eitaa logo
طلاب الکریمه
11.9هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه قسمت 5⃣1⃣ 《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالی‌هارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》 دختر‌ها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم می‌بافتند و هم مرا سوال‌پیچ می‌کردند. گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع به‌سمتش رفتم که یک‌دفعه دیدم... ادامه دارد...
‼️اعلام نتایج ‼️ اول از همه تشکر میکنم از تمامی کسانی که وقت گذاشتن و توی این چالش شرکت کردند. طبق بررسی های انجام شده نفرات اول و دوم مشخص شدند 🥇نفر اول آقا یا خانم hossaini هستن که به تمام هشت سوال پاسخ صحیح و کامل دادند . 🥈نفر دوم از بین خواننده های سفرنامه خاطره تبلیغ قرعه کشی شدند و کسی نیست جز خانم k_salehi . هدیه ای 🎁 به رسم تشکر تقدیم شون میشه.
واکنش برنده دوم‌مون 🙂
فراز هشتم و نهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
6⃣1⃣ قسمت شانزدهم سریع به سمتش رفتم که دیدم نقلی باجی با چند تا تخم مرغ با نگرانی توی چهارچوب در  ایستاده است و  نگاهم می‌کند.  با دستپاچگی گفتم:《نقلی باجی چی شده》 نقلی باجی تخم مرغ های توی دستش را نشانم داد و گفت:《سید خانوم زود باش ننه مروارید حالش بد شده باید بریم خونش تو فقط میتونی کمکش کنی. 》 از اینکه به منِ یک الف بچه نیاز داشتند تعجب کردم. اما آن‌لحظه اصلا حواسم به تخم‌مرغ‌هایی که نقلی باجی با خودش آورده بود نبود. توی ذهنم سوالات زیادی ردیف شده بود. اصلاً این ننه مروارید چرا باید به من احتیاج داشته باشد؟ همان‌لحظه انگار که نقلی باجی ذهنم را خوانده باشد با احساس ناراحتی و همدردی گفت:《 خداخیرت بده که اومدی. ننه مروارید خیلی مریضه برای همین هر وقت یک دفعه حالش بد بشه یکی رو میاریم که تخم مرغ براش بشکنه هر وقت که تخم مرغ براش شکوندیم حالش خوب شده. حالا که دیدم شما اینجایید و سید هستید گفتم شما تخم مرغ بکشنید.》 این را که گفت برای چند لحظه سرجایم میخکوب ایستادم. دلم میخواست سید پیشم بود. حالا من مانده بودم و دنیای تخم‌مرغ‌های معجزه‌گر. بین رفتن و نرفتن گیر کرده بودم. عجیب‌تر از این دیگر نمی‌دانستم با چه رسم‌ورسوم‌هایی روبه‌رو هستم. نقلی باجی وقتی برگشت و دید من پشت سرش نیستم. از دور صدا زد وگف:《 سید خانوم چرا وایسادی زود باش الان مروارید میمیره.》 کفش‌هایم به زمین چسبیده بود و وزنم دوبرابر شده بود. اصلا دوست نداشتم وارد این جریان‌ها بشوم. خواستم بگویم نمی‌آیم که زبان نچرخید. مثل همیشه که نمی‌توانستم رک و راست نه بیاورم سرم را تکان دادم و گفتم:《 الان میام》 این را که گفتم سیل پشیمانی و غلط‌کردم به صورتم شلاق زد. اما دیگر دیر شده بود. ما جلوی یک در سبز ایستاده بودیم. نقلی‌باجی طنابی را که از سوراخ سمت راست در رد شده بود کشید و در خود‌به‌خود باز شد. یالله‌کنان وارد شدیم. تا چشم کار می‌کرد توی حیاط گل‌های خشک شده و گیاهان مختلف روی زمین پخش شده بود و یک تور هم رویش‌ پهن بود. کفشم را کنار دمپایی‌های پلاستیکی قرمز نقلی‌باجی در آوردم و وارد خانه شدیم. نقلی‌باجی زودتر از من کنار ننه مروارید که زیر پتو خزیده بود نشست و سرش را به طرفم برگرداند و گفت:《 سید خانم بیا اینجا》 نزدیک شدم و سمت راست ننه مروارید نشستم. تا چشمانش را باز کرد و من را دید کمی خیره نگاهم کرد و یک‌دفعه مثل فنر توی جایش نشست و بغلم کرد. از حرکت ناگهانی ننه مروارید نمی‌دانستم چه کاری بایدانجام بدهم. یکدفعه خودش را انداخت روی دستانم و شروع کرد به بوسیدن. شرشر عرق می‌ریختم و پلک سمت راستم می‌پرید. با هربوسه‌ای‌که او می‌زد رنگ من بیشتر می‌پرید. سرش را گرفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:《 ننه مروارید چرا خجالتم‌ میدید؟》 خنده‌ی بی‌جانی زد و گفت:《 خواب دیده بودم یه خانم با یک روسری سبز وصورتی نورانی به دیدنم. وقتی شما وارد شدی یاد خوابم افتادم》 ننه مروارید حرف می‌زد و سر من بیشتر به زیر خم می‌شد. یک‌لحظه خودم را لعنت کردم که چرا روسری سبز پوشیدم. سرم را بالا گرفتم و گفتم:《 ان شاءالله خیره ننه جان》 بعد همان‌طور که دوباره اورا زیر پتو خواباندم گفتم:《 نقلی باجی گفت حالتون بده اومدم سر بزنم بهتون》 ننه مروارید لبخند پراز مهری زد و گفت:《 اون موقع حالم بد بود اما الان وقتی شمارو دیدم حالم خوب شد》 در جواب حرفش لبخندی زدم و گفتم:《 شکر خدا پس امروز این همه تخم مرغ هدر نمیره》 این را که گفتم نقلی باجی خندید و گفت:《 آی راست گفتی سید خانم این ننه مروارید روزی 4تا تخم مرغ نشکنه راضی نمیشه》 از سرحالی ننه مروارید استفاده کردم و گفتم:《 ننه جان نیاز نیست  هرروز این همه تخم مرغ بشکنی. هروقت حالت بد شد 4قل رو بخون. اصلا تا وقتی من هستم هرروز میام پیشت یه سر میزنم و برات قرآن می‌خونم 》 نگاهش پر شد از تشکر و اشتیاق. لبخند که زد تازه فهمیدم به جز دندان جلویش همه‌ی دندان‌هایش ریخته است. خوشحال بودم چوم تازمانی که ما روستا بودیم حداقل بحث تخم مرغ شکستن منتفی شده بود. ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانه‌ی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت: ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ خدایـــــــــــا! مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته هدایت فرما! ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
7⃣1⃣ قسمت هفدهم ننه مروارید را که آرام کردم خواستم بلند شوم و به سمت خانه‌ی هاشم خان بروم که ننه مروارید گفت:《 امشب دست اقا سید رو بگیر و بیاین اینجا من که پای درست و حسابی ندارم》 چشمی گفتم و بلند شدم و از در بیرون آمدم. خواستم به سمت خانه‌ی هاشم‌خان بروم که تازه یادم آمد راه را بلد نیستم. موقع آمدن آنقدر توی فکر بودم و اظطراب داشتم که فراموش کرده بودم مسیر را به خاطر بسپارم. دوباره برگشتم سمت خانه و تا خواستم طناب در را بکشم نقلی‌باجی در را باز کرد. خندید و گفت:《 می‌دونستم راه رو بلد نیستی》 بعد کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا به سمتم گرفت و گفت:《 ننه مروارید گفت اینارو بدم به تو》 تخم‌مرغ‌هارا گرفتم و راه افتادیم. خیالم راحت شده بود و فقط دوست داشتم زودتر سیدرضا را ببینم و همه چیز را برایش تعریف کنم. کمی که دور شدیم وارد دوراهی اصلی روستا شدیم. خواستم از نقلی‌باجی جدا شوم که یک‌نفر از بلندگوی مسجد گفت:《 اهالی محترم روستا. از امروز نماز جماعت ظهر و شب به امامت آقاسیدرضا در مسجد حضرت ابالفضل برگزار می‌شود قدم‌هایم را تندتر برداشتم و از نقلی‌باجی خداحافظی کردم. شب‌ِروستا سرد و روزهایش گرم بود. خورشید وسط آسمان بود و روی صورت من هدف گرفته بود. دوباره یاد پدرم و صورت آفتاب‌سوخته‌‌اش افتادم. همیشه توی جاده‌ و بیابان‌ها خورشید صورتش را می‌سوزاند و به آسفالت داغ جاده ساعت‌ها خیره می‌‌‌شد تا نان حلال به دست بیارد. به‌خانه‌ی هاشم‌خان که رسیدم دیدم سیدرضا توی حیاط دارد پاهایش را می‌شوید. نزدیکش شدم و خسته نباشید گفتم. او هم کاسه‌ی تخم‌مرغ‌هارا که توی دستم دید و با خنده گفت:《 عه رفتی از لونه مرغ‌وخروسا تخم مرغ آوردی؟ 》 تا آمدم جوابش را بدهم فریبا خانم با یک حوله دستی آمد توی حیاط. حوله را به دست سید داد و رو به من گفت:《 عه چرا نگفتی میری تخم مرغ‌بیاری؟ تعجبه مرغا گذاشتند تخم‌هارو برداری》 سید ریز‌ریز می‌خندید و ابروهایش را بالا می‌انداخت گفتم:《 اینارو من برنداشتم که ننه مروارید بهم داد》 فریبا خانم پرید توی حرفم و گفت:《 عهههه هنوز نرسیده گفت براش تخم مرغ بشکنی؟》 سید دیگر خنده‌اش قطع شده بود و به لب‌هایم خیره شده بود. گفتم:《 نه نشکستم یعنی دیگه ننه مروارید به تخم‌مرغ شکستن نیاز نداره》 فریبا خانم از قیافه‌اش معلوم بود که باور نکرده اما دوباره گفتم:《 نقلی باجی هم در جریانه ازش بپرسید》 تخم مرغ‌هارا دادم و کنار سید نشستم. جریان را موبه‌مو برایش تعریف کردم. برعکس تصورم از حرف‌هایم شاخ در نیاورد و به ترکی گفت:《 بَرَک‌الله سید خانم خوشم اومد》وضو گرفتیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. وقتی توی روستا کنار سید راه می‌رفتم احساس می‌کردم زیر ذره‌بین همه هستیم و همه صدای راه رفتن مارا از چندکیلومتری می‌شنوند. وقتی از در ورودی خانم‌ها وارد مسجد شدم. کفشم را درآوردم و توی جاکفشی گذاشتم‌، احساس کردم همه‌ی کفش‌ها و دمپایی‌های رنگ‌ووارنگ به کفشم چشم غره می‌روند. سر به زیر وارد مسجد شدم. سرم را که بلند کردم یک روستا زن و بچه چهارچشمی نگاهم‌می‌کردند. آب دهانم را به آرامی قورت دادم و یک سلام به همه دادم. جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توسل به امام زمان (عج) و نجات از زندان ✅ همچنين جناب مولوى (قندهاری) نقل فرمود: ▪️ جوان خوش سيماى شانزده ساله‌اى به نام آقاى زبيرى در مدرسه پايين‌پا مشهدمقدس - كه حالا از بين رفته است نزد شيخ قنبر توسلى مى‌آمد، اين جوان زاهد عابد غالباً روزه بود جز عيد فطر و قربان. خيلى به زيارت حضرت حجت - عجل اللّٰه تعالى فرجه - و زيارت اصحاب كهف علاقمند بود براى رسيدن به مقصد زحمات زيادى را متحمل مى‌شد؛ از آن جمله گويد: 🔹 چهل شبانه‌روز غذا نمى‌خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازۀ كف دست آرد نخود مى‌كوبيدم و مى‌خوردم، غذايم همين بود. ▪️ از صفات نيك او اين بود اگر پول مختصرى به دستش مى‌رسيد آن را به فقرا مى‌داد، از يتيمها دلجويى مى‌كرد، كچلها را حمام مى‌برد و مواظبت مى‌كرد. ⏳ا و را پس از سه چهار سال در كربلا ملاقات كردم، لطف الهى بود كه در ابتداى ورودش به نجف‌اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم ميرزا على‌اكبر قندهارى نزد مسجد طوسى بود، آقاى زبيرى را در آنجا ملاقات كردم و قضيۀ خود را چنين تعريف كرد: ▫️ خداى را شكر كه به مراد خودم رسيدم پيش از آنكه به ملاقات اصحاب كهف يا جزيرۀ خضراء بروم با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حركت كردم. مدت نُه روز پياده در راه بوديم تا به منظريۀ مرز عراق رسيدم. ⚠️ آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظريه محبوس بوديم، مى‌گفتيم ما فقير هستيم، زاهديم، مشهد بوديم و به كربلا مى‌رويم ولى از ما نپذيرفتند. 🕯 به امام زمان (عج) متوسل شديم. مى‌ديديم نگهبانان كارهاى ناشايست مى‌كنند، فحشاء و منكر از آنان سرمى‌زد، قلبمان كدر مى‌شد. گاهگاهى نان و خرما كه به ما مى‌دادند از روى اضطرار از ايشان مى‌گرفتيم. ✨ روزى كه توسلم زيادتر و گريه‌ام بيشتر شد. 🚗 يكمرتبه ديدم ماشينى آمد؛ پيش در ايستاد؛ سيدى خيلى نورانى كه نورش نتق مى‌كشيد (=نورش به اطراف پخش می‌شد ) جلب توجهم نمود، به كاركنها نگاه كردم ديدم همه حالت بهت و فروتنى برايشان پيدا شده است. آن آقاى نورانى صدايمان زد، فرمود: 🔸 بياييد اينجا‌. ▫️ نزدش رفتم. فرمود: 🔸 شما چه مى‌كنيد؟ ▫️ من عرض كردم: 🔹 اينك هفده روز است من و مادرم اينجا محبوس هستيم و مى‌خواهيم كربلا برويم. ▫️ فرمود: 🔸 برو مادرت را هم بياور، ميان ماشين بنشينيد. ▫️ مادرم را آوردم. اول جا نبود ولى جاى دو نفر پيدا شد؛ بوى خوشى ساطع بود. كاركن‌ها را نگاه مى‌كردم هيچكدام ياراى سخن گفتن نداشتند. 💫 به اندازه ده دقيقه‌اى از حركت ماشين نگذشته بود كه خود را نزد كاروانسراى فرمانفرما در كاظمين ديديم. ⬅️ داستانهای شگفت (تالیف شهید محراب آیت الله دستغیب (ره))، جلد ۱، صفحه ۲۶۵ 🏷 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه دعا کنیم و چه تصمیمی بگیریم که بالاترین تقدیرِ خودمان، نصیبمان شود؟ ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
8⃣1⃣ قسمت هجدهم جانمازم را پهن کردم و نشستم. اما نمی‌دانم چرا همه خانم‌ها در گوش هم پچ‌پچ می‌‌کردند. سعی کردم حالت صورتم تغییر نکند و رنگ‌به‌رنگ نشوم. اما فکرم مشغول شد. از اینکه تسلط کافی بر زبان ترکی نداشتم کمی ناراحت بودم. فهیمه را بعد نماز توی مسجد دیدم و به سراغش رفتم. لبخند زدم و گفتم:《 فهیمه مگه قرار نبود عدد ها را به من یاد بدی؟》 فهیمه لبخند زد و گفت:《بله سید خانم. دخترا هرروز میان خونه ما برای قالی بافی شما هم بیاین تا اونجا یادتون بدم》 قبول کردم و برای فردا صبح قرار شد که به خانه نقلی باجی بروم. جانمازم را برداشتم که از مسجد بیرون بروم که یکدفعه صدای سیدرضا توی بلندگو پیچید. 《 سلام خدمت اهالی محترم روستا. به دلیل تخریب دیوار اتاق مسجد ما زودتر در روستا ساکن شدیم طی صحبت با اهالی، قرار شد که ماه شعبان هم مثل ماه رمضان برای شما روزی 20 دقیقه سخنرانی داشته باشم. انشاءالله از امشب بعد از نماز جماعت سخنرانی آغاز می شود. در ضمن مراسم آموزش روخوانی و روان‌خوانی قرآن، احکام و مسائل شرعی روزها ساعت 4 در مسجد برای بانوان برگزار می‌شود.》 بعد از صلوات خانم‌ها به سمتم آمدند. اغلب چهره‌ها را همان شب اول دیده بودم، اما اسم‌ها را نمی‌دانستم. خانم بارداری نزدیکم شد و دستش را دراز کرد و گفت:《 قبول باشه سیدخانم. خوش اومدید》دست دادم و گفتم:《 قبول حق ممنونم از لطف شما》 همان‌طور که دستم توی دستش بود گفت:《 با خانم‌ها قبل نماز داشتیم حرف می‌زدیم که از امشب شما هرشب مهمان یک‌نفر باشید. یک لقمه نان و پنیری هست ما هم شریک ثواب حسن‌عمو و خانوادش باشیم.》 از فکری که قبل نماز توی سرم گذشته بود خجالت کشیدم. لبخند دندان‌نمایی زدم و دستم را از توی دستش رها کردم و گفتم:《 راضی به زحمت شما نیستیم، باید به آقا سید اطلاع بدم اگر موافقت کرد حتما مزاحمتون می‌شیم.》 خانم‌ها هم که منتظر تایید نهایی بودند، دنبال من تا حیاط مسجد آمدند. به پسربچه‌ای که کنار حوض مشغول بازی بود گفتم که سیدرضا را صدا بزند. رفت و چند دقیقه بعد با سید رضا برگشت. خانم‌ها هم باچادرهای گل‌گلی دورم را گرفته بودند. تا خواستم حرف بزنم طاهره خانم با لهجه‌ی غلیط ترکی شروع به صحبت کرد. تند‌تند حرف می‌زد و کلمات قلمبه‌سلمبه ترکی می‌گفت. از همه‌ی حرف‌هایش فقط کلمه گُناخ 《مهمان》 را فهمیدم. سید رضا هم مثل من شروع به تعارف کرد. اما انقدر اصرار کردند که سید هم راضی شد، به این شرط که همان غذایی که هرشب برای خودشان درست می‌کنند را آماده کنند. قرار شد از فرداشب منزل یکی از اهالی باشیم تا اتاق‌مان تکمیل شود. از این همه مهمان‌نوازی اهالی زبانم بند آمده بود. با سید به سمت منزل حسن‌عمو حرکت کردیم. توی راه مدام به سید می‌گفتم:《ما هرشب منزل یکی دعوت هستیم اما دست خالی که نمیشه رفت.》 سید گفت:《 خب از اون هدیه‌هایی که برای بچه‌ها گرفته بودیم می‌بریم》 سریع گفتم:《 خب اونارو ببریم من چی جایزه بدم به بچه‌ها؟》 سید که یک‌چیز‌هایی از سوال‌و‌جواب‌های‌ من فهمیده بود گفت:《 نکنه هنوز نیومده دلت هوای کرج رو کرد؟》 تازه آمده بودیم اما برای من که اولین سفر تبلیغی‌ام بود ماندن در خانه‌‌ی همسایه‌ها کمی سخت شده بود. این زیر ذره‌بین ماندن برایم تازگی داشت. سید دوباره گفت:《 زود اتاق رو تموم می‌کنم که راحت‌تر باشی، نگران چیزی هم نباش. فعلا حواست به کارایی که باید از فردا کنی باشه》 سری تکان دادم و گفتم:《 امشب خونه ننه مروارید هستیم. عصری زودتر از تو میرم پیشش که توی زحمت نیوفته》 سید خندید و گفت:《 ننه مروارید همون ننه تخم مرغی خودمونه》خندیدم و گفتم:《 بهش میگم که صداش زدی ننه تخم‌مرغی》 وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم... ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فراز دهم و یازدهم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
دست‌هایم بخاطر پوست کندنشان سرخ شده بود، قابلمه را تا کله آب کردم و دو دستی تحویل اجاق گاز دادم و رفتم و دل به دل خیاطی ودوخت و دوز دادم. نیم ساعتی از دل و قلوه گرفتن با چرخ خیاطی‌ام می‌گذشت که سری به قابلمه زدم. کم آب بود‌. درش را برداشتم تا کم اب تر شود. صدای تلفن همراهم مرا به دنیای مجازی برد و زمانی به دنیای حقیقی بازگشتم که بوی سوختنی به مشامم رسید. مانند فنر پریدم و با لبو هایی ته گرفته مواجه شدم. خداروشکر کامل نسوخته بود و فقط ته گرفته بودند . قابلمه‌اش را عوض کردم و قابلمه ته سوخته را در سینک رها کردم. شب با زحمت فراوان سوخته‌های لبو را از ته قابلمه کندم. تمام قدرتم را به دستانم دادم و با قاشق و سیم ظرفشویی به جان کف قابلمه افتادم. با هر زحمتی بود سوختگی ها را جدا کردم اما آن قابلمه سفید و ترگل ورگل قبلی نشد. هنوز چند لکه سیاه ته قابلمه جا خوش کرده و رنگ کدر ته قابلمه به آدم دهن کجی میکند. صحیفه سجادیه را برداشتم دعای ۳۱ ام را باز کردم و برای خودم تکرار کردم: « مِنْ ذُنُوبٍ أَدْبَرَتْ لَذَّاتُهَا فَذَهَبَتْ، وَ أَقَامَتْ تَبِعَاتُهَا فَلَزِمَتْ » از گناهانی که لذّت هایش سپری شده و رفته، ولی پیامدهای زیان‌بخش اش بجای مانده و گریبانگیر شده به تو پناه می برم... ✍🏻نرجس خرمی ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9⃣1⃣ قسمت نوزدهم وقتی که به خانه حسن‌عمو رسیدیم. صدای اشنایی شنیدم. وارد خانه که شدم دیدم جواد کنار اِلتفات پسر حسن‌عمو نشسته و دارد پول می‌شمارد. مَشن‌ننه به پشتی قدیمی تکیه داده بود و تا ما رادید با اشاره دست گفت:《 بویور قیزیم》 سید جلوتر از من به سمت جواد و الفت رفت و حال و احوال کرد. جواد هم معلوم بود از دیدن ما جا خورده است. نشستیم و جریان را پرسیدیم. مَشن‌ننه با خوشحالی گفت:《 من هرسال نیمه شعبان سفره‌ی نذری می‌اندازم تو مسجد》 جواد هم از روستای پایین برای کمک و خرید وسایل آمده بود. از بچگی با اِلتفات دوست بوده و توی مدرسه با هم‌کلاسی بودند این را وقتی مشن ننه توضیح می‌داد فهمیدیم. آنقدر بوی آبگوشت کل خانه را برداشته بود که بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا به فریبا خانم کمک کنم. ملاقه را دستم داد و گفت:《 بیا ببین سید خانم. این آبگوشت رو جای دیگه پیدا نمی‌کنیا》 ملاقه را گرفتم و محتویات قابلمه را به‌هم زدم. گوشت، سیب‌زمینی،گوجه، لپه و نخود. هیچ‌وقت مثل آن روز احساس گرسنگی نمی‌کردم. اولین‌بار بود که می‌دیدم توی آبگوشت لپه هم‌بریزند. توی سبدهای کوچک پلاستیکی سبزی‌هارا ریختم. فریبا خانم هم با ماستی که خودش درست کرده بود داشت دوغ درست می‌کرد. هنوز هم که هنوز است بعد سال‌ها مزه‌ی آن آبگوشت زیر زبانم‌است. بعد از شستن ظرف‌ها رفتم توی اتاق، دیدم سید وسط کتاب‌هایش نشسته است و مشغول مطالعه‌ است. قرار شده بود که تا آخر ماه شعبان درباره‌ی یک مبحث صحبت کند. کمی استراحت کردم و برای کمک به خانه ننه مروارید رفتم. وقتی رسیدم جلوی در خجالت می‌کشیدم طناب در را بکشم تا باز شود. برای همین اول در زدم و یالله گفتم بعد طناب را کشیدم. ننه مروارید توی حیاط نشسته بود و مشغول اَلَک کردن نعنا‌ها بود. تا مرا دید قربان‌صدقه از چشمانش بارید. سلام کردم و کنارش نشستم. خواست بلند شود تا چای درست کند که دستم را گذاشتم روی دستش و گفتم:《 شما زحمت نکشید به من بگید کتری کجاست خودم درست می‌کنم》 بوی نعنا همه‌ جا پیچیده بود. احساس شادابی زیر پوستم خزید. به سمت آشپزخانه‌ی ننه مروارید که گوشه‌ی حیاط بود رفتم. یک سینک جمع و جور و یک آبچکان که چندتا استکان و لیوان قدیمی را توی خود جا داده بود. معلوم بود خیلی وقته دست نخورده توی آبچکان باقی ماندند. تا کتری روی گاز قدیمی جوش بیاید لیوان‌هارا دستی کشیدم و سینی را آماده کردم. ننه مروارید گفت:《 دختر چای خشک توی اون قوتی سبزه هستش. یه مشت بریز توش》 آشپزخانه ننه مروارید شبیه عطاری بود. از لابه‌لای همه‌ی آن قوتی‌هایی که پر از گیاهان دارویی بود چای را برداشتم. در قوری با یک کش به دسته‌ی قوری بسته شده بود. یاد خانه‌ی مادربزرگ خودم افتادم. همین‌طور شلوغ و پلوغ اما در آن‌همه شلوغی یک نظم خاصی حکم‌فرما بود. با سینی چای برگشتم و شروع کردیم به گپ‌زدن. ننه مروارید خیلی غلیظ ترکی حرف می‌زد. گاهی کم می‌آوردم وفقط سری تکان می‌دادم. لابه‌لای حرف‌هایش فهمیدم که شوهرش در جوانی فوت کرده و انقدر عاشقش بوده که باوجود کلی خواستگار ازدواج نکرده است. آهی کشید و گفت:《 دوست داشتم همیشه یه دختر داشته باشم》 لبخند تلخی زدم. توی حال و هوای خودمان بودیم که صدای فهیمه آمد. طناب را کشید و وارد خانه شد. توی دستش یک کیسه عدس بود. تا مرا دید عدس را پشت سرش قایم کرد و گفت:《 عه شما اینجایید؟》 خندیدم و بادمجان‌، پیاز و سیب‌زمینی‌هایی را که از وانتی سر کوچه خریده بودم برداشتم. نشانش دادم و گفتم:《 اومدم برای ننه مروارید غذا بپزم تا ببینه چه دستپختی دارم》 این‌را که شنید چیزی نگفت و از همان مسیری که آمده بود برگشت. تا خواست برود ننه گفت:《 برای چی اومده بودی فهمیده؟》 فهیمه خندید و گفت:《 هیچی همین‌طوری اومدم 》 کم‌کم غروب شد. زیر غذا را کم کردم و به ننه گفتم:《 ننه مروارید من میرم مسجد بعد نماز و سخنرانی با سید میام پیشت.》 به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه... ادامه دارد...
0️⃣2️⃣قسمت بیستم به سمت مسجد حرکت کردم که یک‌دفعه دیدم همان پسربچه‌ای که توی مسجد بود با لباس‌های پاره و خاکی نشسته روی زمین و دارد گریه می‌کند. به سمتش رفتم و گفتم:《 چی شده اقا پسر چرا گریه می‌‌‌کنی؟》 هق‌هق گریه‌هایش بلندتر شد و دلم به حالش ریش‌ شد. همچنان بدون جواب نگاه می‌کرد و حرفی نمی‌زد. آخر سر گفتم:《 تو که نمیگی چت شده پس پاشو ببرمت خونتون مادرت نگران میشه‌ها》 تا گفتم‌مادر به حرف آمد و گفت:《 نه نه اگه مامانم بفهمه افتادم زمین و لباسام پاره شده خیلی دعوام‌می‌کنه》 از روی خاک بلندش کردم و گفتم:《 نگران نباش من همراهت میام خواهش می‌کنم ازمادرت که این دفعه چیزی بهت نگه》 قبول کرد و به سمت خانه‌شان حرکت کردیم. مثل بید می‌لرزید. به خانه‌ای رسیدیم که درش چفت و بست نداشت. در زدم و منتظر ماندم. صدای خانمی آمد گه می‌گفت:《 عباس بالاخره برگشتی؟؟》 بعد از چند ثانیه خانم لاغراندامی در را باز کرد. تا پسرش را دید گفت:《 عباس کجا بودی تا الان؟ چرا لباساتو پاره کردی؟》 بعد با دستانی که رگ‌هایش به وضوح مشخص بود مرا به داخل تعارف کرد. گفتم:《 نه ممنون باید برم مسجد فقط دیدم پسرتون افتاده روی زمین گفتم بیارمش که نگران نشید.》 تشکر کرد و گفت:《 شما خانم حاج‌آقایی؟》 لبخند زدم و گفتم:《 بله از فردا عصر توی مسجد هستم اگر دوست داشتید تشریف بیارید》 بعد دست عباس را توی دستش گذاشتم و گفتم:《 توروخدا دعواش نکنید خودشم از این‌که لباس‌هاش پاره شده ناراحته.》 مادرش خندید. سری تکان داد و گفت:《 روزی ۱۰بار لباساش پاره میشه انقدر سوزن نخ کردم چشمام دیگه سو نداره》 لبخند عباس را که دیدم خیالم راحت شد و خداحافظی کردم. وقی به مسجد رسیدم ازدحام دمپایی‌‌های رنگی‌ که روی هم افتاده بود توجهم را جلب کرد. خم شدم و همه را توی جاکفشی‌ای که سال‌ها بود گوشه‌ی مسجد خاک می‌خورد ردیف کردم. باسلام وارد مسجد شدم. یکی از صف اول بلند گفت:《 سیدخانم بفرمایید اینجا. صف اول براتون جا گرفتم》سرخ و سفید شدم و با تشکر کنارش نشستم. مهر بزرگی توی سجاده‌اش بود و با وسواس تسبیح را دور مهر گذاشته بود. از دستان آفتاب‌سوخته‌ و خشکش موقع دست‌دادن فهمیدم که در زمین زراعی همسرش کار می‌کند. بعد از نماز سیدرضا رفت روی منبر و با معرفی خودش بحث را آغاز کرد. او حرف می‌زد و من چشم چرخانده بودم و مسجد را نگاه می‌کردم. لوستر قدیمی‌ای بالای سرم. پشتی‌های زرشکی به دیوار تکیه داده شده بود و کتابخانه‌ی کوچکی هم کنج دیوار با شیشه‌ی شکسته قرار گرفته بود.   یک‌باره دستی به شانه‌هایم خورد و گفت:《 قبول باشه سید خانم》 برگشتم و سلام کردم. شبیه همان پیرزن اصفهانی بود اما با این تفاوت که جوان‌تر بود و خالی روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. خودش را معرفی کرد و گفت:《 عصمت هستم. خونمون دوتا کوچه بغل مسجد هست. اگر شیر تازه خواستید بیاید پیشم.》 تشکر کردم و برگشتم. دیگر آخر‌های سخنرانی سید بود. بچه‌ها توی مسجد می‌دویدند و بازی می‌کردند. یکی از پشت پرده‌ی سمت اقایان فریاد زد:《 خانم‌ها بچه‌هارو اروم کنید نفهمدیم حاج‌اقا چی میگه》 مادرها به یک چشم برهم زدن به طرف بچه‌ها دویدند و ارامشان کردند. سخنرانی که تمام شد یکی از قسمت مردانه یک سینی چای گذاشت این‌طرف پرده. چای را خورده نخورده دوباره خانم‌ها دوره‌ام کردند و ساعت کلاس‌های فردارا پرسیدند. قرار شد راس ساعت ۴ همه توی مسجد جمع شویم. بین‌خانم‌ها بودم که دوباره سروکله‌ی عباس پیدا شد. از دم در صدا زد:《 سیدخانم حاج‌آقا منتظرتونه》 با حرف عباس از خانم‌ها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خندید و گفت:《 من هیچی مثلا ننه مروارید منتظرمونه‌ها》 آن‌شب همه چیز خوب بود. ننه مروارید هم انقدر از دستپخت من جلوی سیدرضا تعریف کرد که قند توی دلم آب شده بود. قیزیم‌قیزیم از زبانش نمی‌افتاد. سیدرضا دیگر حسودی‌اش شده بود، این را از چشمانش که می‌خندید می‌فهمیدم. سر سفره نشسته بودیم که سیدرضا گفت:《 ننه مروارید انقدر از دستپخت خانمم تعریف کردی حالا بگو چرا این غذا به این خوشمزگی اسمش یتیمچه‌ست؟》 ننه مروارید قاشق توی دستش را بالا آورد و گفت:《 خب نگاه کن هیچ گوشتی نداره برای همین یتیمه》 سید خندید و گفت:《 پس این همه تعریف تمجید می‌کنی که نبود گوشتش به چشم نیاد》 ننه خندید و دوباره پشت من درآمد. آن‌شب با همه شوخی‌هایی که با ننه مروارید کردیم به خوبی گذشت و با دعای خیری که ننه بدرقه‌ی راهمان کرد به سمت خانه‌ی حسن‌عمو حرکت کردیم. ادامه دارد... @tollabolkarimeh
آیت الله فاطمی نیا فرمودند در شب قدر چه بخواهیم؟ در حدیث داریم از پیامبر صلی الله علیه و آله پرسیدند: در شب قدر چه بخواهیم؟ ایشان فرمودند: «عافیت بخواهید» ◄بیماری ضد عافیت است ◄داشتن فرزند ناصالح ضد عافیت است ◄همسایه بد ضد عافیت است ◄قرض و گرفتاری ضد عافیت است ◄بی آبروئی ضد عافیت است ◄هر چیز بدی ضد عافیت است ◄پس در عافیت خواستن همه چیز هست ↫ پس بهترین دعا برای خود و دیگران در شب‌های قدر طلب عافیت است همه دعاها را به همراه عافیت بخواهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 ان شاء الله ظهور نزدیک است. منتها وقتی چیزی عرضه می شود که آن چیز مورد تقاضا باشد. 🎤 آیت الله ناصری (ره) 🏷
1⃣2⃣ قسمت بیست و یکم آخر ماه شعبان بود که اتاق تکمیل شد. وسایل‌های داخل اتاق را از توی انباری مسجد بیرون آوردیم و شروع کردیم به چیدن. ۲تا پشتی زرشکی قدیمی و یک تخته فرش دست‌باف لاکی که معلوم بود قبل ما سالیان سال میزبان مبلغ‌های زیادی بوده است. دوتا بالشت که از فریبا خانم گرفته بودم و دوتا بشقاب مِلامین، قاشق و یک قابلمه روحی. همه‌وسایل برای ۳۰روز زندگی تبلیغی مهیا شده بود. از توی بقچه‌‌ای که از توی انبار پیدا کرده بودم، یک دستمال گلدوزی شده نباتی برداشتم و با وسواس روی روی طاقچه‌ی کوچک انداختم. قرآن را با ذوق بوسیدم و به طاقچه تکیه دادم. پنجره مثل پنجره‌هایی که در کودکی آرزویش را داشتم شده بود. با پرده‌های سفید که گل‌های ریز قرمزش با آدم حرف می‌زد، اما بدون لهجه احساس کسی را داشتم که بعد عمری مستاجری خانه‌دار شده است. آن‌هم کنار خانه‌ی خدا که وقتی پنجره‌اش را باز می‌کند فضای مسجد را می‌بیند. از ننه مروارید گلاب گرفته بودم. ۴گوشه‌ی اتاق را کمی گلاب پاچیدم و اتاق‌گچی بوی خوش زندگی گرفت. از صبح زود مشغول کار بودیم. سیدرضا پیشواز رفته بود و با زبان روزه دستورات من را عملی می‌کرد. فقط وقت کرد نماز ظهر جماعت را بخواند و دوباره برگردد تا کارهایمان را تمام کنیم. دوست داشتم همه‌چیز برق بزند. گوشه‌ی اتاق یک شیرآب قدیمی و روشویی بود و با یک‌پرده که نقش آشپزخانه را داشت. با یک اجاق گاز دوشعله‌ی سفید که معلوم بود صاحب قبلی‌‌اش زیاد به نظافت اعتقاد نداشته است. تا دم‌دمای غروب کار کردیم. از خستگی به دیوار تکیه داده بودم که یکی به پنجره زد. از ذوق پریدم و از گوشه‌ی پرده بیرون را دید زدم. فریبا خانم بود با یک کاسه‌ی سفالی توی دستش. در را باز کردم. فریبا خانم کاسه‌‌ی آش را بالا آورد و گفت:《 مهمون نمی‌خوای سید خانم؟》 بغلش کردم و رویش را بوسیدم و گفتم:《 آخیش امروز از چی بپزم خلاص شدم فریبا خانم. خوش اومدی》 فریبا خانم خندید و گفت:《 می‌دونستم روز اولی نمی‌رسی آشپزی‌کنی》 هروقت از آن‌روز ها یاد می‌کنم چیزی که اول از همه به ذهنم می‌آید همان آش‌بلغوری بود که اولین شب توی اتاق مسجد خوردیم. پر از کشک و کلم و سبزی تازه و معطری که فریبا خانم زحمتکش را کشیده بود... آش را خورده و نخورده راهی مسجد شدیم اما نمی‌دانم چرا آن شب... ادامه دارد... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا