فراز هشتم و نهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
ادامه قسمت 5⃣1⃣ 《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالیهارو زودتر که الان دم ظهر
6⃣1⃣ قسمت شانزدهم
سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در ایستاده است و نگاهم میکند. با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》
از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آنلحظه اصلا حواسم به تخممرغهایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود.
توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟
همانلحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》
این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود.
حالا من مانده بودم و دنیای تخممرغهای معجزهگر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیبتر از این دیگر نمیدانستم با چه رسمورسومهایی روبهرو هستم.
نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》
کفشهایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریانها بشوم.
خواستم بگویم نمیآیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمیتوانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》
این را که گفتم سیل پشیمانی و غلطکردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم.
نقلیباجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خودبهخود باز شد.
یاللهکنان وارد شدیم. تا چشم کار میکرد توی حیاط گلهای خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش پهن بود.
کفشم را کنار دمپاییهای پلاستیکی قرمز نقلیباجی در آوردم و وارد خانه شدیم.
نقلیباجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم.
تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یکدفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمیدانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن.
شرشر عرق میریختم و پلک سمت راستم میپرید. با هربوسهایکه او میزد رنگ من بیشتر میپرید.
سرش را گرفتم و پیشانیاش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم میدید؟》 خندهی بیجانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》
ننه مروارید حرف میزد و سر من بیشتر به زیر خم میشد. یکلحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》
بعد همانطور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》
در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》
این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》
از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن میخونم 》
نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همهی دندانهایش ریخته است.
خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود.
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣1⃣ قسمت هفدهم
ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانهی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم.
خواستم به سمت خانهی هاشمخان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلیباجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 میدونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسهی تخممرغهارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》
تخممرغهارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم.
کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلیباجی جدا شوم که یکنفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار میشود
قدمهایم را تندتر برداشتم و از نقلیباجی خداحافظی کردم.
شبِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتابسوختهاش افتادم. همیشه توی جاده و بیابانها خورشید صورتش را میسوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعتها خیره میشد تا نان حلال به دست بیارد.
بهخانهی هاشمخان که رسیدم دیدم سیدرضا توی حیاط دارد پاهایش را میشوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسهی تخممرغهارا که توی دستم دید و با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغوخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》
تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغبیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخمهارو برداری》
سید ریزریز میخندید و ابروهایش را بالا میانداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خندهاش قطع شده بود و به لبهایم خیره شده بود.
گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخممرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافهاش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》
تخم مرغهارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبهمو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرفهایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَکالله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم.
وقتی توی روستا کنار سید راه میرفتم احساس میکردم زیر ذرهبین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری میشنوند. وقتی از در ورودی خانمها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم، احساس کردم همهی کفشها و دمپاییهای رنگووارنگ به کفشم چشم غره میروند.
سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهممیکردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
توسل به امام زمان (عج) و نجات از زندان
✅ همچنين جناب مولوى (قندهاری) نقل فرمود:
▪️ جوان خوش سيماى شانزده سالهاى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايينپا مشهدمقدس - كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مىآمد، اين جوان زاهد عابد غالباً روزه بود جز عيد فطر و قربان.
خيلى به زيارت حضرت حجت - عجل اللّٰه تعالى فرجه - و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مىشد؛ از آن جمله گويد:
🔹 چهل شبانهروز غذا نمىخوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازۀ كف دست آرد نخود مىكوبيدم و مىخوردم، غذايم همين بود.
▪️ از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مىرسيد آن را به فقرا مىداد، از يتيمها دلجويى مىكرد، كچلها را حمام مىبرد و مواظبت مىكرد.
⏳ا و را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجفاشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا علىاكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيۀ خود را چنين تعريف كرد:
▫️ خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيرۀ خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم. مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريۀ مرز عراق رسيدم.
⚠️ آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم، مىگفتيم ما فقير هستيم، زاهديم، مشهد بوديم و به كربلا مىرويم ولى از ما نپذيرفتند.
🕯 به امام زمان (عج) متوسل شديم. مىديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مىكنند، فحشاء و منكر از آنان سرمىزد، قلبمان كدر مىشد. گاهگاهى نان و خرما كه به ما مىدادند از روى اضطرار از ايشان مىگرفتيم.
✨ روزى كه توسلم زيادتر و گريهام بيشتر شد.
🚗 يكمرتبه ديدم ماشينى آمد؛ پيش در ايستاد؛ سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مىكشيد (=نورش به اطراف پخش میشد ) جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است. آن آقاى نورانى صدايمان زد، فرمود:
🔸 بياييد اينجا.
▫️ نزدش رفتم. فرمود:
🔸 شما چه مىكنيد؟
▫️ من عرض كردم:
🔹 اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مىخواهيم كربلا برويم.
▫️ فرمود:
🔸 برو مادرت را هم بياور، ميان ماشين بنشينيد.
▫️ مادرم را آوردم. اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد؛ بوى خوشى ساطع بود. كاركنها را نگاه مىكردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند.
💫 به اندازه ده دقيقهاى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم.
⬅️ داستانهای شگفت (تالیف شهید محراب آیت الله دستغیب (ره))، جلد ۱، صفحه ۲۶۵
🏷 #امام_زمان
#داستانهای_شگفت
#توسل #تهذیب_نفس
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
8⃣1⃣ قسمت هجدهم
جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگبهرنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد.
از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》
قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید.
《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار میشود.》
بعد از صلوات خانمها به سمتم آمدند. اغلب چهرهها را همان شب اول دیده بودم، اما اسمها را نمیدانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》
همانطور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانمها قبل نماز داشتیم حرف میزدیم که از امشب شما هرشب مهمان یکنفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب حسنعمو و خانوادش باشیم.》
از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دنداننمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون میشیم.》
خانمها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچهای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت.
خانمها هم باچادرهای گلگلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجهی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تندتند حرف میزد و کلمات قلمبهسلمبه ترکی میگفت. از همهی حرفهایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم.
سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد، به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست میکنند را آماده کنند.
قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاقمان تکمیل شود.
از این همه مهماننوازی اهالی زبانم بند آمده بود. با
سید به سمت منزل حسنعمو حرکت کردیم.
توی راه مدام به سید میگفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》
سید گفت:《 خب از اون هدیههایی که برای بچهها گرفته بودیم میبریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچهها؟》
سید که یکچیزهایی از سوالوجوابهای من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》
تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغیام بود ماندن در خانهی همسایهها کمی سخت شده بود. این زیر ذرهبین ماندن برایم تازگی داشت.
سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم میکنم که راحتتر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》
سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخممرغی》
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم...
ادامه دارد..
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻دستورالعمل استاد فاطمینیا (رحمة الله علیه)برای شب قدر
#امام_سجاد
#صحیفه_سجادیه
#ماه_رمضان
#شب_قدر
#استاد_فاطمی_نیا
فراز دهم و یازدهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣1⃣ قسمت هجدهم جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمیدانم چرا همه خانمها در گوش هم پچپچ میکردند
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم
وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اِلتفات پسر حسنعمو نشسته و دارد پول میشمارد. مَشنننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》
سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشنننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفرهی نذری میاندازم تو مسجد》
جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با اِلتفات دوست بوده و توی مدرسه با همکلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح میداد فهمیدیم.
آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمیکنیا》
ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را بههم زدم. گوشت، سیبزمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچوقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمیکردم. اولینبار بود که میدیدم توی آبگوشت لپه همبریزند.
توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزیهارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست میکرد.
هنوز هم که هنوز است بعد سالها مزهی آن آبگوشت زیر زبانماست.
بعد از شستن ظرفها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتابهایش نشسته است و مشغول مطالعه است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان دربارهی یک مبحث صحبت کند.
کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم.
وقتی رسیدم جلوی در خجالت میکشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم.
ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن نعناها بود. تا مرا دید قربانصدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست میکنم》
بوی نعنا همه جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانهی ننه مروارید که گوشهی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند.
تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوانهارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》
آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابهلای همهی آن قوتیهایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دستهی قوری بسته شده بود. یاد خانهی مادربزرگ خودم افتادم. همینطور شلوغ و پلوغ اما در آنهمه شلوغی یک نظم خاصی حکمفرما بود.
با سینی چای برگشتم و شروع کردیم به گپزدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف میزد. گاهی کم میآوردم وفقط سری تکان میدادم. لابهلای حرفهایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم همیشه یه دختر داشته باشم》 لبخند تلخی زدم.
توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهیمه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان، پیاز و سیبزمینیهایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》
اینرا که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همینطوری اومدم 》
کمکم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
طلاب الکریمه
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم وقتی که به خانه حسنعمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنا
0️⃣2️⃣قسمت بیستم
به سمت مسجد حرکت کردم که یکدفعه دیدم همان پسربچهای که توی مسجد بود با لباسهای پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه میکند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه میکنی؟》
هقهق گریههایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش شد. همچنان بدون جواب نگاه میکرد و حرفی نمیزد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشهها》 تا گفتممادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعواممیکنه》
از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش میکنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانهشان حرکت کردیم. مثل بید میلرزید.
به خانهای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه میگفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگهایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاجآقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》
بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از اینکه لباسهاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》
لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم.
وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپاییهای رنگی که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشیای که سالها بود گوشهی مسجد خاک میخورد ردیف کردم.
باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجادهاش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتابسوخته و خشکش موقع دستدادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار میکند.
بعد از نماز سیدرضا رفت روی منبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف میزد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه میکردم. لوستر قدیمیای بالای سرم. پشتیهای زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانهی کوچکی هم کنج دیوار با شیشهی شکسته قرار گرفته بود.
یکباره دستی به شانههایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوانتر بود و خالی روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》
تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخرهای سخنرانی سید بود. بچهها توی مسجد میدویدند و بازی میکردند. یکی از پشت پردهی سمت اقایان فریاد زد:《 خانمها بچههارو اروم کنید نفهمدیم حاجاقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچهها دویدند و ارامشان کردند.
سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت اینطرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانمها دورهام کردند و ساعت کلاسهای فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم.
بینخانمها بودم که دوباره سروکلهی عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاجآقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونهها》
آنشب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیمقیزیم از زبانش نمیافتاد. سیدرضا دیگر حسودیاش شده بود، این را از چشمانش که میخندید میفهمیدم.
سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچهست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》
سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید میکنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》
ننه خندید و دوباره پشت من درآمد.
آنشب با همه شوخیهایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقهی راهمان کرد به سمت خانهی حسنعمو حرکت کردیم.
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#روایت_زن_مسلمان
#سفرنامه
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم
آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایلهای داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن.
۲تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دستباف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغهای زیادی بوده است.
دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی.
همهوسایل برای ۳۰روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود.
از توی بقچهای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچهی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم.
پنجره مثل پنجرههایی که در کودکی آرزویش را داشتم شده بود. با پردههای سفید که گلهای ریز قرمزش با آدم حرف میزد، اما بدون لهجه
احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانهدار شده است. آنهم کنار خانهی خدا که وقتی پنجرهاش را باز میکند فضای مسجد را میبیند.
از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. ۴گوشهی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاقگچی بوی خوش زندگی گرفت.
از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی میکرد.
فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم.
دوست داشتم همهچیز برق بزند.
گوشهی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یکپرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعلهی سفید که معلوم بود صاحب قبلیاش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است.
تا دمدمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشهی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسهی سفالی توی دستش.
در را باز کردم. فریبا خانم کاسهی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمیخوای سید خانم؟》
بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 میدونستم روز اولی نمیرسی آشپزیکنی》
هروقت از آنروز ها یاد میکنم چیزی که اول از همه به ذهنم میآید همان آشبلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود...
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمیدانم چرا آن شب...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
کوفه بدون حضور یار...💔
کوچه پس کوچه های کوفه امروز در بهتی ناباورانه فرو رفته است، گویی چشم از کابوس باز کرده، در و دیوارها خون گریه میکنند، کودکان زانوی غم در آغوش گرفته اند و گونه هایشان نم زده از باران است.
نخلستان ها در فراقت خشک شده اند و امیدی برای به ثمر نشستن ندارند.
ذوالفقار برای گرفتن انتقامت بُرندهتر از همیشه شده است.
قلمت از نفس افتاده و نایی برای ادامه ی راهش ندارد و نمیداند از چه بنویسد!
منبر چوبینت، در هم شکسته شده و با خود زمزمه میکند بعد از علی چه کسی خطابه ایی ایراد کند؟
حال محرابت هم گفتنی نیست، شرمسار است و خونین...
چاهت رازهایت را با خودش مرور میکند و در خود فرو میریزد، نمیداند چگونه هنوز زنده است و خشک نشده است.
کاسه های شیر و سفره های خالی یتیمان را دیگر نگو که بعد از تو چه کسی پرشان خواهد کرد!
و فرشتگان که در گوش فلک زمزمه میکنند: "استوار بمانید، هنوز از اهل کساء حسنین را دارید."
و خودت که خوشحال از تمام شدن فراقت و رسیدن به وصال یار دیرینت با مرغابیها با میخ در... با همه کلنجار رفتی و هر کدام میپرسید چرا ؟ آرام درِگوشش میگفتید :
دلتنگِ فاطمهام ...💔
شما به وصالتان رسیدید اما خورشید امروز غم انگیز ترین غروبش را خواهد داشت...🥀
✍🏻سمیرا مختاری
#صلیاللهعلیکیاامیرالمؤمنین✋️
#ماه_رمضان 🌙
#شب_قدر ✨
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
2⃣2⃣ قسمت بیست و دوم
#خاطرات_تبلیغ
آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم، اما نمیدانم چرا آن شب طاهره خانم بدجور نگاهم میکرد. انقدر زیر فشار نگاه گاه و بیگاهش قرار گرفتم که برای چای آخر سخنرانی هم نایستادم و به اتاق برگشتم.
باید برای سحری چیزی میپختم. نگاهی به یخچال قدیمی کوچهی اتاق انداختم. درش را که باز کردم چیزی به جز یک بیابان خشک و بیآب و علف ندیدم. چندتا گوجه از ته یخچال داد زدند:《 مارو از اینجا نجات بده》
گوجههارا برداشتم و زیر شیر آب گرفتم. تا خواستم بنشینم و خُردشان کنم. کسی از بیرون صدایم زد:《 سیدخانم اینجایی؟》
صدای طاهره خانم بود. از دستش فرار کرده بودم اما او با پای خودش دوباره به سراغم آمده بود. چادرم را سر کردم و در را باز کردم. پرید توی اتاق و گفت:《 یهو بلند شدی رفتی نگران شدم》
خندهی زورکیای تحویلش دادم و گفتم:《 سحری باید میپختم زودتر اومدم. امروزم خیلی خسته بودم گفتم زودتر کارم رو بکنم که فردا سرحال باشم》
دوباره با تعجب نگاهم کرد و گفت:《 مگه میخوای با این حالت روزه بگیری؟》
سریع برگشتم و خودمرا توی آینهی چسبیده به دیوار برانداز کردم. همهچیز مثل سابق بود. فقط کمی روسریام را شلخته سر کرده بودم.
دستی به روسریام کشیدم و گفتم:《 مگه حالم چشه؟ فقط از خستگی کمی رنگوروم پریده》 پشت چشمی نازک کرد و گفت:...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
کادو
بوی عطر گل نرگس سجاده ام در خانه پیچید. دستش را گرفتم و گفتم: "گل دخترم امشب قول داده دختر خوبی باشه!مگه نه؟"
پشت چشمی نازک کرد و با همان شیرین زبانی همیشگی اش جواب داد: "چشم مامانی" و بدو بدو رفت سراغ حنا خانم. بغلش کرد و نشست تنگ دلم و شروع کرد برایش لالایی خواندن.
اما یهو پاهایش از حرکت ایستاد و گفت: "مامان اگه منم مثله تو و بابایی تا صبح بیدار باشم از همون هدیه هایی میگیرم که خدا به شماها میده؟"
داشتم به مغزم فشار می آوردم که منظورش را از کادو متوجه شوم که ادامه داد: "همون کادو هایی که بابا میگفت خدا تو این شبا به شب زنده دارا میده."
لبخند به لب گفتم: "به تو بزرگترش رو میده." چشم هایش از شوق برق زد و گفت: "واقعا؟!"
گفتم: "بله، چون خدا بچه هارو خیلی دوست داره". میخواست از خوشحالی جیغ بکشد که نگاهش به برادر خوابیده اش افتاد و جلوی دهانش را گرفت.
تلویزیون فراز های آخر جوشن کبیر را می خواند که زهرا حنا به بغل خوابش برده بود. چهره ی معصوم به خواب رفته کودکانم تمام خستگی هایم را به دست باد داد.
صبح چشم های زهرا با دیدن کادویش بارانی شد و مدام از من می پرسید: "یعنی خدا میدونست من چی دوست دارم؟ یعنی چی تو جعبه اس؟"
نگاهش کردم و گفتم: "خدا حواسش به همه چی هست."
✍🏻 نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#تربیت_فرزند
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
3⃣2⃣ قسمت بیست و سوم
#خاطرات_تبلیغ
پشت چشمی نازک کرد و تا خواست جوابم را بدهد سیدرضا یاللهکنان وارد اتاق شد. طاهره خانم دستپاچه شد و زود خداخافظی کرد و رفت. آن شب اصلا به حرفهای طاهرهخانم توجه نکردم.
توی اتاق تلویزیون نداشتیم. وقتی که به روستا آمده بودیم هروقت فرصت میکردم خاطرات مادرم را میخواندم. مادرم همهی جزئیات را واو به واو توی دفترش نوشته بود. اصلا فکر نمیکردم مادرم انقدر دقیق و جزئینگر باشد.
روزهای اول که با خانمها توی مسجد جمع میشدیم بدون تجربه بودم. استرس میگرفتم و تپق میزدم. برای همین دستبهدامان دفتر مادرم شدم. گفته بود به کارممیآید اما من جوان بودم و غرورم نمیگذاشت از کسی کمک بگیرم. اما همهچیز از دور زیباست. وقتی واردش میشوی تازه میفهمی که چقدر دست و پا زدن سخت است. هروقت کارم گیر میکرد از سید کمک میگرفتم.
یکبار توی مسجد داشتم احکام وضو را شرح میدادم که یک پیرزن وارد مسجد شد. عصایش را کنار در به دیوار تکیه داد و لنگانلنگان وارد شد. یک مانتوی گشاد پوشیده بود و روسریاش را از پشت سرش بسته بود. من بهجای او از آن گره سفتی که به روسریاش زده بود خفه شدم.
همه به احترامش بلند شدند. از حال و احوال خانمها فهمیدم اسمش میرزاده عمه است.
اسمش هممثل خودش عجیب و غریب بود. صورت سفید و بوری داشت. یک عینک تهاستکانی هم زده بود و لرزش حدقهی چشمانش از دور هم مشخص بود.
طاهره خانم برایش یک صندلی آورد و کنارش نشست. نقلیباجی نزدیکم شد و زیر گوشم به آرامی گفت:《 تو چشماش یهوقت خیره نشیا》
برگشتم و زل زدم به چشمهای پر از ترس نقلیباجی. تا خواستم لببزنم و چرایش را بپرسم دستش را گذاشت روی دهانم و گفت:《 بعدا برات میگم》
خانمها تکتک بلند شدند و خداحافظی کردند. نقلیباجی هم مدام دستم را میکشید و میگفت:《 سید خانم قرار بود بیای امروز بهت قالی بافی یاد بدما》 به اصرارش از مسجد بیرون آمدیم.
هنوز میرزاده عمه با چند نفر دیگر توی مسجد بودند.
تا پای راستم را از مسجد بیرون گذاشتم با تَشر به نقلیباجی گفتم:《باجی چرا اینطوری میکنی؟ دستم کنده شد، کلی کار داشتم با خانمها چرا یکدفعه همتون بلند شدید اومدید بیرون》
نقلی باجی دستش را روی بینیاش گذاشت و اطرافش را سَرک کشید و گفت 《 هیس دختر 》
با کلافگی گفتم:《 خب بگو ببینم چه خبره 》مچ دستم را گرفت و به سمت اتاق راه افتاد. مثل بچههایی که مادرشان بهزور راهشان میبرد دنبال نقلیباجی میکردم.
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم
#خاطرات_تبلیغ
به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با رنگ و روی زرد گفت:《 سید خانم زیاد خودتو به میرزادهعمه نشون نده》 بعد با ترس بین کشیدگی انگشت شَست و اشارهاش را گاز گرفت و گفت:《 سالی یکبار از تهران میاد روستا زهرش رو میریزه و میره.》
گیج شده بودم اصلا چرا باید این حرفهارا از نقلیباجی میشنیدم؟ زبانم به سقف دهانم چسبیده بود.
صورت نقلیباجی داد میزد که بین دوراهی گیر کرده. هممیخواست چیزی بگوید و هم میترسید حرفی بزند که من نگران شوم. بالاخره قفل دهانش باز شد و گفت:《میرزادهعمه از جوونی فالگیر بوده، بههرکس پیله کنه کارش ساختهست》 خیرهنگاهش کردم و گفتم:《 یعنی چی؟》
سری تکان داد و با ناراحتی گفت:《 همسر روحانیای که پارسال اومده بودند اینجا یکبار نمیدونم چی بهش گفت که میرزادهعمه کاری کرد باهاشون که ۱۰روز نشده بود باروبندیلشون رو جمع کردن و شبانه برگشتن شهرشون》
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم.
با صدای...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
4⃣2⃣ قسمت بیست و چهارم #خاطرات_تبلیغ به اتاق که رسیدیم نقلی باجی همانطور که سرپا ایستاده بود با
5⃣2⃣ قسمت بیست و پنجم
#خاطرات_تبلیغ
تکیه دادم به پشتی و داشتم با گوشهی روسری خودم را باد میزدم که یکدفعه با صدای تقهی در مثل فنر از جا پریدم. با صدای فهیمه که نقلیباجی را صدا میزد خیالم راحت شد. نقلی باجی خداحافظی کرد و رفت. اما من تا زمانی که سید بیاید نشستم و خاطرات مادرم را خواندم.
قبل ماه رمضان هرشب خانهی یکی از همسایهها دعوت بودیم، حالا برای جبران مهربانی اهالی روستا قرار شد که در مسجد به همسایهها افطاری و شام بدیم. سید همراه التفات برای خرید مواد غذایی به شهر رفته بود.
صوت قرآن مسجد که پخش شد. فهمیدم که تا اذان کم مانده. بعد چندساعت بالاخره بلند شدم. چای دم کردم و سفرهی سادهای پهن کردم.
در ماه رمضان نماز جماعت یکساعت بعد افطار برگزار میشد.
سید هم دم اذان سررسید. دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
دوتا استکان آب جوش ریختم و با صدای اللهاکبر خرما را به سیدرضا تعارف کردم. سید یک خرما برداشت و قبل از اینکه بخورد گفت:《 راستی امروز یک خانواده دیگهای هم برای افطاری دعوت کردم. خیلی هم محترم بودند کلی اصرار داشتند بریم خونشون》
یک نعلبکی آب جوش خوردم و گفتم:《 خب کی بودن؟》 سید گفت:《 نمیدونم یه پیرزن بود و یه پسر همسن و سال خودم. خونشون همون اول روستاست. رفتم ماشین رو بردارم بریم خرید دیدمشون》
تا گفت پیرزن:《دستم خورد به استکان آب جوش و چپ شد توی سفره》 سید هول شد. سریع دستمال را گذاشت روی خیسی سفره و با نگرانی گفت:《چرا یهو اینطوری شدی؟ از وقتی اومدم رنگ و رو هم نداری. خوبی؟》
عقبعقب رفتم و تکیه دادم به پشتی و پاهایم را توی شکمم جمع کردم. سید نزدیک شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام. تازه فهمیدم دلیل آنهمه بیحالیام برای چیست. بدنم داغ داغ بود. سید با نگرانی برگشت سر سفره.
یک لیوان چای ریخت و شیرینش کرد. چندتا لقمه هم درست کرد و کنارم نشست. با زور چند لقمه خوردم تا خیالش راحت شد. نمیدانم چرا انقدر فکرم مشغوله میرزاده عمه بود. به سید گفتم:《 نکنه رفتی میرزاده عمه رو دعوت کردی؟》
بعد قبل اینکه جوابمرا بدهد جریان مسجد و حرفهای نقلی باجی را سیرتا پیاز برایش تعریف کردم. حرفم که تمام شد سید گفت:《 باز حرف یکی رو بدون هیچ سند و مدرکی قبول کردی؟؟ هاشم خان میگفت پارسال پدر روحانی مسجد فوت کرد مجبور شدن یه شبه برگردن چه ربطی به میرزادهعمه بنده خدا داره》
بعد انگار که چیزی نشده باشد برگشت سر سفره و و افطارش را خورد. مدام میخندید و به من میگفت:《 میری مسجد به مردم احکام و قرآن یاد بدی یا میری اونجا خرافاتی بشی؟》
راست میگفت. نمیدانم چرا انقدر تحت تاثیرحرفهای نقلی باجی قرار گرفته بودم. آنلحظه دوباره به بیتجربگی و سن کمم باختم.
آن شب با فکر و مشغلههای ذهنی گذشت. صبح که شد شال و کلاه کردم و راهی خانه ننه مروارید شدم. این مدت خیلی به ننه مروارید و سادگیهایش عادت کرده بودم. وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
6⃣2⃣ قسمت بیست و ششم
#خاطرات_تبلیغ
وقتی رسیدم دیدم ننه نشسته و دارد قران میخواند. سلام کردم و کنارش نشستم. تا مرا دید گفت:《 مبارک باشه قیزیم》
خندیدم و گفتم:《 چی مبارک باشه ننه جان؟》 زد پشت کمرم و گفت:《 با این حالت روزه نگیریا.》 دوباره رنگ به رنگ شدم. این دومینباری بود که کسی با زبان بیزبانی از روی قیافهام میگفت باردار هستم.
اصلا فراموش کردم برای چه به خانهی ننه مروارید آمدهام. اصلا به حرفهای ننه گوش نمیدادم. کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
دلم میخواست زودتر به اتاق مسجد برسم و تنها باشم.
تا رسیدم توی حیاط مسجد سیدرضا را بالای نردبان دیدم. با هاشمخان مشغول نصب بنر شهادت امیرالمومنین بود. بدون توجه بهآنها خودم را پرت کردم توی اتاق و چسبیدم به پشت در. انقدر گلویم خشک شده بود که پشت سر هم سرفه میکردم.
از سرفهی زیاد همانجا جلوی در نشستم و گریه کردم. توی حال و هوای خودم بودم که صدای احوالپرسی فریبا خانم با سید را شنیدم. سریع بلند شدم و آبی به دست و رویم زدم. چند دقیقه بعد فریبا خانم در زد. در را باز کردم. تا مرا دید گفت:《 خوبی سید خانم؟چرا چشمات کاسهی خونه؟ ؟》
بعد برای اینکه من معذب نباشم گفت:《 وسایل رو از ننه مروارید گرفتی؟ الان التفات با سبزی خوردنها میاد باید تا شب بشوریمشون》
تازه یاد افطاری امشب افتادم. با شرمندگی گفتم:《 رفتم پیش ننه مروارید اما نشد وسایل رو بیارم》 فریبا خانم زیاد سوال جوابم نکرد احتمالا از چهرهام فهمیده بود حال خوبی ندارم. دبههای ماست را گوشهی اتاق گذاشت و گفت:《 ایرادی نداره الفت که اومد میگم بره بیاره. تا شما آماده بشی من میرم مسجد. بقیه خانمها هم گفتن میان برای کمک》
با لبخند از فریبا خانم تشکر کردم. او که رفت سیدرضا برگشت توی اتاق. خودم را مشغول نشان دادم تا چشم تو چشم نشویم. دستانش را زیر شیر گرفت و گفت:《چقدر زود اومدی. هروقت میرفتی خونه ننه مروارید باید کلی پیغامپَسغام میفرستادم تا دل بکنی》
سکوت کرده بودم و الکی با دبهی ماست و پارچهای پلاستیکی که از انبار آورده بودیم وَر میرفتم که سید رضا دوباره گفت:《 خانم چرا جوابمو نمیدی؟》وقتی جوابی نگرفت به طرفم آمد. تا چشمش به چشمهایم خورد گفت:《 چیشده؟》 سرم را به زیر انداختم و گفتم:《 هیچی》
دستش را گذاشت زیرچانهام و سرم را بالا آورد ناخودآگاه یک قطره اشک چکید روی دستش. دوزانو نشست روی زمین و سکوت کرد. نگاهش که کردم غرق در فکر بود. مدام به ریشهایش وَر میرفت، عینکش را که از روی صورت برداشت تازه فهمیدم پلک سمت چپش هم میپرد.
به سمتش برگشتم و گفتم:《 خانمهای روستا یه چیزهایی میگن. امروزم که رفتم خونه ننه مروارید با حرفای ننه فکر کنم حدس بقیه هم درسته》سید گفت:《 از وقتی اومدیم اینجا باید با زور از زیر زبونت حرف بکشم خب بگو چی شده، دق کردم》
گفتم:《 فردا یه سر باید بریم شهر پیش دکتر خیالم که راحت شد بهت میگم. سید تا خواست جواب بدهد فریبا خانم از بیرون صدا زد:《 سیدخانممنتظر شماییم بیزحمت پارچ و دبههارو هم بیار》 چادرم را از روی صندلیی کنار پنجره برداشتم و زدم بیرون.
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣2⃣ بیست و هفتم
#خاطرات_تبلیغ
سید پشتبندم از اتاق بیرون آمد و گفت:《 زیاد خودتو خسته نکن خانم》
رسیدم دم در مسجد. دستی به روسریام کشیدم و وارد شدم. طاهره خانم، نقلیباجی، فریبا خانم، مش مریم دور یک زیرانداز بزرگ نشسته بودند و مشغول پاک کردن سبزی بودند. دخترها هم دور هم داشتند برنج و عدس پاک میکردند.
خداقوت گفتم و کنار بقیه نشستم. کیسهی پیاز را به طرف خودم کشیدم و شروع کردم به پوست کندن. پوست میکندم و اشک میریختم. بهانهی خوبی بود. هم دلم خالی میشد و هم کاری انجام داده بودم.
تا پیازها تمام شود، التفات هم وسایل را آورد، اما ننه مروارید هم همراهش بود.
تا دیدم ننه مروارید دم در است بلند شدم و به طرفش رفتم. دستش را گرفتم و آوردمش داخل. در گوشم گفت:《 نگرانت شدم کجا رفتی یهو؟ التفات که اومد گفتم باید بیام تورو هم ببینمخیالم راحت بشه》 دستش را به آرامی فشار دادم و لبخند زدم.
نشست روی صندلی و مثل سرآشپزهای مطبخ به خانمها دستور میداد. پیازهایی که خلال کرده بودم توی سبد بود. چندتا پر پیاز برداشت و گفت:《 خانمها مثلا سنی ازتون گذشته این پیازها چرا انقدر نامنظمه؟》 سریع پریدم توی حرفش و گفتم:《 ننه جان من اونارو خلال کردم》 ننه گره ابروهایش باز شد، لبش کش آمد و گفت:《 خب عیب نداره حالا》
خانمها زیرزیرکی خندیدند و دخترها با چشم و ابرو ادای ننه مروارید را برایم در میآوردند و میخندیدند.
تا نماز ظهر مشغول بودیم. نماز جماعت را که خواندیم قرار شد برویم و دوساعت دیگر برگردیم.
رفتم توی اتاق و گوشی را برداشتم و بعد از چند روز با مادرم تماس گرفتم. بوق اول که خورد مادرم گوشی را برداشت و گفت:《 چه عجب یه زنگی زدی دختر》 خجالت کشیدم. دختری که هرروز به مادرش زنگ میزد و راهنمایی میگرفت، حالا تماسهایش به چند روز یکبار ختممیشد.
وقتی که فهمید قرار است توی مسجد افطاری بدهیم خوشحال شد. کلی افسوس خورد که نیست تا کمکم کند و سفرهی افطار را به بهترین شکل بچیند. خیالش را راحت کردم و گفتم:《 مثلا من دخترت هستما، دیگه این همه سال یه چیزهایی ازت یاد گرفتم》
بعد یکدفعه یاد خلال پیازها افتادم و پقی زدم زیر خنده. مادرم که از خندههای من تعجب کرده بود گفت:《 چیشده چرا میخندی؟ نکنه باز آتیش سوزوندی؟》
دیدمنمیتوانم خودم را نگهدارم و چیزی از خلالپیازها نگویم. با صدایی که از خنده نامفهوم شده بود، جریان را برایش تعریف کردم. او هم نگذاشت و نه برداشت گفت:《 انقدر عجولی صدای همه در اومد. ۱۰۰ بار بهت گفتم با صبوری کارت رو انجام بده》
خلاصه بعد حرفهای مادردختری گوشی را قطع کردم و کمی استراحت کردم.
یکساعت به افطار مانده بود و اکثر کارهارا انجام داده بودیم. از وقتی با مادرم حرف زده بودم انرژی گرفته بودم. داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
8⃣2⃣ بیست و هشتم
#خاطرات_تبلیغ
داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم زد. برگشتم و تا صورتش را دیدم، ته دلم قنج رفت. سبزی را توی سفره گذاشتم و مثل باز شکاری به طرفش پرواز کردم.
آغوشش را باز کرد و یک دل سیر از وجود پر از محبتش لبریز شدم. بغض کردم و گفتم:《 عمه شما اینجا چیکار میکنید؟》عمه سرم را بوسید و گفت:《 قیزیم همین دوساعت پیش سید اومد اینجا منو جواد رو برای افطاری دعوت کرد. بعد مارو باخودش آورد》
از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. دست عمه را گرفتم و بالای سفره نشاندمش. لبخند به لب داشتم و به هرکس که میرسیدم عمه را معرفی میکردم.
وجود عمه دلگرمی بزرگی برایم بود. اصلا میرزاده و طاهره خانم را فراموش کرده بودم. اصلا با وجود عمهی جواد کسی میتوانست ناراحتم کند؟
آن شب بهترین افطاری عمرم را خوردم و کنار اهالی روستا بهترین شب را گذارندم. بعد از افطار سید هم سخنرانی کوتاهی کرد و همهچیز به خوبی و خوشی گذشت.
آخر شب که سید میخواست جواد و عمه را ببرد من هم همراهشان رفتم. هرچقدر اصرار کردم که بمانند نماندند. فرصت خوبی بود که دربارهی ساناز از عمه پرسوجو کنم.
عمه میگفت پدر ساناز بعد از آن شب چندباری دنبال جواد فرستاده بود اما دیگر جواد پاپیاش نشده بود و سرش به کار گرم بود. عمه هم ابراز خوشحالی میکرد. حال و اوضاعش هم نسبت به آن شب خیلی خوب شده بود.
آن شب همه چیز خوب و غیر منتظره بود. خداراشکر بحثی پیش نیامد و همه ابراز خوشحالی میکردند حتی عمه چند دختر هم برای جواد نشان کرد که بعد از ماه رمضان دوباره برای جواد آستین بالا بزند.
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه که شدیم ...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آداب وداع با #ماه_رمضان..
دل ڪہ هـوایی شد ،
پرواز است ڪہ آسمانیات می ڪند
و اگر بال خونین داشتہ باشی
آسمان هـم بوی ڪربلا می گیرد
دراین شبهای انتهای #ماه_مبارک_رمضان
همدیگررادعاکنیم
بهرسم ادب
دعای شهادت کنید
الهی الحقنا بالشهدا والصالحین
التماس دعا
❤ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
8⃣2⃣ بیست و هشتم #خاطرات_تبلیغ داشتیم سفرهی افطار را پهن میکردیم که یکدفعه یکی از دم در صدایم
9⃣2⃣ قسمت بیست و نهم
#خاطرات_تبلیغ
به روستا که رسیدیم همه جا غرق سکوت بود. وارد خانه شدیم و چراغ را روشن کردم. عادت داشتم همیشه سنجاق روسریام را کنار آینه بگذارم. آن شب از خستگی همهی وسایلم را روی صندلی کنار پنجره گذاشتم و خوابیدم.
نیمههای شب با ترس از خواب پریدم. آن شب انقدر کابوس دیدم که از خیر خواب گذشتم و تا یک ساعت بعد نماز صبح بیدار ماندم و جزءها قرآنم را تمام کردم.
تا چشمهایم گرم شده بود. سید بیدار شد و شروع کرد به مرتب کردن اتاق مثل قوطی کبریت بود. برای اینکه پایم را لگد نکند از گوشهکنار اتاق روی نوک پاهایش رد میشد. اما پایش به گوشهی پشتی گیر کرد و با صدای شَتَرق افتادنش از خواب پریدم.
داشتم چشمانم را میمالیدم که دیدم سیدرضا به کاغذی که در دست دارد خیره شده است. پرسیدم:《 کلهی صبحی داری چی میخونی؟》
برگشت و نگاهم کرد. اما بهجای چشمانش شاخی که روی سرش سبز شده بود توجهم را جلب کرد. سریع کاغذ را توی دستش مچاله کرد و فوری خم شد و چیزی را از روی زمین با دستش جمع کرد.
کنجکاو شدم. خیز برداشتم سمتش. با دیدن ناخنهایی که پشت پشتی ریخته بود. ناخودآگاه اوق زدم.
احساس نگرانی و انرژی منفی دوباره مرا اسیر خودش کرد.
سید سریع جاروخاکانداز را برداشت و همهی ناخنهارا جمع کرد. اما مگر از خاطرم پاک میشد؟
صورتم مثل گچ شده بود و انقدر چندشم شده بود که دندانهایم بههم میخورد. خزیدم زیر پتو. سید که برگشت حال خودش هم تعریفی نداشت. قرآن را از روی طاقچه برداشت و با صدای بلند خواند.
او میخواند و چشمانمن گرم میشد. توی امامزاده بودم. سرم را به ضریح چسبانده بودم و گریه میکردم که یکدفعه با صدای خانمخانم سیدرضا از خواب پریدم. صورتش آرام بود. دستم را گرفت و گفت:《 پاشو بریم شهر دیر میشهها》
اصلا توانی برای بلند شدن نداشتم. با سختی از جایم بلند شدم و راه افتادیم.
توی راه هیچ حرفی بین من و سیدرضا ردوبدل نشد. هردو توی فکر بودیم. گوشی را برداشتم تا به مادرم پیام بدهم. اما وقتی خواستم گزینه ارسال را بزنم پشیمان شدم و همهی حرفهایی را که میخواستم بزنم پاک کردم.
سید هم بعد از کلی کلنجار با خودش با استادش تماس گرفت. هرلحظه نگرانی از چهرهاش دور میشد. دلم دیگر شور نمیزد. تا گوشی را قطع کرد پرسیدم:《 چی گفت؟》
همانطور که حواسش به جاده بود گفت:《 خداروشکر نگران نباش. حاجآقا گفت بهتره یه خون بریزیم.》 سریع حرفش را روی هواز زدم و گفتم:《 آره الان که رفتیم شهر یه مرغ بکشیم. خدا بهخیر کنه》
رسیدیم مطب. پرنده هم پر نمیزد. سریع رفتم داخل و بیرون آمدم. ویزیت را نشان سید دادم و گفتم:《 بریم آزمایشگاه》
تا جواب آزمایش آماده شود رفتیم و یک مرغ سفید چاق و چله کشتیم. میدانستم خانمهای آذری عاشق پارچه هستند برای همین برای عمهی جواد از یک پارچهفروشی یک پارچهی چادری با گلهای درشت ابی و سبز خریدم. سید هم با سلیقه خوبش کادوپیچش کرد.
ذوق داشتم. دوست داشتم هرچه زودتر هدیهی عمه را بدهم. تا کارهایمان را کردیم جواب آزمایش هم آماده شد. نشستم توی ماشین تا سید بیاید. بعد از یک ربع با یک شاخه گل رز قرمز سروکلهاش پیدا شد. خوشحالی از سرو رویش میبارید.
حالا باید زودتر از همه به عمهی جواد خبر میدادم. دوباره بهخاطر وجود عمه همهی ناراحتی هارا بیرون کردیم و به سمت منزل عمه راه افتادیم. عمه را که دیدم پریدم بغلش و گفتم...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh
📸اعمال شب اول ماه مبارک رمضان
پیامبر مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (صلیاللهعلیهوآله):
🔹«اى مردم! همانا ماه خدا، همراه با برکت و رحمت و آمرزش به شما روى آورده است؛ ماهى که نزد خدا برترینِ ماههاست و روزهایش برترینِ روزها، شب هایش برترینِ شب ها و ساعاتش برترینِ ساعات است.»
🔹مطابق با اعلام ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری، سهشنبه اول ماه مبارک رمضان است.
#رمضان
#ماه_رمضان
˹@tollabolkarimeh˼
پیام های دعای روز اول ماه رمضان
۱✅.درخواست پذیرش روزه
۲✅.درخواست پذیرش نماز
۳✅.لزوم بیداری از خواب غفلت
۴.✅درخواست بخشش گناهان
🌹پیام منتخب را در نهج البلاغه ببینیم🌹
🌱ویژگی غافلان:
😔حرام خدا را حلال میکنند،خطبه156
😔سرگردانند،نامه31_ خطبه150
😔به دنیا رو می آورندو به آخرت پشت میکنند،خطبه153
😔یاد مرگ را فراموش میکنند،خطبه113
😔حسادت دارند،حکمت225
😔پندو اندرز نمی پذیرند،حکمت122
😁دیگران را یاری نمیکنند،خطبه34
🌱عوامل غفلت:
⛔️خوشی های دنیا،نامه10
⛔️آرزوهای طولانی،خطبه86
⛔️گشایش دنیا،حکمت108
⛔️شیطان،خطبه64
⛔️هم نشینی با هواپرستان،خطبه86
🌱درمان غفلت:
⭐️تلاوت قران،خطبه153
⭐️ایمان به خدا،خطبه110
⭐️پیروی از پیامبر،خطبه109
⭐️انجام واجبات وترک محرمات،
خطبه176
⭐️اطاعت خدا،خطبه198
⭐️تقوا،خطبه83
⭐️حکمت آموزی،نامه31
#ماه_رمضان
#ماه_بندگی_و_عبادت
#ماه_تقرب_جستن_به_خدا
˹@tollabolkarimeh˼
دعای جوشن کبیر.pdf
696.2K
📖 دعــــای جـوشـــن کبیـــــر
التماس دعا🙏
#رمضان
#ماه_رمضان
#شب_قدر
˹@tollabolkarimeh˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به فامیل سر بزن
🔸احکامی که باید بدانیم
#ماه_رمضان
#احکام_به_زبان_ساده
#هنگامه_مناجات_با_خالق_نزدیک_است... 🌺
@tollabolkarimeh