرده بود چرا زودتر از خودش آمدم. صبرکردم تا نزدیک‌تر شود. تا کنارم نشست گفتم:《 خوبی بدی دیدی حلال کن نقلی‌باجی》 دستش را انداخت دور گردنم و گفت:《 ما که به شما عادت کردیم. برید دلتنگ میشیم. باز بیاید اینجا》 دلم نمی‌خواست آن‌شب نماز تمام شود. سید که روی منبر رفت و بسم‌الله گفت به‌چهره‌ی همه‌ی خانم‌ها دقت کردم. یکی با بغل دستی‌اش حرف می‌زد. یکی بچه‌ شیر می‌داد. دخترا کنار هم‌نشسته بودند. پیرزن‌‌ها هم روی صندلی‌های پلاستیکی رنگ‌‌و رو رفته‌شان بچه‌هارا ساکت می‌‌کردند. 👇 ‌═══════❖═══════ @tollabolkarimeh