eitaa logo
طلاب الکریمه
12.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
فراز ششم و هفتم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
قسمت چهاردهم خانه‌ی حسن‌عمو تازه‌ ساخت بود، اما برای این‌که بافت قدیمی‌اش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز می‌شد. وارد خانه که شدیم زن‌حسن‌عمو مارا داخل اتاق قدیمی‌ای برد که به طرف‌دیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاه‌گلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس‌ پسر حسن‌عمو بود و قسمت دیگری‌اش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینه‌ی زهوار دررفته‌ هم بیخ دیوار بود. یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آن‌طرف است. تا وسایل‌هارا گوشه‌ای جا دهیم زن‌حسن‌عمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زن‌حسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسن‌عمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاج‌خانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》 تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت می‌درخشید. سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسن‌عمو چون بچه‌دار نشدن حسن‌عمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》 دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم. صبح‌ با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم. چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی می‌داد بیرون آمدم. اولین‌کسی را که دیدم همان پیرزن لپ‌قرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلوی‌موهای حنایی‌اش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سال‌هاست که مرا می‌شناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقه‌ام رفت که من هم مثل خودش لپ‌قرمزی شدم. وقتی می‌خندید چشمانش دیگر جایی را نمی‌دید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》 خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَن‌ننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》 بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردوم‌حسن‌عمو که تازه فهمیدم اسمش فریبا‌ست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی می‌کرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همه‌ی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظره‌ی زیبایی رو‌به‌رویم است. یک دشت وسیع پر از درختچه‌های کوچک با کلی گَون و بوته‌های چسبیده به زمین روبه‌رویم روی کوه‌ها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله‌ هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدری‌ام می‌رفتیم و این‌چیزها برایم عادی شده بود. صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم. ساعت 10 صبح همراه بقچه‌ی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم. صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانه‌های قدیمی و تک‌‌و‌توک تازه‌ساز گذشتم. خانه‌هایی با درهای خوش رنگ. اسم‌کوچه‌ها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14. یک رودخانه‌ی خشک شده هم انتهای کوچه‌ی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظره‌ی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچه‌ی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچه‌ای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچه‌ی مسجد است. نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیل‌های پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایه‌بان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک می‌زند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا می‌تونم پیدا کنم؟》 فیتیله‌ی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》 وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد‌‌‌‌ بود. بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ می‌آید. به سمت صدا حرکت کردم. تا نزدیک‌تر شدم صدای ترکی حرف زدن سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی‌ است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشه‌ی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت: ادامه دارد... ترجمه 👇 1'حاج خانم اسم شما چیه؟ 2'از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه 3'قربونت برم 4' فریبا بیا بیا ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 (ع) 💐خوش اومدی که ما همه گداتیم 💐خوش اومدی منتظر نگاهتیم 🎙 مهدی رسولی (ع) ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
📌 سوال روز آخر طبق خاطرات تبلیغی پدر ساناز شرطی که برای جواد گذاشت چه بود؟ ❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
نوشته بر در دارالکریم جبرائیل اگر کریم تویی سائلی نمی‌ماند ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
قسمت چهاردهم خانه‌ی حسن‌عمو تازه‌ ساخت بود، اما برای این‌که بافت قدیمی‌اش را حفظ کرده باشد، هال و
5⃣1⃣قسمت پانزدهم 2️⃣1️⃣ قسمت ۱۲ سر و صورتش گچی شده بود و شیشه‌ی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه می‌کردم. چشمم که به پنجره‌ی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزو‌ی دوران کودکی‌ام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثل‌همه‌ی دخترها با عروسک‌هایم خاله بازی می‌کردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرنده‌ها به گلدان لب پنجره‌ام آب بدهم و قربان صدقه‌شان بروم. توی خیالاتم پرواز می‌کردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همان‌طور که بقچه‌ی نان و پنیر را باز می‌کرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همان‌طور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》 هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونه‌ی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 می‌خوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم. توی راه سیدرضا را سوال‌پیچ ‌می‌کردم تا از تجربیاتش بگوید. سید به‌خاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربه‌‌ی بیشتری نسبت به من داشت. همه‌ی حواسم به حرف‌های سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کم‌حرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغی‌مان بود و تاکید سید هم بیشتر بود. دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچ‌پچ می‌کردند و ترکی جواب هم را می‌دادند. من هم تک‌وتنها یک‌گوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید. چشم‌هایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوش‌شانس بود که رسیدیم جلوی در آبی‌ که به‌تازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحب‌خانه در را باز کند می‌دیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره می‌کند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست. در که باز باشد یک خانم میان‌سال و صورت آفتاب‌خورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوه‌ای روشن و گیرایش خوش‌آمد گفت و به داخل تعارفم کرد. چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم می‌‌پیچید. خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمی‌دانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را می‌کشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یک‌نفر را می‌شناسم خوشحال شدم. صندلی‌ آورد و کنارم ایستاد. توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهیمه‌ست دختر نقلی با‌جی‌ست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند. برای اینکه نگرانی‌ام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》 دخترها کم‌کم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبه‌رویم نشسته بود که زیبایی‌اش تمرکزم را بهم می‌زد. چشمان سبز با روسری آبی‌‌ای که می‌توانست توجه هرکس را به‌خودش جلب کند. لب‌هایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالی‌بافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود. دختر ریزه‌میزه‌ای که صورت آفتاب‌سوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》 دخترها از سمت راست شروع کردند یکی‌یکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》 بعد که انگار دخترها سوژه‌ی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوش‌هم ریز‌ریز حرف زدن. فهمیه وسط خنده‌‌ی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》 بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف. برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابه‌لای صحبت‌ها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت: ادامه پست بعدی 👈🏻 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
ادامه قسمت 5⃣1⃣ 《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالی‌هارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》 دختر‌ها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم می‌بافتند و هم مرا سوال‌پیچ می‌کردند. گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع به‌سمتش رفتم که یک‌دفعه دیدم... ادامه دارد...
طلاب الکریمه
📣 طلاب الکریمه برگزار می‌کند: سری مسابقات #ماه_مبارک_رمضان به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرک
‼️اعلام نتایج ‼️ اول از همه تشکر میکنم از تمامی کسانی که وقت گذاشتن و توی این چالش شرکت کردند. طبق بررسی های انجام شده نفرات اول و دوم مشخص شدند 🥇نفر اول آقا یا خانم hossaini هستن که به تمام هشت سوال پاسخ صحیح و کامل دادند . 🥈نفر دوم از بین خواننده های سفرنامه خاطره تبلیغ قرعه کشی شدند و کسی نیست جز خانم k_salehi . هدیه ای 🎁 به رسم تشکر تقدیم شون میشه.
واکنش برنده دوم‌مون 🙂
فراز هشتم و نهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
ادامه قسمت 5⃣1⃣ 《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالی‌هارو زودتر که الان دم ظهر
6⃣1⃣ قسمت شانزدهم سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در  ایستاده است و  نگاهم می‌کند.  با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》 از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آن‌لحظه اصلا حواسم به تخم‌مرغ‌هایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود. توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟ همان‌لحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》 این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود. حالا من مانده بودم و دنیای تخم‌مرغ‌های معجزه‌گر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیب‌تر از این دیگر نمی‌دانستم با چه رسم‌ورسوم‌هایی روبه‌رو هستم. نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》 کفش‌هایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریان‌ها بشوم. خواستم بگویم نمی‌آیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمی‌توانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》 این را که گفتم سیل پشیمانی و غلط‌کردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم. نقلی‌باجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خود‌به‌خود باز شد. یالله‌کنان وارد شدیم. تا چشم کار می‌کرد توی حیاط گل‌های خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش‌ پهن بود. کفشم را کنار دمپایی‌های پلاستیکی قرمز نقلی‌باجی در آوردم و وارد خانه شدیم. نقلی‌باجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم. تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یک‌دفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمی‌دانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن. شرشر عرق می‌ریختم و پلک سمت راستم می‌پرید. با هربوسه‌ای‌که او می‌زد رنگ من بیشتر می‌پرید. سرش را گرفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم‌ میدید؟》 خنده‌ی بی‌جانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》 ننه مروارید حرف می‌زد و سر من بیشتر به زیر خم می‌شد. یک‌لحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》 بعد همان‌طور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》 در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》 این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》 از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست  هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن می‌خونم 》 نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همه‌ی دندان‌هایش ریخته است. خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود. ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانه‌ی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ خدایـــــــــــا! مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته هدایت فرما! ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
7⃣1⃣ قسمت هفدهم ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانه‌ی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم. خواستم به سمت خانه‌ی هاشم‌خان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلی‌باجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 می‌دونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》 تخم‌مرغ‌هارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم. کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلی‌باجی جدا شوم که یک‌نفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار می‌شود قدم‌هایم را تندتر برداشتم و از نقلی‌باجی خداحافظی کردم. شب‌ِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتاب‌سوخته‌‌اش افتادم. همیشه توی جاده‌ و بیابان‌ها خورشید صورتش را می‌سوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعت‌ها خیره می‌‌‌شد تا نان حلال به دست بیارد. به‌خانه‌ی هاشم‌خان که رسیدم دیدم سیدرضا توی حیاط دارد پاهایش را می‌شوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا که توی دستم دید و با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغ‌وخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》 تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغ‌بیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخم‌هارو برداری》 سید ریز‌ریز می‌خندید و ابروهایش را بالا می‌انداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خنده‌اش قطع شده بود و به لب‌هایم خیره شده بود. گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخم‌مرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافه‌اش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》 تخم مرغ‌هارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبه‌مو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرف‌هایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَک‌الله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. وقتی توی روستا کنار سید راه می‌رفتم احساس می‌کردم زیر ذره‌بین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری می‌شنوند. وقتی از در ورودی خانم‌ها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم‌، احساس کردم همه‌ی کفش‌ها و دمپایی‌های رنگ‌ووارنگ به کفشم چشم غره می‌روند. سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهم‌می‌کردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توسل به امام زمان (عج) و نجات از زندان ✅ همچنين جناب مولوى (قندهاری) نقل فرمود: ▪️ جوان خوش سيماى شانزده ساله‌اى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايين‌پا مشهدمقدس - كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مى‌آمد، اين جوان زاهد عابد غالباً روزه بود جز عيد فطر و قربان. خيلى به زيارت حضرت حجت - عجل اللّٰه تعالى فرجه - و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مى‌شد؛ از آن جمله گويد: 🔹 چهل شبانه‌روز غذا نمى‌خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازۀ كف دست آرد نخود مى‌كوبيدم و مى‌خوردم، غذايم همين بود. ▪️ از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مى‌رسيد آن را به فقرا مى‌داد، از يتيمها دلجويى مى‌كرد، كچلها را حمام مى‌برد و مواظبت مى‌كرد. ⏳ا و را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجف‌اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا على‌اكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيۀ خود را چنين تعريف كرد: ▫️ خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيرۀ خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم. مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريۀ مرز عراق رسيدم. ⚠️ آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم، مى‌گفتيم ما فقير هستيم، زاهديم، مشهد بوديم و به كربلا مى‌رويم ولى از ما نپذيرفتند. 🕯 به امام زمان (عج) متوسل شديم. مى‌ديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مى‌كنند، فحشاء و منكر از آنان سرمى‌زد، قلبمان كدر مى‌شد. گاهگاهى نان و خرما كه به ما مى‌دادند از روى اضطرار از ايشان مى‌گرفتيم. ✨ روزى كه توسلم زيادتر و گريه‌ام بيشتر شد. 🚗 يكمرتبه ديدم ماشينى آمد؛ پيش در ايستاد؛ سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مى‌كشيد (=نورش به اطراف پخش می‌شد ) جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است. آن آقاى نورانى صدايمان زد، فرمود: 🔸 بياييد اينجا‌. ▫️ نزدش رفتم. فرمود: 🔸 شما چه مى‌كنيد؟ ▫️ من عرض كردم: 🔹 اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مى‌خواهيم كربلا برويم. ▫️ فرمود: 🔸 برو مادرت را هم بياور، ميان ماشين بنشينيد. ▫️ مادرم را آوردم. اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد؛ بوى خوشى ساطع بود. كاركن‌ها را نگاه مى‌كردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند. 💫 به اندازه ده دقيقه‌اى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم. ⬅️ داستانهای شگفت (تالیف شهید محراب آیت الله دستغیب (ره))، جلد ۱، صفحه ۲۶۵ 🏷 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه دعا کنیم و چه تصمیمی بگیریم که بالاترین تقدیرِ خودمان، نصیبمان شود؟ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
8⃣1⃣ قسمت هجدهم جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا همه خانم‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌‌کردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگ‌به‌رنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد. از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》 قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید. 《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روان‌خوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار می‌شود.》 بعد از صلوات خانم‌ها به سمتم آمدند. اغلب چهره‌ها را همان شب اول دیده بودم، اما اسم‌ها را نمی‌دانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》 همان‌طور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانم‌ها قبل نماز داشتیم حرف می‌زدیم که از امشب شما هرشب مهمان یک‌نفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب حسن‌عمو و خانوادش باشیم.》 از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون می‌شیم.》 خانم‌ها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچه‌ای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت. خانم‌ها هم باچادرهای گل‌گلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجه‌ی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تند‌تند حرف می‌زد و کلمات قلمبه‌سلمبه ترکی می‌گفت. از همه‌ی حرف‌هایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم. سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد، به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست می‌کنند را آماده کنند. قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاق‌مان تکمیل شود. از این همه مهمان‌نوازی اهالی زبانم بند آمده بود. با سید به سمت منزل حسن‌عمو حرکت کردیم. توی راه مدام به سید می‌گفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》 سید گفت:《 خب از اون هدیه‌هایی که برای بچه‌ها گرفته بودیم می‌بریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچه‌ها؟》 سید که یک‌چیز‌هایی از سوال‌و‌جواب‌های‌ من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》 تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغی‌ام بود ماندن در خانه‌‌ی همسایه‌ها کمی سخت شده بود. این زیر ذره‌بین ماندن برایم تازگی داشت. سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم می‌کنم که راحت‌تر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》 سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخم‌مرغی》 وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم... ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا